امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

زیباترین پایان....

باز هم برای تو مینویسم پسرکم... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت... دلم تنگ می شود...دلم برای این روزها و ماه ها تنگ می شود...دلم برای این انتظار شیرین...این دلواپسی های دم به دم...این تکان های آرام و نجیبانه تو در بطن مادرانه ام تنگ میشود.... دلم برای معجزه ای که در درونم هر لجظه بیشتر نمود می یافت تنگ میشود... اکنون که تو آرام آرمیده ای و هیچ عین خیالت نیست که فردا پا به این دنیای بزرگ میگذاری،این منم که توفانی در دل و اشکی برگونه بی تابانه منتظرم تا درآغوشت بکشم و فراموش کنم که امشب و امروز اینقدر دلتنگ ...
29 شهريور 1390

یک هفته تا پایان...

سلام پسرکم! هفته دیگه تو همچین شبی تو برای اولین بار توی گهواره خوشگلت میخوابی... گهواره ای که سه ماهه هرشب من و بابایی اونو گرچه خالی بود ولی به امید روزی که تو نازنینم توش بخوابی تکون میدادیم و گاهی حتی برات لالایی میخوندیم حالا دیگه روزها خیلی برام سریع میگذرن و هر لحظه هیجانم بیشتر میشه برای دیدن روی ماهت...انکار نمیکنم که کمی هم از عمل میترسم و نگرانشم ولی به اشتیاق دیدن فرشته کوچولوم میتونم به استرسم غلبه کنم. امروز میخوام برات ماجرای روزی رو بگم که فهمیدیم تو قراره بیای ... برات گفته بودم که اونوقت من مشهد بودم و بابایی قرار بود تو سه روز آخر سفرم بهم ملحق بشه ویه حسی به من میگفت که مادر شدم تا اون حد که وقتی ...
23 شهريور 1390

دوهفته تا پایان...

سلام پسرکم! شرمندم که نتونستم درست سر دو هفته وبلاگتو آپ کنم .آخه یه مهمون عزیز  داشتم...دایی علی اومده بود..این روزها در حال گذروندن دوره آموزشی سربازی تو اراکه.خیلی با دیدنش روحیم عوض شد و شارژ شدم.حالا امیدوارم آخراین هفته که مامان فرشته بیاد کلی دلگرم بشم و از استرسام کم بشه.گرچه بخاطر سنگینی بارم و کم حوصلگی برای آشپزی نتونستم اونطور که دلم میخواست در خدمت برادر عزیزم باشم اما در مجموع بهمون خوش گذشت.دیروزم که رفتیم برای نهار هتل جمشید و دایی علیت اونقدر یواش غذا میخوره که کم مونده بود گارسونا به التماس بیفتن که بریم بیرون!  حیف شد که یه عکس با لباس سربازی از علی نگرفتم. حالا قول داده برای تولد پسملم بیاد.میگ...
19 شهريور 1390

سه هفته تا پایان...

سلام پسرکم! فقط سه هفته دیگر روي ماهت رو  خواهم دید و سرشار خواهم شد از حس مادر بودن... دلم برای اون لحظه تنگ میشه...از حالا دلتنگش هستم تا همیشه...لحظه ای که صدای اولین گریه تو رو بشنوم...کاش ميدونستم که تو اون لحظه چیکار خواهم کرد....مي خندم یا اشک شوق میريزم؟ميترسم یا مبهوت میشم؟راحت میشم يا دلم برای روزای اینقدر به تو نزديک بودن تنگ میشه؟...نميدونم...فقط میدونم از داشتنت خیلی خوشحالم... خوشحالم که مشتاق داشتنت بودم و خدا تو رو به من داد...خوشحالم که درست همون وقتی که دعوتت کردیم اومدی...خوشحالم که خدای مهربون همیشه هوای مارو داشته و دست بزرگ و مهربونشو همیشه پشتمون حس کردیم...خوشحالم که تو هر مرحله از زند...
13 شهريور 1390

چهار هفته تا پایان...

سلام پسرکم ! امروز که این پست رو میذارم فقط چهار هفته و به قول بابایی 26 روز دیگه مونده تا پسر قشنگمو تو بغلم بگیرم و از نگاه کردن به صورت مثل ماهش سیر نشم... گاهی دلم برای اون لحظه تنگ میشه و دلم میخواد بهش فکر نکنم چون دلتنگی بیشتر اوقات منو کلافه میکنه... دوست دارم از این به بعد هر هفته عکستو بذارم اینجا تا اینکه آخرین هفته عکس واقعی خودتو بذارم ...پس اینو ببین: وزن كودك شما به 2155 گرم رسيده است و اندازه بدن او هم حدود 45.5 سانتي متر شده است. لايه هاي چربي كه براي تنظيم دماي بدن او بعد از تولد مورد نياز است در حال كامل شدن هستند كه در نتيجه بدن كودك شما حالت گردتري به خود گرفته است. سيستم عصبي مركزي او در حال تكميل شدن ...
3 شهريور 1390

اولین قدر

دیشب اولین شب قدری بود که پسرکم درک میکرد...تمام شب بیداربود و تکون میخورد.یادم افتاد که پارسال شب قدر چقدر دعا کردم که امسال مادر شده باشم خدای مهربونم ممنونم که صدامو شنیدی...که همیشه میشنوی...که هیچوقت نگفتم داده ها و نداده هات رو شکر چون هرچی خواستم همیشه بهم دادی... خدایا انتظار خیلی سخته...تورو به حق این ایام عزیز هیچ پدر و مادری رو چشم انتظار فرشته کوچولوشون نذار...همونطور که مارو نذاشتی... ................................................ دیروز مهناز اومده بود خونمون.برای گل پسرم هم یه پیرهن شلوار آورده بود. دست گلش درد نکنه.هر وقت یکی از هم کلاسیام میاد تمام بعد زمان و مکان رو فراموش میکنم.حس میکنم تو ارومیه ام.هنوز...
29 مرداد 1390

مسافری از بهشت...

"هوالمحبوب" برای تو می نویسم... برای تو نازنینم که زیباترین جلوه آفرینشی... برای تو که خوشبوترین گل باغ بهشتی و اکنون که پای در زندگی  خاکی ما می گذاری شمیم بهشت را به کاشانه عشق ما می آوری... برای تو پاره وجودم که که بال های کوچکت را پنهان کردی چنان که ما پنداشتیم از جنس مایی و نه فرشتگان اما بوی عطر بهشت را چگونه پنهان خواهی کردپسرکم؟...  بیا و برایمان از آنجا که آمدی سخن بگو که سالهاست فراموش کرده ایم که بهشت  منزلگاه نخستین همه ما بود.... آه که چه بسیار دلتنگ می شوم برای روزهایی که آنها رابخاطر نمی آورم... روزهایی که چونان امروز تو هنوز پای بر زمین های زرین داشتم و هر گاه اراده می کردم بال م...
26 مرداد 1390

روزی که تو می آیی...

هفته هایی که خط میخورند روی تقویم رومیزی من ...هفته هایی که هیچگاه تکرار نمیشوند...تو دیگر هیچ گاه این روزها را تجربه نخواهی کرد و من نیز هم...تو پر میکشی از افلاک به خاک و من اوج میگیرم از زمین به سوی بهشت...به سوی مادرانه زیستن...و سرمست از دیدن لبخند زیبای تو...و آنروز که چشم بگشایی و زیباترین لحظه خلقت را به من هدیه کنی...نمیدوانم چه سری در آن لحظه هست که همیشه با یادآوریش اشک از دیدگانم فرو میریزد...اشکی شیرین چونان لحظات شیرین وصال دو عاشق ... پسرکم! این روزها همه میپرسند از احساسم نسبت به تو...و من نمیدانم چگونه اینهمه حس متناقض را بیان کنم...انگار که مادر بودن همین است!جمیع اضداد... تو برایم از احساست بگو...ب...
24 مرداد 1390

مادرانه...

خسته بعد از یک روز پر کار البته برای یک خانوم باردار...اومدم نت بعد از اینکه همسر مهربون که خیلی خیلی روزه و کار بدنی سخت اذیتش کرده بود خوابیدن...ولی کاش نمی اومدم...خدایا یعنی من تا آخر عمرم باید نگران و تو اضطراب بمونم؟خدای بزرگم شکر که تو هستی...اونایی که تو رو ندارن چطور تو این دنیای ناامن و تو این سیاهی بی پایان غوطه میخورن و باز از زندگیشون لذت میبرن؟... همون صفحه اول نی نی سایتو که باز کردم دو نفر تبادل نظر گذاشته بودن که نی نی شونو بخاطر کم شدن آب دورش تو هفته های بالا از دست دادن یکیشون دقیقا سنی رو داشت که همین الان من دارم...32 هفته و چند روز این سومین مورده که تو چند روز اخیر میشنوم بخاطر آب کم بچشونو از دست ...
23 مرداد 1390