زیباترین پایان....
باز هم برای تو مینویسم پسرکم... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت... دلم تنگ می شود...دلم برای این روزها و ماه ها تنگ می شود...دلم برای این انتظار شیرین...این دلواپسی های دم به دم...این تکان های آرام و نجیبانه تو در بطن مادرانه ام تنگ میشود.... دلم برای معجزه ای که در درونم هر لجظه بیشتر نمود می یافت تنگ میشود... اکنون که تو آرام آرمیده ای و هیچ عین خیالت نیست که فردا پا به این دنیای بزرگ میگذاری،این منم که توفانی در دل و اشکی برگونه بی تابانه منتظرم تا درآغوشت بکشم و فراموش کنم که امشب و امروز اینقدر دلتنگ ...