مادرانه....
مادر مهربانم... اکنون دقایقی طولانی است که چشم بر دل سپید کاغذواره ام دوخته ام تا کلماتی را درخور مقام والایت بیابم و لرزش دلم را با لغزش سرانگشتانم همسو کنم برای نگاشتن از تو...از روزت ...از مهرت... اما.... کلمات زیبا جای خود را به بغضی زیباتر در گلویم داده اند آن هنگام که دوری تن نازنینت مرا منع میکند از در آغوش کشیدنت در روزی که روز توست...دوست داشتم آنچه مرا به تو وصل می کرد نوازش دستانت بود نه آنچه من مینگارم و تو با چشمان مهربانت می خوانی...اما دست سرنوشت چندسالی است که مرا محروم کرده است از عطر تنت و دیگر ابایی ندارم که در این روز زیبا بگویم که سخت دلتنگ توام....که بگویم برای باز...
نویسنده :
فاطمه مامی امیرحسین
9:38