امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

جدیدا....

جدیدا یه حسی در پسملی ما بیدار شده به اسم بدجنسی! قبلنا وقتی مهر نمازگزار بیچاره ای رو میبرد از سر بچگی و کنجکاوی بود و اینکه نمیدونست  اون بنده خدا برای سجده کردن به مهر احتیاج داره.اما حالا مهر نمازگزار رو برمیداره و با سرعت تمام فرار میکنه و اون دور می ایسته و بال بال زدن نمازگزار مفلوک رو که به سجده رسیده اما مهر نداره با لبخندی گوشه لب و برقی گوشه چشم نگاه میکنه! حالا اون روز وقتی دیدم حاضر به پس دادن مهر نیست و نمازم داره خراب میشه به ناچار  روی تیکه مقوایی که مال لگوی خان والا اون گوشه افتاده بود سجده کردم.جالبش  عکس العمل ایشونه که بعد از قیام من برای رکعت بعدی اومده و با دقت تمام دستای منو دونه دونه و...
1 بهمن 1391

برای شبنمی لطیف...

شبنم عزیزم... دلت را اگر شکسته اند بگذار که سخت تر بشکنند که خدای مهربانی ها در دل های  شکسته است... خدایی پشت آن تکه های بلور دلت ایستاده است و منتظر است تا در آن دم که سخت  دل شکسته ای دست به دعا برداری و بخواهی از او آنچه را که باید.... و من بی شک بارها و بارها این لحظه ناب را چشیده ام و رویایی شیرین که در پس این کابوس از راه خواهد رسید و تلخی این روزها را از کامت خواهد زدود... و هر گاه که دلم را تلخ ترشکستند، دست مهربان پروردگارم شیرین تر نوازشم کرد... از همان روز نخست انسان را در رنج آفریدند و تو نیز نیک این را میدانی و رنج ها هر چه عمیقتر باشد آدمی را از انسانیت به ربوبیت بیشتر راهنماست... به فدای دل نازکت...
30 دی 1391

مینیمال!

دیگه گذشت اون زمونا که مینشستیم دل سیر وبلاگ مینوشتیم !تازه آهنگ وبلاگ رو هم روشن میکردیم تا همون حس خواننده وبلاک رو داشته باشیم و قلم بزنیم! حالا دیگه از این حال خودم خنده ام میگیره که وقتی دارم امیرحسین رو روی پام  میخوابونم همیشه در حال نقشه کشیدن برای اون یک ساعتی هستم که خان والا  خواب تشریف دارن اگه چشماش سنگین بشه امیدها برای اجرایی شدن نقشه ها  پررنگ تر میشن!و گاهی که چشماشو تا ته باز میکنه و اصلا قصد خواب نداره نقشه ها برآب....! تازه یه مدت هم هست احساسی نوشتن از کله مبارکمون پریده.فکر کنم بخاطر افت شدید استروژن باشه ،هان؟! بگذریم.این دلیل نمیشه که ملت رو چشم انتظار عکسای عزیزشون بذاریم مگه نه؟ م...
7 دی 1391

با هوش یا بی هوش؟

چند وقتی بود ذهنمون خیلی درگیر بود...هرچی باهاش کار می کردیم که همه  اون کارایی که بچه های همسن و سالش می کنن و پدر و مادرا ذوق میکنن رو انجام بده، انگار که آب در هاون می کوبیدیم! امیرحسین دماغت کو؟امیرحسین یا جواب نمیده یا دماغ مامان رو نشون میده! امیرحسین بیا کتاب بخونیم.امیرحسین کتاب رو می بنده و عکس پشتشو نشون میده امیرحسین بگو مامان بگو بابا بگو ....امیرحسین فقط میگه:اههههههههههه تا اینکه امیرحسین یه حرکتی از خودش نشون داد که همه رو شگفت زده کرد! اولا فکر میکردم اتفاقیه ولی وقتی چندین بار تکرار شد و خودم مراحلش رو از نزدیک دیدم شاخ درآوردم: مرحله اول! تنها دکمه غیر لمسی روی گوشی بابایی رو فشار میده &nb...
26 آذر 1391

سوتی نامه!

دیروز با خاله سحر رفتیم نمایشگاه کتاب.ساعت یازده رسیدیم تا 12 هم بیشتر وقت نبود برای گشتن.رفتیم تو یه سالن وو شروع کردیم به جستجو!من دنبال کتاب کودک سحر دنبال کتاب زبان.من دنبال کتاب تربیت کودک سحر دنبال منابع ارشد. امیرحسین از توی کالسکه فرو رفته در کاپشن گرم و نرم قرمزی آدمو یاد ترانه های کودکی مینداخت...عروسک خوشگل من قرمز پوشیده... یه حالتی بین خواب و بیداری  از تلاش من و سحر و نیافتن کتب مورد نیازمون و بد وبیراه هایی که نثار برگزارکنندگان نمایشگاه کتاب میکردیم ،فکر کنم تو دلش بهمون میخندید! ساعت 11.40 دقیقه.سحر میگه :به نظرت همین یه سالن بود؟ من بادی به غبغب انداخته میگم:نه عزیزم مگه تا حالا نمایشگاه نیومدی؟یه سالن ...
14 آذر 1391

باز باران...

باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه يادم آيد كربلا را دشت پر شور و نوا را گردش يك روز غمگين         گرم و خونين لرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها را * باز باران با صداي گريه هاي كودكانه از فراز گونه هاي زرد و عطشان  با گهرهاي فراوان مي چكد از چشم طفلان پريشان پشت نخلستان نشسته رود پر پيچ و خمي در حسرت لب‌هاي ساقي چشم در چشمان هم آرام و سنگين مي چكد آهسته از چشمان سقا بر لب اين رود پيچان          باز باران * باز باران با ترانه آيد از چشمان مردي خسته جان هيهات بر لب از عطش در تاب و در تب نرم نرمك مي چكد اين قطره ها روي لب   ...
29 آبان 1391

تولد دوباره ات مبارک الینای نازنینم...

اصفهانی میخواند.... شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد... جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد... ز نازکی ز ندامت زبیم صبح قیامت... بدان نشان که شنیدی سری به شانه بیفتد... . . . الا غریب خراسان... خیال کن که غزالم.... بیا و ضامن من شو.... بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد... ....................................... اصفهانی میخواند ...و گویی شرح دل مشتاق مرا می سرود... و من در آن ظهر برگ ریزان پاییزی چه دلتنگ بودم و لشکر اشک کاسه چشمانم را تسخیر کرده بود...دلتنگ گنبدی که در هر بامداد پذیرای سلام شرمگینم باشد ... و چه دلتنگ بودم در این غربت جسم و جان...چشمانم را بستم و خود را در ورودی صحن انقلاب تصور کردم که با گشودن چشم...
18 آبان 1391

جویبار لحظه ها...

سلام پسرکم! پاییز دیگر برایم زیباست برای همیشه...چرا که هر پاییز آغازی است بر سال جدیدی از عمر نازنین تو...پاییز ها را خواهم شمرد برای قد کشیدنت...پاییزها را خواهم ستود برای بارور شدنت...مهر ماه همیشه بوی مهر می دهد... و زین پس بوی عشق...سال های عمرم را همه دوست دارم اما هیچ سالی چونان سال نخستین زندگی تو برایم روح بخش نبوده است.سالی که تک تک لحظه هایش را بخاطر سپرده ام...اکنون که از فراز قله این یک سال به کوهپایه زیبایش مینگرم و مست میشوم از عطر خاطراتت ، خدای بزرگ را شکر گزارم برای داشتن تو.... ....................................................... پسر کوچولوی من این روزا خیلی شیرین شدی! یه بازی قشنگ بابایی یادت داده ک...
25 مهر 1391

تولدانه...

سلام پسرک یک ساله من... انتظارم به سر رسید برای داشتن کودکی که با سال ها اندازه اش بگیریم... گویی که تمامی عناصر حیاتمان بالغ شده اند با یک سالگی تو نازنینم... قدم هایت این روزها چه استوارند و مرا لذتی استوارتر میبخشند... چشمهای سیاه و زیبایت دیگر تنها نشان از معصومیت شیرخواری ناتوان ندارند و برقی از شیطنت و هوش را میتوان در پس نگاهت خواند... آنگاه که آگاهانه حود را در آغوشم رها میکنی تا جامی از عشق را سر بکشی این منم که سرشار میشوم از حس سپاس...و بوسه هایم را نثار تمامی بدن ظریف و نازنینت میکنم... هنوز داشتنت را باورم نیست کودک دلبندم...هنوز خود را لایق مادری موجود دوست داشتنی چون تو نمیدانم ...و هنوز نتوا...
11 مهر 1391

تولدت مبارک!

و تو آمدی...و آمدنت چه شیرین بود برایم...چونان نسیمی از جانب بهشت که بر صورت تبدار عاشقی وزیده باشد.... و یک سال از آمدنت گذشت...وخنکای نسیم آمدنت را هنوز بر گونه های عاشق  مادرانه حس میکنم...و باورم نیست که لحظه های با تو بودن چنان به سرعت گذشته باشند که اکنون بر قله اولین زادروزت ایستاده باشم و دشتی سراسر غنچه های شکفته را بنگرم...غنچه هایی که هر کدام نشانه یک روز عمر توست...عمر نازنین تو...عمر یک  ساله ات هزار باد پسرکم...تولدت مبارک گلستان یک ساله من... دستهای کوچکت را که به دور گردنم حلقه میکنی چیزی به نام عشق در رگهایم جاری میشود... جشمان سیاهت را که به چشمانم میدوزی و مرا به لبخندی میهمان میکنی دنیا از آن م...
30 شهريور 1391