جشن قدمهایت...
سلام پسرکم! این روزها که دیگر مکان ناشناخته ای در هیچ نقطه ای از خانه ما و مادربزرگت نمانده که با قدم های کوچکت فتح نکرده باشی...این روزها که دیگر به راه رفتن قانع نمیشوی و تمام تلاشت را برای دویدن میکنی...این روزها که دیگر آمار قدمهایت سر به فلک میکشد و ما دیگر شمردن را فراموش کرده ایم...به یاد می آورم سال پیش همین روزها را....روزهای پایان بارداری که با چنان سرعتی از پی هم میگذشتند که برایم باورش سخت بود...و من مینگاشتم....یک هفته تا پایان...و زیباترین پایانم را... روزهایی که علی رغم وزن زیاد ولی سبک بال بودم و رها و در انتظار در آغوش کشیدن موجود نازنینی که نه ماه تمام درونم را به عطر وجودش معطر کرده بود......
نویسنده :
فاطمه مامی امیرحسین
12:22