امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

مسافری از بهشت

جشن قدمهایت...

سلام پسرکم! این روزها که دیگر مکان ناشناخته ای در هیچ نقطه ای از خانه ما و مادربزرگت نمانده که با قدم های کوچکت فتح نکرده باشی...این روزها که دیگر به راه رفتن قانع نمیشوی و تمام تلاشت را برای دویدن میکنی...این روزها که دیگر آمار قدمهایت  سر به فلک میکشد و ما دیگر شمردن را فراموش کرده ایم...به یاد می آورم سال  پیش همین روزها را....روزهای پایان بارداری که با چنان سرعتی از پی هم میگذشتند که برایم باورش سخت بود...و من مینگاشتم....یک هفته تا پایان...و زیباترین پایانم را... روزهایی که علی رغم وزن زیاد ولی سبک بال بودم و رها و در انتظار در آغوش  کشیدن موجود نازنینی که نه ماه تمام درونم را به عطر وجودش معطر کرده بود......
21 شهريور 1391

یازده ماهگیت مبارک!

ماه من سلام! یازده منزل می گذرد از آن روز که هلال ماه کوچکم را به آغوشم سپردند و دستان کوچک و سپیدش انگشت اشاره ام را سخت می فشرد و من در اندیشه راهی طولانی در پیش رو...و ماه به ماه تو ماهتر میشدی نازنینم...و اینک آخرین ماهگرد زندگیت را به صندوقچه خاطرات می سپاریم...حال که قرص ماه کوچکم کامل شده است دیگر آرزویی جز دیدن سالگردهای فراوان زندگیت ندارم...دلم برای ماهگردهایت تنگ میشود عروسکم...دیگر ماهی برای شمردن ندارم...ماه های سال اول تولدت به همان سرعتی گذشت که ماه های بارداری... و من چیزی ندارم جز خاطره ای شیرین از تک تک لحظه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها و ماه ها...و اکنون که تو به راستی قرص ماه کاملی شده ای و شب های آرا...
9 شهريور 1391

قدم واره...

سلام پسرکم! سوم شهریورماه 91 برایم روزی است بی بدیل...روزی که تو با قدم های لرزانت جاده  بی انتهای زندگی یک انسان را آغاز کردی ...و من دیدم نخستین گامهایت را...و آن  لحظه ها چنان میخکوبمان کرده بود که حتی به جستجوی دوربینی هم نبودم تا عکسی به یادگار از نخستین گامهایت داشته باشیم...آن لحظه ها چنان کوتاه و لذت بخش  بودند که زمان و مکان را برایم بی معنا کرده بود و تنها شور آن را داشتم تا قدم کوچک بعدیت را بشمرم و بغض شادی در گلویم را به قطره های اشک نسپرم تا شادی شما را خدشه دار نکند...دوست دارم زانوان لرزانت را آن هنگام که تمام توانشان را به کار  میگیرند تا تورا از آغوشی به آغوش دیگر برسانند...دوست دارم لبخن...
6 شهريور 1391

آنگاه که دلهایمان لرزید...

سلام پسرکم! این روزها روزهای غمباری است برای ما...برای همه ما...نه برای آنهایی که زادگاهشان اهر باشد چون مادربزرگت ، مامان فرشته عزیزم...نه برای آنها که عمری زیسته اند در  تبریز چون مادربزرگ و پدربزرگت و تمام آنها که دوستشان دارم و نامشان را تک به تک  بر دیواره قلبم نوشته ام...خویشاوندانی که همواره زندگی کردن در کنارشان رویای کودکی و بزرگسالی ام بوده است در غربت روزهای تنهایی در مشهد در سایه سار مهربانی امام رضای رئوف که اگر نبود چطور دوری تمام خویشاوندانمان را در تبریز تاب می آوردیم؟ این روزها روزهای غمباری است برای تمام ایران...برای آنها که آذری می دانند و نمیدانند... برای آنها اصلا نام اهر و هریس و ورزقان را تابح...
25 مرداد 1391

سال وب نامه...

سلام پسرکم! یک سال گذشت...یک سال از نخستین روزهایی که تو شدی مسافر بهشتی این خانه مجازی...و من شدم نگارنده روزهای این مسافر هنوز از راه نرسیده...یک سال گذشت از آن روزهای من و تو که با هم مینگاشتیم روزانه های با هم بودنمان را در این سفحه سپید ...آن روزها چه برقی میزد این قرمز دوست داشتنی و امروز اثر انگشتان  کوچک نازنینت بر نقطه نقطه مانیتور و کیبورد به من لبخند میزند...و من بجای برق انداختن دوباره،بوسه میزنم بر جای سرانگشتان شیرینت...اگر آنچه در بارداری انجام میدهیم در سرنوشت جنینی که می پروریم صاحب اثر باشد بی دلیل نیست این علاقه بی حد تو به سیم و دوشاخه و کامپیوتر و لب تاپ و....چرا که روزهای بسیاری را تو در بطن من و من...
14 مرداد 1391

ده ماهگیت مبارک!

.سلام پسرکم! ده ماهگیت مبارک نازنین...تنها یک ماهگرد دیگر برای تبریک گفتنت باقیست... این بار آمده ام تا از حقیقت و مجاز برایت بگویم.از مجازی که چند سالیست  پای در زندگی حقیقی ما گذاشته است...کلبه های مجازی به نام وبلاگ.. چونان کلبه مجازی من و تو...و دوستانی مجازی که گاه آنچنان با تو پیوند میخورند در غمشان اشک میریزی و با شادیشان مسرور میشوی...مجازی که در  احساساتمان دیگر واقعی میشود.این سر انگشتانمان که بر این دکمه های سرد میلغزد پیام های گرم قلبمان را از پس فاصله هایی دور به کسانی  میرساند که حتی تصوری از ظاهرشان نداری...این زیبایی این دنیای مجازیست که دوستانی داری در سراسر ایران عزیز...دوستانی از سرزمینهایی...
2 مرداد 1391

آی دندون دندون دندون!

سلام! گفته بودم که امیدوارم پست بعدی به دندون پسرکم اختصاص داشته باشه ... ولی اصلا انتظار نداشتم 4 تا دندون یجا دربیاره!!! روز شنبه مطابق با 10 تیر 91 و 9 ماه و 10 روزگی پسرکوی من بود که به محض اینکه از سر کار برگشتم با اینکه امیرحسین خواب بود شروع کردم به معاینه دندوناش! دیشبش اصلا نخوابیده بود و نذاشته بود ما هم چرتکی بزنیم برای همین مطمئن بودم که امروز باید خبری از یه مروارید کوچولو باشه.چیزی دیده نمیشد پس با دسته یه  قاشق فلزی امتحان کردم و دیدم بلههههههههههههههههههههههههههههه صدای خوش آهنگ ترق و ترق از برخورد دسته قاشق با دندونای آکبند فرشته  مامان به گوش میرسه!و شاید که این خوشگلترین ترق و ترق عمرم بود که ش...
13 تير 1391

نه ماهگیت مبارک!

سلام پسرک نه ماهه من! نه ماهه ی دوم زندگیت را پشت سر گذاشتی...نیمی در درونم و نیمی در آغوشم... گرچه دلتنگ آن نه ماه نخست می شوم گاهی ، اما در نفس های گرمت  که بر گونه هایم حس میکنم حلاوتی هست که در هیچ نیست... بی واژه می نگارم برایت نازنین... سخت جامانده ام از تکامل تو! از خلق و خویی که هر روز رنگی می گیرد و لعابی انسانی تر از روز پیش... و من گیج و بهت زده از کودکی که در مقابل چشمانم پیشرفتی به معنای حقیقی "روز"افزون دارد... آری جامانده ام و خواهم ماند از قدرت پروردگاری که هر روز از توانایی بی مثالش در رگ و پی ظریف و نازنین تو جاری می کند و تو که بی وقفه میرانی و میتازی... دیگر حتی به یاد نمی آورم روزهایی را که غری...
9 تير 1391

عکس نامه!

سلام پسرکم! منو ببخش که دیر به دیر وبتو آپ میکنم .آخه این روز ها فقط برای خواب برمیگردیم  خونه و اصلا فرصت ندارم.این یکی دوماه اوج فصل کار برای دامپزشکا هست و بخاطر همین بابایی دیر برمیگرده /یعنی زود زودش ساعت 10 شبه.واسه همین از ما میخواد که خونه عزیزجونت بمونیم که نگران نشه.و ما هم همش مزاحم عزیزتیم. بگذریم از اینکه عمه عاطفه نازنین هم از زنجان اومده و ما همش دوست داریم پیشش باشیم و از بودنش لذت ببریم.تو هم که در نگاه اول عمه رو نشناختی و تو بغلش بغض کردی بعد یکی دوساعت چنان با عمه جون دل و قلوه رد و بدل  میکردی که ما همه انگشت بر دهان بودیم! و این رابطه عاشقانه ادامه دارد... موضوع مهم دیگه ای که این روزها اتفاق...
29 خرداد 1391

بابا آب داد...

بابا آب داد... بابا نان داد... بابا همه وجودش را داد... بابا انگشتان ترک خورده اش  که به گچ و تخته سیاه آلرژِی داشت را پنهان کرد... بابا غم روزهای سختش را حاشا کرد تا غم در دل کوچکمان خانه نکند... بابا کوه بودن را از بابایش آموخته بود و کوه گرچه سخت و بلند اما باشکوه و استوار بود... پدر مهربانم! چگونه برای تویی بنویسم که نگاشتن را از تو آموختم؟ با کدام قلم در وصف مهر بی انتهای تو تحریر کنم که قلم را تو در دستانم نهادی؟ می ستایم قلب مهربانت را و فکر روشنت را و روح زیبایت را.... همواره دلخوشم به دعایت ...به آن آیت الکرسی که هر صبح از شهر شهادت به سمت غرب میخوانی و به دست نسیم میسپاری تا نگهدارم باشد... همواره چشم ا...
14 خرداد 1391