امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

مسافری از بهشت

مادرانه...

خسته بعد از یک روز پر کار البته برای یک خانوم باردار...اومدم نت بعد از اینکه همسر مهربون که خیلی خیلی روزه و کار بدنی سخت اذیتش کرده بود خوابیدن...ولی کاش نمی اومدم...خدایا یعنی من تا آخر عمرم باید نگران و تو اضطراب بمونم؟خدای بزرگم شکر که تو هستی...اونایی که تو رو ندارن چطور تو این دنیای ناامن و تو این سیاهی بی پایان غوطه میخورن و باز از زندگیشون لذت میبرن؟... همون صفحه اول نی نی سایتو که باز کردم دو نفر تبادل نظر گذاشته بودن که نی نی شونو بخاطر کم شدن آب دورش تو هفته های بالا از دست دادن یکیشون دقیقا سنی رو داشت که همین الان من دارم...32 هفته و چند روز این سومین مورده که تو چند روز اخیر میشنوم بخاطر آب کم بچشونو از دست ...
23 مرداد 1390

خبر خوب

امروز خیلی خوشحالم  آخه خاله لیلی عزیزم و زینب دوست  و همکلاسی خوبم هر دو امروز فارغ میشن و به سلامتی بار شیشه زمین میگذارن...مامان همین الان زنگ زد و گفت دخترخاله نازنینم  به دنیا اومده و مادر و بچه هر دو خوبن    خدا رو شکر...ایشالا زینب هم تا ظهر پسر کوچولوشو به دنیا بیاره. پسر من میشه سومین پسر کلاسمون.نتیجه میگیریم شانس پسرزایی در دامپزشک جماعت بالاست!    حالا مونده نوبت من....40  روز دیگه مونده...فقط 40 روز...و من بی صبرانه منتظرم تا این چهل روزم بگذره و خبر به دنیا اومدن پسرنازنینمو تو این وبلاگ بنویسم.... مامان فرشته که برای زایمان خاله لیلی رفته تبریز دیشب میگفت از خو...
20 مرداد 1390

یادگاری ها...

و اما ادامه وسایل که البته قدیمی تر و طبعا داغونترم هستن...   این بستنی فروش کوکی رو آقاجون و مامانجون از سوریه یا مکه برای علی آوردن.کوکش که می کردی پا میزد و میرفت جلو.جالبه بدونین در همون سفر برای من یک عدد لاک آوردن! یه وقت خدای نکرده فکر نکنین پسر دوستن ها!!! حدودا 5-6 سالم بود این جامدادیا عالمی داشتن ها...تو طرح های مختلف با آهنربایی که براش کیف میکردیم گاهی هم آهنرباشو درمی آوردیم و باهاش بازی میکردیم...صدای باز و بسته کردنشون چه قشتگ سکوت کلاس رو میشکست و حرص معلما رو درمی آورد! مربوط به کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی اینو یادمه کادو گرفتیم ولی از کی و چه وقت رو یادم نیس...تعدادش زیاد بود که مامان فر...
18 مرداد 1390

من و کودکیم...

این وسایل شاید برای امیر حسینم حسی نداشته باشن اما برای من  سرشارخاطره هستن.. خاطره های تلخ و شیرینی که در کنار هم دوران کودکی من رو تشکیل میدن...نمیگم زیباترین دوران زندگیم چون زیباتر از اون رو زیاد داشتم که یکیش همین حالاست که بی صبرانه منتظرم تا این شش هفته هم بگذره و من روی ماه پسر کوچولومو ببینم و نرم بغلش کنم و ببوسمش.. این ها شاید برای هم سن و سال های من هم خاطره برانگیز باشه...اسباب بازی های متداول اون دوران ....همه نوستالژیک و زیبا هستن... عروسک ایستاده اسمش دیاناست و نی نی تو بغلشم ساراست که این مامان عروسکی نی نی شو لالامیداد و آهنگ میزد...الان فقط آهنگ میزنه و تکون نمیخوره...راستش از این عروسک خاطره خوبی ...
18 مرداد 1390

خاطره ها...

پسرک نازنینم! گذر زمان شاید تا حدود زیادی غم انگیز باشه...در نگاه اول همیشه اینطور به نظر  میرسه که کاش زمان نگذره و ما به سمت پیری و مرگ نریم...اما حقیقت اینه که زمان مثل یک جاده میمونه،یه جاده با صحنه های مختلفی که که در دوطرف اون در حال وقوع هستن...وتو میگذری و وقایع رو تماشا میکنی...بعضی از این صحنه ها خیلی قشنگ و بعضی خیلی ناراحت کننده هستن...حالا فکر کن اگر قرار بود زمان متوقف بشه و تو فقط مشغول تماشای یک صحنه حتی خیلی قشنگ بشی چی میشد؟بدترین اتفاق این بود که از دیدن صحنه های خیلی قشنگتری که ممکن بود در ادامه جاده برات پیش بیان محروم میشدی...وبعد اینکه هر چقدرم اون صحنه زیبا بود تو بالاخره از دیدنش سیر میشدی...
18 مرداد 1390

سیسمونی 2

و حالا سرویس حمل و نقل کودک...   و صندلی غذای کودک که آقای همسر خیلی از داشتنش ذوق کردن چون خیل روی تربیت گل پسرشون حساسن و میگن این یه وسیله خوب تربیته که بچه یاد بگیره باید یه جا بشینه و غذاشو بخوره و نباید مامان دنبالش بدوه و غذا دهنش بذاره...حالا ببینیم از این شعار تا واقعیت فاصله چقدر خواهد بود       و لباس های گل پسرمون که البته تو عکس به زیبایی خودشون نیستن و خدا میدونه که  از تصور امیرحسین نازتپلیم تو تک تک این لباسا چه ذوقی میکنم اینجوری:       و کشوی لباس های چند تیکه پسری که هر چی لباس کثیف کنه بازم داره! تازه اون لباس های توی جعبه رو که ...
18 مرداد 1390

سیسمونی 1

نمای کلی از سرویس چوب پسرم   تخت پسری   سرویس لحاف تشک کار دست مامان فرشته...قربون دستاش برم    کمد غر کمردار و پادری بافتنی کار دست  مادربزرگ مهربونم آنا   و ایضا دراور غر کمری و بسیار جادار   و حالا.............. پرده لاله واژگون که مامان فاطمه خودش برای اتاق گل پسرش دوخته تا همه چیزش مثل آسمون دلش آبی باشه.....       انشاالله بقیه عکس ها رو در پستای بعدی میگذارم....                            ...
15 مرداد 1390

اولین هدیه

پسر کوچولوی من! آدمیزاد برای رسيدن به خدا به هیچ وسیله ای جز قلبش نياز نداره...کافیه به اعماق دلت رجوع کنی تا ببینی یک عشق عمیق نسبت به خالق مهربونی که تو رو آفریده داره اونجا موج میزنه...و چشماتو ببندی و غرق در لذت بودن با آفریدگار بزرگی بشی که به تو این اجازه رو داده که بی اونکه از هزار تا فيلتر بگذري مستقیم و بی واسطه با بزرگترین و عالی ترین مقام هستی ارتباط برقرار کنی... اینا رو گفتم که بدوني هرچه که از جنس ماده تو این دنیا هست ودر اختیار توست جز براي رسیدن به همین لحظه نيست...تو چه بهترین ها رو داشته باشی و چه نداشته باشی...چه تو یه خانواده مرفه به دنیا بیای و چه تو فقیرترین خانواده... صاحب همون قلب طلایی هستی که خداون...
15 مرداد 1390

اولین میهمانی خدا

سلام پسرکم امروز اولین روز از اولین میهمانی خداست که تو درک میکنی.شاید خیلی بهتر از ما ... وقتی صدای محکم قلبتو تو مطب دکتر میشنوم...وقتی بابای مهربونت حتی بدون گوشی می تونه اون صدای حیاتبخشو بشنوه...مطمئن میشم که تو هستی و مثل همه ما میدونی که الان سفره ای پهن شده به وسعت همه درک تمام بشریت... و ما همه چشم به دستای مهربون صاحبخونه داریم که بهترین ها رو جلوی مابگذاره... پسرک معصوم من! دعا کن برای همه ما،برای همه اونایی که میخوان یه فرشته کوچولو مثل تو داشته باشن و ندارن..دعا کن برای همه مادرایی که فرشته های نازشون رو تخت های بیمارستان بسترین...برای همه فرشته های بیگناه و مضطربی که سایه سر ندارن.. ..................
11 مرداد 1390