امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

مسافری از بهشت

یک هفته تا پایان...

1390/6/23 23:51
1,072 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم!

هفته دیگه تو همچین شبی تو برای اولین بار توی گهواره خوشگلت میخوابی...

گهواره ای که سه ماهه هرشب من و بابایی اونو گرچه خالی بود ولی به امید

روزی که تو نازنینم توش بخوابی تکون میدادیم و گاهی حتی برات لالایی میخوندیم

حالا دیگه روزها خیلی برام سریع میگذرن و هر لحظه هیجانم بیشتر میشه برای

دیدن روی ماهت...انکار نمیکنم که کمی هم از عمل میترسم و نگرانشم ولی

به اشتیاق دیدن فرشته کوچولوم میتونم به استرسم غلبه کنم.

امروز میخوام برات ماجرای روزی رو بگم که فهمیدیم تو قراره بیای ...

برات گفته بودم که اونوقت من مشهد بودم و بابایی قرار بود تو سه روز آخر سفرم

بهم ملحق بشه ویه حسی به من میگفت که مادر شدم تا اون حد که وقتی

رفتیم دکتر برای سرماخوردگی شدیدم و دکتر برام کورتون و پنی سیلین

تجویز کرد همه جراتمو جمع کردم تا پیش بابامحمد خجالت نکشم و پرسیدم :

آقای دکتر اگه احتمال بارداری باشه اشکالی نداره؟....بماند که اون سرماخوردگی

و سرفه های شدیدش چقدر تا یک ماه اذیتم کرد چون همه داروهای ضدسرفه

منع مصرف داشتن و گذشته از خودم من برای کوچولویی نگران بودم که این

سرفه های وحشتناک که روزمو مثل شب تار کرده بود بلایی سرش نیاره...

باباییت اومد مشهد.انگار همه تو حس من شریک بودن...مامان ،بابا ،بابایی،

حتی دایی و زن داییت...همه ازم میپرسیدن کی آزمایش میدی؟و من چقدر

دلم میخواست هیچکس خبر نداشت و همه رو سورپرایز میکردم ولی نمیشد

چون ما 5سال بود ازدواج کرده بودیم و طاقت همه طاق شده بود برای بچه دار

شدنمون و مرتب اخبار و اطلاعات ازمون میخواستن و منم که پنهون کاری

تو مرامم نیس...خلاصه...

اونروز قرار بود برم خونه سمانه دوست خوبم.قبلش رفتیم آزمایشگاه و خون دادم.

از خونه سمانه که برگشتم دیدم نهار تن ماهی با برنجه که من خیلی دوست دارم.

اما چشمت روز بد نبینه که اصلا نتونستم بهش لب بزنم.بابایی زیر چشمی نگام

میکرد و مطمئنم قند تو دلش آب میشد از اینکه من از بوی ماهی حالم بد شده!

جواب آزمایش تا شب حاضر نمیشد و ما برای غلبه به اضطرابمون عصردسته جمعی

رفتیم خرید.برگشتنی از بابامحمد خواستم مارو جلوی آزمایشگاه پیاده کنه و خودشون

برن خونه که اگه جواب منفی بود اونا پیشمون نباشن...

رفتیم تو آزمایشگاه و جواب رو گرفتیم...عادت کرده بودم مثل فیلما وقتی نتیجه رو باز

میکنی روش مهر مثبت یا منفی زده باشه ولی هیچ مهری روش نبود و این باعث شد

فکر کنیم منفیه...بعد زوم کردیم روی اعداد و دیدیم که عدد بتای من تو رنج بارداریه

باورم نمیشد...همش میگفتم پوریا مثبته...هیچوقت شیرینی اون لحظه ها رو یادم

نمیره...زنگ زدم به موبایل مامان و بهش گفتم و اونام خیلی خوشحال شدن...

خدا رو شکر که مشهد بودیم وگرنه نمیدونم چطوری تو اون لحظه ها خودمو تخلیه

میکردم جز اینکه برم حرم و اونجا دل سیر گریه کنم...پیشنهاد باباییت بود که بریم

حرم...تمام راه رو تو تاکسی گریه میکردم...دست خودم نبود.............

خدایا این لحظه های شیرینو به هرکسی که آرزوشو داره بچشون...

.................................................

و اما هفته سی و هفتم...

هفته 37

تبريك! كودك شما كامل شده است و از اين به بعد قادر خواهد بود كه به زندگي در خارج رحم ادامه دهد. كودكاني كه قبل از 37 هفتگي به دنيا بيايند نارس و به آنهايي كه بعد از 42 هفته به دنيا بيايند ديرشده مي گويند. وزن كودك شما كمي بيشتر از 2720 گرم است و از سر تا پاشنه پا حدود 48.2 تا 50.8 سانتي متر طول دارد.
موي سر بسياري از كودكان در هنگام تولد كامل است و طول موهاي آنها ممكن است بين 1.2 تا 3.8 سانتي متر باشد. اگر رنگ موي كودك شما با خود شما يكسان نيست تعجب نكنيد. برخي نوزادان هم تنها كمي موي كرك مانند دارند.

....................فقط 6 روز مونده.....

23/شهریور/90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان نفس طلایی
24 شهریور 90 0:56
سلام عزیزم انشاالله که به سلامتی فارغ میشی و نی نی نازت رو تو اغوش می گیری خیلی زیبا خاطره ات رو نوشته بودی وقتی خوندم اشک تو چشمام حلقه زد و دلم برای حرم امام رضا پر کشید
maedeh
24 شهریور 90 1:16
سلام گلم خوبی در حال گذراندن روزهای آخری دیگه لحظه زایمانت منو خیلی دعا کن من هم دعا میکنم زایمان راحتی داشته باشی ما هم تصیمیم داریم اسم گل پسرمونو "سید ایرحسین" بذاریم. اسم خیلی قشنگیه...آفرین بر شما پیش ما هم بیاین ... خوشحال میشیم
maedeh
24 شهریور 90 12:08
سلام جواب کامنتتونو گذاشتم. تشریف بیارین ببینید. خیلی مواظب امیر حسین جون باشیدا.
منامامان فینگیلی
25 شهریور 90 20:01
سلام فاطمه جون
الهی ....
یعنی هفته دیگه اینموقع امیر حسین جون تو بغلته!؟ بگو انشالا!
فاطمه من را که فراموش نمیکنی
در ضمن خواست دعا کنی واسه فینگیلیم بگو
الینا دختر منا!


آره منا جون باورت میشه؟من که باورم نمیشه!
مامان نفس طلایی
25 شهریور 90 20:53
منا
26 شهریور 90 8:52
سلام مامان فاطمه ؟خوبه از حالا بگم مامان فاطمه یا زوده؟
خوب دیگه فقط 4 روز دیگه مونده مامانی
من امروز صبح روی تقویمم روز 29 نوشتم تولد امیر حسین !
وای مامانی یعنی 4 روز دیگه مونده!



نهعزیزم زود نیس بگو تا عادت کنم...
تولد امیر حسین سی امه گلکم...
فاطمه
26 شهریور 90 15:02
سلام عزیزم.
خوبی؟
انشاءالله فقط چهار روز دیگه مونده تا امیرحسین جون رو بغلت بگیری و نوازشش کنی . من از اینجا برات دعا می کنم که انشاءالله با سلامتی و خوشی امیرحسین جون گل به آغوش مامانش بیاد تو هم اونجا موقع بردنت برا زایمان برام دعا کن .
فدات .


چشم فاطمه جونم حتما برات دعا میکنم گرچه قدیمیا معتقدن دعای ما سزارینا قبول نیس!اما من دعا میکنم تا خلاف نظرشون ثابت بشه!
منا
27 شهریور 90 8:43
سلام فاطمه جون نمیدونم چرا ازدیشب تکونای الینا جون کمتر شده با اینکه اترسی نداشتم و حتی فعالیتم زیاد بوده و شب رفتیم پیاده روی تکون میخوره ها اما خیلی کمه به نظرت طبیعییه؟


منا جونم جوابتو تو وبلاگت دادم عسیسم
مامان زینب
27 شهریور 90 10:00
سلام عزیزم. ان شاءالله به سلامتی این روزای آخر بارداری هم می گذره و گل پسرت رو بغل می کنی.
مامان خانمی توی اون لحظه ناب ما رو هم دعا کنیا.


ممنونم زینب جون ایشالا منم بیام عکسای امیرحسینو بذارم مثل تو دلبری کنم از ملت...
سعيده
28 شهریور 90 13:41
الهي.........
چقد زيبا
چشمامو باروني كردي عزيزم،خيلي قشنگه ورود يه نوزاد با اين احساسات قشنگ ثبت شده...
اميدوارم يه گل پسري بشه كه هميشه بش چقدرافتخار كني و از داشتنش لذت ببري حتي بيشتر از امروز...


حتما یادته که آخر این خاطره چطوری بود؟از حرم به تو ویلدا زنگزدم و خوش خبری دادم...
ایشالا همینطوری بشه که تو میگی...
سعيده
28 شهریور 90 13:43
كي مهمونداري كرد اين روزا
امتحان زبان دادم
امروزم دندون عقلمو جراحي كردم
واي كه چه دردي داره....
مي بوسمت...موتظب خودت باش عزيزم


وای چه همه کار کردی...میگم چند روزه ازت خبری نیس...
خاله هستی و لبخند
28 شهریور 90 15:50
سلام عزیزم
فردا زایمان می کنی دیگه به سلامتی
خوشحالم برات
زود بیا عکس پسر مارو بذار
عروس شهر مایی


چشم هستی جون...اصلا تو اینهمه خرج و برج آخر کاری یه دوربین توپ خریدم واسه همین کار...من عشق عکاسیم.حالا که یه سوژه مشدم دارم
مادر کوثر و علی
9 اسفند 90 11:08
آخییییییییییی چه با احساس نوشتی منم با تو گریه کردم الان خداروشکر که الان امیر حسین خوشگل و ناز رو داری