اولین میهمانی خدا
سلام پسرکم
امروز اولین روز از اولین میهمانی خداست که تو درک میکنی.شاید خیلی بهتر از ما ...
وقتی صدای محکم قلبتو تو مطب دکتر میشنوم...وقتی بابای مهربونت حتی بدون
گوشی می تونه اون صدای حیاتبخشو بشنوه...مطمئن میشم که تو هستی و مثل
همه ما میدونی که الان سفره ای پهن شده به وسعت همه درک تمام بشریت...
و ما همه چشم به دستای مهربون صاحبخونه داریم که بهترین ها رو جلوی مابگذاره...
پسرک معصوم من!
دعا کن برای همه ما،برای همه اونایی که میخوان یه فرشته کوچولو مثل تو داشته
باشن و ندارن..دعا کن برای همه مادرایی که فرشته های نازشون رو تخت های
بیمارستان بسترین...برای همه فرشته های بیگناه و مضطربی که سایه سر ندارن..
........................................................
کسی به من نگفته بود که وقتی مادر میشی محکومی که تا پایان دنیا مادر
تمام دنیا بشی...مادر تمام بچه های معلول...تمام بچه های بی مادر...تمام
بچه های طلاق...تمام بچه هایی که سر چهارراه آدامس میفروشن...تمام
بچه هایی که تو سوز زمستون با یه لا پیرهن تو بغل یه کولی برای جلب ترحم
مردم به عابرای پیاده خیره میشن...
هیچ کس نگفته بود که اعلامیه ترحیم هر جوونی رو ببینی باید قلبت اینقدر فشرده
بشه و فکر مادرش دیوونت کنه...که ....
راستی چرا هیچ کس نگفته بود؟...چرا این راز بین مادرا پنهانه و هیچ مادری
اونو به زبون نمیاره که مادر بودن اینقدر سخته؟
چرا تا وقتی این حسو نداشته باشی نمیتونی بفهمیش؟
آره پسرکوچولوی من!
خوشحالم که تو هیچوقت نخواهی فهمیدمادر بودن یعنی چی...
پس یادت نره دعا کنی...برای همه ما...برای فرشته ها و مادراشون...