برای سپاس...
سپاسگذارم خدای بزرگ و بخشنده ام...
چگونه شکر گویمت؟بر این نعمت شگرف؟بر این معجزه عظیم؟بر این عشقی که در دلم
موج میزند و توان مهارش را ندارم؟بپذیر مرا ...بپذیر ناتوانیم را در شکرگزاریت...بپذیرم آنگونه
که همیشه مرا پذیرفتی و ضعف هایم را بخشیدی...آنگونهکه همواره در آغوشم کشیدی
و آلودگی هایم برایت هیچ بود...چونان مادری که کودکش را دوست دارد ماسوای آلودگیهای
جسم و روحش و تو مهربانتری از هر مادری...پس بگذار بیارامم در دامان پرمهرت بی هیچ
بهانه ای آنگونه که تو آموختی به نوزاد کوچکم که آرام گیرد در آغوش مادرانه ام...
سپاسگزارم مادر مهربانم...
خوشحالم که درس مادری را از تو آموخته ام...خوشحالم که آموزگار بزرگی چون تو داشته ام
در روزهای بعد زایمانم دوباره نشانم دادی که ترانه زیبای مادری همواره جاریست و هر چه
تو پیر شوی و کودکت بزرگ شود معادله همان است که از روز نخست بوده و هست...
مرا یارای سپاسگزاریت نیست بویژه برای آنچه در بیمارستان در حقم انجام دادی اماانگار
این قانون رابطه مادر و فرزندی است که فرزند را هیچگاه توان جبران نباشد...پس ببخش
مرا برای این قانون و برای دور بودنم و برای تحمیل جدایی مادر و فرزند...قول میدهم که
این روزهای جدایی تمام شوند ...ببخش مرا...
سپاسگزارم پدر عزیز و بزرگوارم...
برای خوب نبودنم...برای افسردگی بعد زایمان که بیش از همه دامن توراگرفت...
برای روزهایی که باید میرفتی ولی در کنارم ماندی و کج خلقی هایم را تاب آوردی
برای عشقی که به فرزندم داشتی و مرا از صمیم قلب خوشحال میکرد...
برای آنکه از حق خودت برای نامگذاری فرزندم چشم پوشی کردی و اورا همانی
نامیدی که من دوست داشتم...مرا ببخش اگر تو را از فرزندت سوای آنکه فرزند
خوبی نیست،جدا کردم...این را همان ساعت اول بعد زایمانم فهمیدم،لحظه هایی
که بیتاب بودم تا نوگلم را به آغوشم بسپارند...
سپاسگزارم همسر باوفایم...
برای تمام روزهای بارداری...تمام بیتابیهایم که تحمل کردی...تمام عشقی که نثارم
کردی و تمام آرامشی که به من هبه کردی تا روزهای سخت را به آرامش بگذرانم...
برای چهره سرشار از نگرانیت پشت در اتاق عمل و برای اشک هایی که نمازخانه
بیمارستان بیستون شاهد آنها بودند...برای تلفنی که به حرم امام رضا کردی و بازگشت
دوباره ام را از او خواستی گرچه من التهاب و نگرانی شما را درک نمیکردم و شیرین ترین
لحظات عمرم را در اتاق عمل میگذراندم...و برای روزهای بعد زایمانم...برای تحمل
افسردگیم و صبوریت برای بهانه گیری هایم...برای کمک هایی در نگهداری فرزندمان
میکنی و برای هر آنچه باید بگویم و اینجا نتوان گفت...
سپاسگذارم سعیده نازنینم...
برای روزهایی که خواهرانه در کنارم بودی و دریغ نکردی از هر آنچه مهربانترین خواهر را
اگر میداشتم در حقم میکرد...برای تو و همسر خوبت به وسعت قلب بزرگ و مهربانتان
بهترین ها را از خدای بزرگ آرزو میکنم .امیدوارم در روزهایی مشابه بتوانم من نیز در
کنارت باشم و چونان که تو قوت قلبی بودی برایم آرامش بخشت باشم...
وسپاسگذارم از یلدای مهربانم...
برای تمام مهربانی هایت در طول دوران بارداریم و بعد از آن...ای کاش تو هم میتوانستی
پیش من و سعیده باشی و دوباره روی ماهت را پس از چندسال میدیدم...
وسپاسگذارم ار لطف اقوام مهربانم بخصوص خاله لیلی عزیزم و دوستانم بویژه دوستان
وبلاگی....و خانم حجت عزیز...
.........................................
واقعا این پست گذاشتن من خیلی غیر حرفه اییه میدونم...اینقدر با تاخیر....ولی
باورکنین حتی قدریه نهار و شام خوردنم وقت ندارم!امیرحسین اونقدر شیر میخوره که
حد و حساب نداره!اگه خواب باشه که هیچی وگرنه تو بیداری فقط باید شیربخوره!
در شبانه روز سه چهار ساعت بیشتر نمیخوابم ولی بازم به هیچ کاری نمیرسم...
قول میدم از این به بعد حداقل هفته ای یه پست با عکس بذارم.
اینم اولیش:
خوابت آرام نازنینم...
بخند گلکم که لبخند تو ارام دلمه...
شیطونکم عاشقته مامان...
حلقه اتصال عشق مامانی و بابایی...
اثر هنری مامان خانوم برای آلبوم امیرحسین...