چهل روز شیرین...
می گویند در بهشت کودکی که آماده تولد بود نزد خدای بزرگ رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.لذا من با این کوچکی بدون هیچ
کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟!
خداوند پاسخ داد:
از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام و از تو نگهداری
خواهد کرد.
اما هنوز کودک مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه:
اما اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی
من کافی هستند.
خداوند لبخند زد:
فرشته برایت آواز می خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس
خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت:
فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو
زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:
وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:
فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که
چگونه دعا کنی
کودک سر را برگرداند و پرسید:
شنیده ام در زمین انسانهای بدی زندگی می کنند. چه کسی در برابر آنها
از من محافظت می کند؟
خداوند پاسخ داد:
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد . حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند با مهربانی فرمود:
فرشته ات همیشه در مورد من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت به
سوی مرا خواهد آموخت. اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک می دانست که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر پرسید:
خدایا من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید؟
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد .به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی...
..........................................
این متن رو از وبلاگ سارا جون برداشتم.و تقدیمش میکنم به مامان عزیزم...
امروز چله پسرکم میگذره و من خوشحالم که از پس نگهداریش تو این مدت
براومدم .از پس خیلی کارا که فکر میکردم سخت و پراسترس باشن و بودن
مثل حموم کردنش.از ده روزگیش که مامانم رفتن به خودم گفتم باید از
پسش بربیای...نباید احساس ضعف کنی...نباید از بچت بترسی...
و خوشحالم که به لطف خدا و راهنمایی های راه دور مامان و دلگرمی ها
و کمک های پوریا بالاخره یه مامان تمام عیار شدم!!امروزم باید پسرمو ببرم
حموم چله که خستگی این چهل روز از تنش دربیاد.الان سه چهار شبه که
خوب میخوابه و میذاره مامان بیچارشم بخوابه.دیشب حتی برای شیر هم
بیدار نشد.قربونش برم.ایشالا حموم دامادیش....
اینم عکسای این هفته:
قربون اون لبخند مرموزت بره مامان!
دخترم میشدی خوشگل بودیا!
بابایی هیچوقت دست محبتتو از سرم برندار...