خدایا شکرت...
بعد از قضیه انار حس و حال وبلاگ نوشتن نداشتم.دلم یه طوری بود...هربار امیرحسین
رو بغل می کردم ومی بوسیدم....هر بار بو می کردم تن نازنینشو...هر بار می خندید
برام و شیرینیشو حس می کردم....چهره انار میومد جلوی چشمم...صورت ناز و نمکش
حس مادرش و پدرش که همه دنیاشون بچشونه...هربار میومدم نت فقط با ترس و لرز
می رفتم وبلاگ شیما تا ببینم از انار خبرخوبی هست یا نه...فکر کنم خیلی ها شبیه
من بودن.و البته چیزی که رنج منو عمیق تر میکرد اتفاق خیلی مشابهی بود که برای
خودم تو هشت سالگی افتاد.اون روزا فکر می کردم هیچ رنجی بالاتر از درد من نیست
اون روزا هرکس میومد دیدنم با اون زبون بچگیم بهش می گفتم خوش بحالت تو سالمی
پرستار خوبم که میومد تو خونه و پانسمانم عوض میکرد رودوست داشتم اما هر بار
میگفتن آقای چوبداری اومد گریه میکردم آخه عوض کردن پانسمانی که به پوستت
چسبیده باشه خیلی درد داره.بتادینی که روی پوست سوخته بریزه بدجوری میسوزونه
نخاروندن زخمای تنت که در حد مرگ میخاره خیلی سخته.برای منی که برای زدن
یه آمپول ساده پدر همه رو درمیاوردم دوماه بستری بودن و ساعت رو نگاه کردن
خیلی سخت بود...اما اونوقتا نمیدونستم همه دردای من اندازه یه دقیقه عذابی که
پدر و مادرم میکشیدن نبود...الان که از ته دلم آرزو میکنم هرچی درد امیرحسینه
خدا به جون من بذاره میفهمم.اگه میدونستم اونا از درد کشیدن من چه دردبزرگتری
میکشیدن حتی ناله هم نمی کردم .و این روزا بیشتر از انار نگران زهرام.امیدوارم خدا
بهش قوت بده تا این روزهای سخت رو پشت سربگذاره و دوباره نازنین انارشو در
آغوش بکشه بی نگرانی از زخمای تنش....
...........................................................
ببخشید که نتونستم تلخ ننویسم.خدارو شکر که انار بهتره.خدارو شکر که روزای
سخت موندنی نشد برای من و مادرم و برای انار و مادرش....امیرحسین گلم
خیلی آقا شده .دیشب برای اولین بار غلت زد.ولی دیگه افتخار نداد تکرارش کنه.
داره کم کم مو درمیاره.هرروز بیشتر بهش وابسته میشیم.هیچی تو دنیا شیرینتر
از بچه آدم نیست.خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادراشون نگه داره.
مامانی با این جلیقه شبیه یه نی نی چوپان میشی قربونت برم....
به این میگن یه دستگاه حباب ساز !
دررویای حسین رضازاده شدن!
این عکسو خیلی میدوستم...
مامان این جغجغه سرکاری رو میگیری ازدستم یا یقه خودمو جر بدم؟!