امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

مسافری از بهشت

خدایا شکرت...

1390/10/21 13:35
1,864 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از قضیه انار حس و حال وبلاگ نوشتن نداشتم.دلم یه طوری بود...هربار امیرحسین

رو بغل می کردم ومی بوسیدم....هر بار بو می کردم تن نازنینشو...هر بار می خندید

برام و شیرینیشو حس می کردم....چهره انار میومد جلوی چشمم...صورت ناز و نمکش

حس مادرش و پدرش که همه دنیاشون بچشونه...هربار میومدم نت فقط با ترس و لرز 

می رفتم وبلاگ شیما تا ببینم از انار خبرخوبی هست یا نه...فکر کنم خیلی ها شبیه 

من بودن.و البته چیزی که رنج منو عمیق تر میکرد اتفاق خیلی مشابهی بود که برای

خودم تو هشت سالگی افتاد.اون روزا فکر می کردم هیچ رنجی بالاتر از درد من نیست

اون روزا هرکس میومد دیدنم با اون زبون بچگیم بهش می گفتم خوش بحالت تو سالمی

پرستار خوبم که میومد تو خونه و پانسمانم عوض میکرد رودوست داشتم اما هر بار 

میگفتن آقای چوبداری اومد گریه میکردم آخه عوض کردن پانسمانی که به پوستت 

چسبیده باشه خیلی درد داره.بتادینی که روی پوست سوخته بریزه بدجوری میسوزونه

نخاروندن زخمای تنت که در حد مرگ میخاره خیلی سخته.برای منی که برای زدن

یه آمپول ساده پدر همه رو درمیاوردم دوماه بستری بودن و ساعت رو نگاه کردن

خیلی سخت بود...اما اونوقتا نمیدونستم همه دردای من اندازه یه دقیقه عذابی که

پدر و مادرم میکشیدن نبود...الان که از ته دلم آرزو میکنم هرچی درد امیرحسینه

خدا به جون من بذاره میفهمم.اگه میدونستم اونا از درد کشیدن من چه دردبزرگتری

میکشیدن حتی ناله هم نمی کردم .و این روزا بیشتر از انار نگران زهرام.امیدوارم خدا

بهش قوت بده تا این روزهای سخت رو پشت سربگذاره و دوباره نازنین انارشو در

آغوش بکشه بی نگرانی از زخمای تنش....

...........................................................

ببخشید که نتونستم تلخ ننویسم.خدارو شکر که انار بهتره.خدارو شکر که روزای

سخت موندنی نشد برای من و مادرم و برای انار و مادرش....امیرحسین گلم

خیلی آقا شده .دیشب برای اولین بار غلت زد.ولی دیگه افتخار نداد تکرارش کنه.

داره کم کم مو درمیاره.هرروز بیشتر بهش وابسته میشیم.هیچی تو دنیا شیرینتر

از بچه آدم نیست.خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادراشون نگه داره.

مامانی با این جلیقه شبیه یه نی نی چوپان میشی قربونت برم....

 

به این میگن یه دستگاه حباب ساز !

 

دررویای حسین رضازاده شدن!

 

این عکسو خیلی میدوستم...

 

مامان این جغجغه سرکاری رو میگیری ازدستم یا یقه خودمو جر بدم؟!چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان علی
21 دی 90 20:58
چقدر از خبر سلامتیه انار خوشحال شدم. و چقدر از خوندن خاطره تلخ کودکیت غمگین. می دونم تداعی این لحظات چقدر برات سخت بوده مخصوصا که الان در جایگاهی هستی که هم خاطره گذشته رو داری هم غم اونروزای مادرت حالا که خودت یه مادری....خدا تورو واسه پسر گلت سلامت نگه داره امیدوارم هیچوقت دیگه برات مث این چندروز اخیر که بر تو گذشته پیش نیاد . قربونه اون دل پاکت برم که رنج دیگران اینقدر زندگیت رو تحت الشعاع قرار میده این یعنی معنای حقیقیه انسانیت!!! خوشحالم که خوبی و وبتو آپ کردی و لی فاطمه عزیزم سعی کن توی زندگی قویتر باشی و اینقدر زود روحیه تو ازدست ندی راه درازی در پیش داری به امید خدا . اگه اینقدر زندگی رو سخت بگیری بهت سخت میگذره. عکسای امیر حسین محشره من هم اونی رو که تو می دوستی بیشتر میدوستم
مامان فرشته
22 دی 90 7:07
سلام چقدر خوشحالم حالا که وقت کردم سراغ اینترنت بیام با خبرخوب خوب شدن دانه انارمواجهم انشاالله آثار این زخمها از جسم جان بچه معصوم و خانوادش هر چه زودتنر پاک بشه.پسملم چقده تپل شده یه فشار فشور حسابی از طرف من و بابا لازم داره تا حضوری نقدش کنیم
مامان زینب
22 دی 90 15:57
جاااااااااااااااااااانم امیرحسین... روز به روز داری خواستنی تر می شی خاله
مامی سمیرا
23 دی 90 21:23
سلام دوست عزیزم خوبی؟ ماشا.. به پسر نازت خدا حفظش کنه با اجازه من لینکت میکنم که در مورد انار خبرها رو بخونم خدایا........... شکرت که حالش رو به بهبوده
سعيده
24 دی 90 12:32
سلام عزيزم خوبي/ خوشحالم كه حال انار بهتر شده،خدا به مامانش توان و انر‍ژي مضاعف بده... چقد پسرت ملوس و دوست داشتني تر شده...آدم دلش مي خواد بخوردش
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
24 دی 90 19:12
سلام عزیزم.هزارماشالله چه پسر نازی.و چه مامان با احساسی. خدا رو شکر که انار جون هم بهتره.ایشالله روزی رو ببینم که انار جون داره تو وب فرزندش مطلب مینویسه.آمین.
خاله نسرین.مامان صدف و سپهر
25 دی 90 0:50
خدا نکشتت فاطمه جون.به عکس آخریو زیرنویسش که رسیدم یهو از خنده ترکیدم .این موقع شب همه خوابن منم بعد از یه دل سیر گریه کردن حالا نخند و کی بخند. برای امیر حسین خوشگلم زودی برو اسپند دود کن.یادت نره ها.خدا حفظش کنه.از طرف من ببوسش.
راحله
25 دی 90 7:33
منم وقتی کوچیک بودم یه بار با اب جوش سوختم و واقعا میدونم چه دردیه طفلی انار که بد جوری سوخته همیشه واسش دعا میکنم.ایشالا زود زود خوب شه...خدا میدونه مامانش چی میکشه...ایشالا یه روز مامانش میاد با خبرهای خوش همه رو شاد میکنه
مامان علی
26 دی 90 22:14
سلام دوست خوبم کجایی ؟ خوبی خودت این پسر جیگرت ؟ نمی خوای آپ کنی؟ راستی پستم رو تکمیل کردم. بوس واسه کچل رو به موی خوردنیه چلوندنی
عمه عاصفه
27 دی 90 13:37
خدا رو شکر
مامان علی
27 دی 90 16:53
پاسخ من به تو عزیز دل:
عالی شمایی عزیزدلم که من از خوندن وبت سیر نمیشم نه یکبار بلکه صدها بار. اینقدر منو شرمنده خودت می کنی دوست عزیزم اینقدر اینقدر....من از تو سرمشق میگیرم باور کن که عین حقیقته.خالقت رو تحسین میکنم بخاطرشخصیت بی نظیرت.خوشبحال امیرحسین که مامان گلی مث تو داره. خوشبحال همسرت که گوهری چون تو داره. خوشبحال همه ی ادمها و درختایی که تو هر روز از کنارشون عبور می کنی. خوش بحال من که دوست خوبی مث تو دارم.... خدایت برای ما حفظ کناد فاطمه قشنگ و دوست داشتنی ام [h


نمیدونم چی بگم ...اونقدر شرمنده میکنی که دیگه حرفی باقی نمیمونه...خدا روشکر که اگر رابطه ما مجازه ولی مهرمون حقیقته...همه این مهر تقدیم تو باد...



مادر کوثر و علی
1 اسفند 90 13:12
ببخشید مامان مهربون
دست نوشته هاتون فروشی نیست؟؟

همشونو میخوام


تقدیم با عشق دوستم