امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

مسافری از بهشت

و مردها ناگهان مهربان شدند!...

1390/11/25 11:43
1,456 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم سلام!

اولین بار که این متن رو خوندم چشمام پر اشک شد...چقدر قشنگ تمام حرفایی که

تو دلم بوده و هست بیان کرده...چقدر زیبا تضادی رو که در درونم نهادینه شده به تصویر

کشیده...تضادی که نمیدونم چه کسی و کجا باعث شد که در وجود زن های این دنیا 

به وجود بیاد...چیزی که الان هیچ طوری نمیتونیم ازش فرار کنیم.انگار که فقط باید تحملش

کنیم...

این روزهای مادرانگی...این روزهای عاشق تر بودن...زنانه تر بودن...لطیف تر بودن...

و این روزها که به پایان مرخصی زایمانمون نزدیک میشیم حتی اگه یه مرخصی 

نانوشته باشه...این رنج برام عمیق تر میشه...میخوام بدونی که هیچوقت کارم رو به تو

ترجیح نمیدم...اما من و امثال من تو این دوراهی تلخ تا آخر عمرمون فرو رفتیم...

و خوشحالم که تو بواسطه زن نبودنت هیچوقت احساس منو درک نمیکنی  و خوشحالم

که با وجود داشتن موقعیت های عالی برای استخدام دولتی جلوی عقلم ایستادم

تا تنها کارفرمای من دلم باشه....

این متن تقدیم به تمام  بچه های مادران شاغل که زندگی خیلی زود چهره جدیشو

نشونشون میده...و تقدیم تر به مادران شاغل که حالا میفهمم جدایی از فرزندشون

برای اونا سخت تره تا تنهایی برای فرزند... :

 

ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. 

وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم . كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اش رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند.. 

با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. 
ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم.آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. 

همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط ، نه! خداي من ! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود . شمشير دسته طلا ؟ 
تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه ! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم ، گم كرده بوديم . همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست ، سر مردش سوار است . آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق ، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود . يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم ، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم ، در عضله هاي روحمان جاري نبود . 

سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم . 
فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم . مي توانستيم بدهيم و نگيريم . ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم . بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. 
زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. 

مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست . وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد ، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت : مرد است ديگر ، نمي فهمد . مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است. 

مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه مردها از راه سخت بايد بروند . راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. 

به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم . 
ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي ، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه . 
چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم . ما چقدر رشد كرديم 

افتخارآميز است كه ما الان ، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم . مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. 
مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم . وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است. 

دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش . بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك . همه رفته اند ، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد . مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد . زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند. 

مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند ؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم . 

زنده باد تساوي!!!

..............................................................

پسر نازنینم چند روزه که بیتابی و مرتب نق میزنی.گاهی هم رسما گریه میکنی!

چیزی که ما کمتر ازت دیدیم .نمیدونم چی شده.هنوز از دندونات خبری نیست .

بالاخره موفق شدم که از تحرکات زیاد زبونت عکسای بامزه ای شکار کنم که

بعضی هاشون در هنر عکاسی از کودکان به نظر خودم شاهکار محسوب میشن!

تا نظر بیننده های وبلاگت چی باشه...

 

قربون اون نگاه مهربونت که با آدم حرف میزنه مادری...

 

این حرکت جدیدته که انگشت اشارتو میندازی گوشه لبت و میکشی!

 

الهی قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟چطوری خودتو اینجوری کردی؟حالا دنیا چپکی چه شکلیه؟

 

و حالا شاهکار عکاسی!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

وای عاشق این عکسم...اینجا باشنیدن صدای مامان فرشته اینجوری ذوق کردی و زبونتو درآوردی

و خندیدی...قربونت بره مادر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مریم
25 بهمن 90 15:42
گمان 24ساعت این دوربین دستته ها حتی باتلفن !!!!!!!!!!!!!!!
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
25 بهمن 90 17:19
فاطمه جون شاهکار کردی.متن جالبی بود.واقعیت بسیار تلخ دنیای ماشینی ما آدمها.اونایی که شاغلن هر خونه داری رو که میبینن میگن خوشبحالتون از زندگیتون لذت میبرین ما که هیچی نمی فهمیم اما در عین حال هیچکدومشون هم حاضر نیستن دست از کارشون بکشن.امان از این آدم دوپا
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
25 بهمن 90 17:20
خدا این آقا پسر چه خواستنی شده ماشاالله.مامان جون حتمن این گل پسرمون می خواد دندون دربیاره که هم بی قرار شده و هم انگشت تو دهنش میکنه.
مامان علی
25 بهمن 90 21:02
بسیار زیبا نوشتی دوستم . ممنون از مطلب پربارت بغضم در گلو شکست.... سرمون رو کردیم زیر برف به خیالمون میاد که داریم با اسبهای اونها موازی می شیم دم به دم.بهترین روزمون میشه روز افزایش حقوقمون و زیباترین روزمون میشه روزی که حقوق میگیریم مث مردامون. به قدوقواره قد مردانگیم می بالیم غافلیم ازینکه قد زنانگمون کوتاه تر می شه هر روز و چیزی نمونده به تمام شدنمون تمام سلولهامون اسکن شدن حتی اندیشه هامون! تازه دلون خوشه که همه چی آرومه...ما چقدر خوشحالیم... ، اگه توقعمون از زندگی اینقدر زیاد نبود اگه باور می کردیم مادرای سنت گرای ما هم بدوراز مدرنیته به اندازه کافی خوشبخت بودن . اگه باور کنیم که ما هم می تونیم ساده باشیم اما خوشبخت . اگه به دنبال قافله از ترس جاموندن ندویم اگه هجوم ناجوانمردانه اقساط نبودو.... همین الان با خوندن این مطلب عطای این به اصطلاح تساوی رو به لقایش می بخشیدم و خونه نشین می شدم خونه نشین که نه بلکه "پوران ِ علی نشین" !!!که ثابت کنم هنوز هم "مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم" به فرزندان کوچکمان عشقهایی بزرگ... درست نمی دونم حال زنان هم عصرم چه مدته که خوب نیست... چقدر حرف داره این جمله "تغییر نمی کند،سرنوشت قومی مگر آنکه خودشان بخواهند" ...................
مامان علی
25 بهمن 90 21:06
عکسایی که میگیری همیشه شاهکاره. اعتراف می کنم عکس گرفتن ازین وروجکها مخصوصا وقتی دوربین شناس هم باشن کاریست بس عظیم .... اون عکس آخری دلم برد. توی عکسی که دنیارو چپکی میبینه خیلی شبیه علی شده ... امیییییییییییییییییییر خیلییییییییییییی خوردنی شدیییییییییی خاله به این مامان بیرحمت بگو با ما نکن همچییییییییییین
مامان علی
25 بهمن 90 21:09
عکسایی که میگیری همیشه شاهکاره خانوم خانوما... اعتراف می کنم عکس گرفتن ازین وروجکا مخصوصا وقتی دوربین شناس هم باشن کاریست بس عظیم.... عکس آخری دلمو برد تو اون عکسی که دنیارو چپکی می بینه شبیه علی شده. امیییییییییییییییییر خیییاییییییییی خوردنی شدی خاله به مامان بیرحمت بگو با ما نکن همچییییییییییین
مامان علی
25 بهمن 90 21:10
این پست رو سه بار خوندم بازم دلم آروم نشد. بازم میام به خونه ات...
مائده
27 بهمن 90 12:07
نااااازي با اين كوچولوي نازت
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
27 بهمن 90 15:58
عزیزم کارفرمای همه دلشون نیست.همیشه زنا نمیخوان خودشون رو به مردا برسونن.بعضی وقتا مردا هستن که میخوان زناشون پا به پای اونا باشن.
بعضی وقتا مردا هستن که زندگی مادربزرگ و پدر بزرگ رو شیرین نمیدونن.
.
.
.
مردن دیگه.همون عیبی که مادر بزرگ مرحوم گفتن.
خیلی از همین زنای شاغل سلاحشون رو گم نکردن.توی جیبشونه.ولی مجال استفاده اش را ندارند.
.
.
.
مبادا بابای ماهان رو قاطیشون کنیا.
کلی گفتم.

قبولت دارم...


عزیزم یکی از همون مردها که دوست داره زنش پا به پاش باشه همسری خودمه...نه که زندگی مادربزرگمو شیرین ندونه، که از تناقض به وجود اومده تو روحم خبر داره...که اینکه اگه تو خونه موندگار بشم افسرده میشم و نه اینم و نه اون...
در مورد سلاح باهات موافقم.گمش نکردیم اما گاهی اونقدر خسته و پر مشغله ایم که نمیتونیم ازش استفاده کنیم...
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
27 بهمن 90 15:59
هم خودت هم پسرت هم هنرت همگی شاهکارین.
مامان علی
27 بهمن 90 16:42
می آیم همینروزها اگراین حس دلتنگی ام بگذارد... فدای مهربانیت
سعيده
27 بهمن 90 22:33
الهي خاله فدات شه ملوسممممممممممممم
خاله خيلي دست د اره فيجيلكم
عكساي نازي گذاشتي مرسي...ني نيت روز به روز عسل تر مي شه...
متني رو كه گذاشتي يه بار قبلا واسم ايميل كرده بودي....اصلا حس خوبي بهش ندارم....و به نظرم همش تناقض ه....
مامانم شاغل بوده....خيلي دوست داشتم...وقتي مي اومدم خونه غذاي گرم ميذاشتن جلوم....به جاي كليد انداختن،زنگ ميزدم و كسي با روي باز در و واسم باز مي كرد....و......اما
مزايايي كه مامان شاغل و با همه اون چيزا عوض نمي كنم
با وجود تمام سختيهايي كه بابت زن بودنم بايد متحمل بشم....زن بودنمو دوست دارم....شايد گاهي آرزو كنم كاش مرد بودم اما در كل خوشحالم كه xx هستم....اما دلم ميخواد- اگه خدا بخواد-بچم پسر باشه تا سختيهاي كمتريو تحمل كنه....
بايد هر چيزي متعادل باشه....افراط و تفريط آزار دهندست........

سعیده بهتر از جونم
تمام دیشب قبل خواب داشتم به کامنتت فکر میکردم...به اینکه چرا باهام هم عقیده نیستی...به دوتا نتیجه رسیدم که اولیشو بزودی با مادر شدنت درک میکنی و اون سختی جدا شدن از فرزندته ولو برای چند ساعت...
دومیشو هیچوقت درک نمیکنی چون تجربشو نداشتی و اون تلخی جدا شدن از مادرته در سن کم...
فقط بحث غذای گرم و در بازکردن نیست که درسته اینام هست و از آرزوهای بچگیم بوده اما مهمتر نفس حضوره...حضور افراد خانواده کنار هم.
من فکر میکنم بهترین راه حل برای این تناقض که نه میتونیم تو خونه باشیم و نه تمام وقت کار کنیم یه کار نیمه وقت باشه.به قول خودت تعادل...
مامان علی
28 بهمن 90 13:38
عزیزم چک کردم. نظری ثبت نشده بود
مریم مامان سروش
29 بهمن 90 8:22
سلام.راستش اصلا حال نکردم با مطلبت .خیلی غلط اندازه و اصلا قبول ندارمش.به نظرم خیلی ساده متقاعد شدی که این مطلب داره راست میگه.واقعا توی زندگی زن های قدیم .......



براتون سوئ تفاهم شده دوست عزیز...مطمئنا من فقط با این متن قانع نشدم.شما بیست و چند سال احساس منو نادیده گرفتین...
مامان محمدرضا
29 بهمن 90 10:39
آره . خیلی دیر می گذره . هنوز پس فردا بیست و هفت تمووم میشه . ای خدااااااااااااااااااااااا
عمه عاطفه
30 بهمن 90 10:14
fantastic ایر حسینم ماه شده مااااااااااااااااااااااااااااه قربونش برم الهیییییییییییییییییییییییییییییی آخره میام میبینمش لحظه شماری میکنم عکسایی که میگیری بی نظیره
مامان باران
30 بهمن 90 17:43
مطلبی که گذاشته بودید خیلی زیبا بود.روی ماه امیر حسین رو هم ببوسید
مامان علی
1 اسفند 90 11:29
سلام امیرحسینم می خواستم اولین نفری باشم که 5 ماهگیت رو تبریک گفته باشم خیلی دوست دارم هم خودترو هم مامان گلت رو
زهره مامان نیایش
1 اسفند 90 13:35
خیلی جالب و قشنگ بود ممنون
این گل پسری حتما به خاطر دندون در آوردن داره اذیت میشه ان شا الله زودتر دربیاد دندونش
عکس هات هم همیشه قشنگه و البته شاهکار مامان هنر مند
راستی من شما رو با اجازه لینک کرده بودم
خوشحال میشم ما رو هم جزو دووستاتون بدونید


عزیزم خیلی دوست داشتم وبتو ببینم اما ماسفانه برام بازنمیشه فکر کنم اهنگی که روش گذاشتی ایراد داره.باز میشه اولش ولی به محض بالا امدن اهنگ صفحه کلا آبی میشه
مائده
16 اسفند 90 14:11
دوست دارم ني ني منم مثل پسر گلت به اين نازي باشه