امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه سن داره

مسافری از بهشت

میرسد اینک بهار...

1391/1/20 19:58
1,631 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک نازنینم!

اولین بهار زندگیت مبارک...

ببخش مامانتو که واقعا فرصت نمیکنه وبلاگتو آپدیت کنه و امیدوارم که این پست 

بتونه طلسم این مدت رو بشکنه و دوباره بشم همون دختر خوبی که هفته ای یک

بار وبت رو آپدیت میکردم.چه باردار بودم و چه تازه زایمان کرده...چه خونه دار بودم 

و چه شاغل!اما این روزا واقعا فرصت کمی دارم برای حتی کارای خونه.چه برسه

به وبلاگ نویسی به سبک خودم که وقت زیادی میخواد.برای همین فعلا به سبک

غیر خودم نوشتم تا فقط عکسات بیات نشن تا بعدها که دوباره به این ریتم زندگی

عادت کنم و حساسات شاعرانم دوباره گل کنن!زبان

ما رفتیم سفر فقط برای 6 روز که دوروزش رو هم تو راه بودیم.مجبور بودیم زود برگردیم

بخاطر داروخونه و حواشی بیشمارش!دیگه مزاحمت ها و دروغ بافی های رقبا برای

دامدارای بیچاره واسمون عادی شده.هرروز یه ورژن جدید از دروغای شاخدارشون

به گوشمون میرسه و دیگه جز خندیدن و انگشت حیرت به لب گزیدن از توانمندیشون

برای بافتن این اراجیف عجیب و غریب کاری نمیکنیم.اما وقتی می رسم خونه مادربزرگت

و تورو بغل میکنم همه چیز از خاطرم پاک میشه پاک شدنی...هنوز نسخه پیچ خوب 

پیدا نکردیم و یکم کارمون سخته.بخصوص برای من که زبون محلی رو متوجه نمیشم.

ولی این نیز بگذرد.

از تبریز بگم :

از هدی کوچولو که تمام نقشه هامون برای خواهر و برادر کردن شما دوتا نقش براب

شد بخاطر خوب نبودن حال هدی و زود برگشتن ما...خیلی ناز و شیرینه ماشالا...

امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشین حالا که خواهر برادر نشدین..

از تولد هشتاد سالگی پدربزرگ عزیزم که واقعا سورپرایز شد و به هممون خیلی چسبید.

برام جالب بود که قبل فوت کردن شمع های کیک آرزویی که کرد این بود که همه 

ما به سن هشتاد سالگی برسیم و بچه ها و نوه ها و نتیجه هامون برامون تولد 

بگیرن.قربونش برم ...چقدر شلوغ و پرهیاهو بود تولدش!و مامان فرشته عزیزم با 

زحمت و دقت زیاد طوری همه برنامه ها رو چید که پدربزرگ بویی نبره.دونه دونه رفتیم

تو پذیرایی و نشستیم تا شک بکنه و بیاد.چراغا رو خاموش کرده بودیم.نمیدونم چرا

شک نمیکرد که اینهمه آدم چرا یهو غیب شدن!دوسه نفر دوربین به دست واستاده

بودیم ته راهرو که صحنه اومدنشو فیلمبرداری کنیم.اومد از اتاق بیرون و همه آماده 

بودن که....رفت دستشویی!!!!قهقههاز خنده منفجر شدیم!خیلی خوش گذشت.

دست مامان درد نکنه.خاطره ای شد برای خودش.

روز طبیعت رو هم همراه خانواده عزیز همسری عزیز رفتیم ریجاب نزدیکی های 

کرند غرب یا همون دالاهو.خیلی قشنگ بود ولی هنوز سبز نشده بود.پوریا قول

داد یبارم اردیبهش ببرتمون.برگشتنی هم رفتیم و داروخونه و درمانگاه رو بازدید کردیم

و شما اونجا عکس گرفتی!باشد که یادگاری بماند....

 

واااااااا مامان این دخمله کیه؟چرا لباسش شبیه منه؟نکنه برای هردومون مامان فرشته

لباس خریده؟چشمک

 

تولدت مبارک بابارضای عزیزم.ایشالا جشن صد سالگیتو بگیریمقلب

 

مامانی میخوام برم سفر تو هم میای؟

 

ما دوتا گیلاسیم!

 

ا داداشی تو چرا کچلی!؟

 

 

 مامانی خودم میشم نسخه پیچت!

 

بابایی خودم به جات چک میکشم!(امضا فردین کوچولو)

 

غروب آخرین روز تعطیلات در تنگه مرصاد...

 

نمایی زیبا از کوه بیستون...

افسانه های کردنشینان میگوید بیستون پس از مرگ  فرهاد به شکل دختری شیرین 

درآمد...

شیرین که همواره چشم به آسمان دوخته و گیسوانش را پریشان کرده...

چه زیباست افسانه عشق...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (42)

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
20 فروردین 91 21:57
سلام مامانی عزیز.وااااای آپ دیر کرده هم معرکه بود.خیلی خیلی قشنگ نوشتین.خیلی عکسای قشنگتری هم بود.با یه کلمه منو بردی به بهترین جایی که تا حالا تو عمرم رفتم.به حدود 10 سال پیش.به ریجاب.به بابا یادگار .به یه دنیا خاطره فراموش نشدنی .
ممنونم ازت.امشب خوابم نمیره


وای نه یکم بخواب فردا تو مدرسه خوابت نگیره!شوخی کردم.خوشحالم که خاطرات رو براتون زنده کردم.پوریا هم خیلی عاشق ریجابه ولی حیف هنوز حال و هوای بهار نداشت
نرگسی
21 فروردین 91 16:58
انشالله که زیر سایشون باشید همیشه و سالم باشن
نرگسی
21 فروردین 91 17:22
مامان علی
21 فروردین 91 20:58
سلام
این عکسارو گذاشتی ما پابرهنه بدویم بیستون؟ نکن اینکارو خانوم !!!!
عزیزم قلمت همه جوره عشقه حتی وقت بی حوصلگیت حتی ردپای عجولانگیت که تو این پست کاملا معلومه. الهی من قربون او ن ژست گیلاسیت بشم خاله جون خیلی ملوس شدی...


مرسی خاله جونم من کلا گیلاسم!
من که مثل پوران جونم همیشه دست به قلم نیستم.احساساتم جاری نیست باید کلی مقدمه بچینم که دوخط احساسی بنویسم!ولی تو حرف زدن عادیت هم زیباست...
مامان علی
21 فروردین 91 20:58
ان شالله سال جدید برات پر از تازگی و تنوع و سفر باشه و از همه مهمتر سلامتی و خیر و برکت توی تمام لحظه های زندگی قشنگت
سعيده
21 فروردین 91 22:33

سال نو مبارك
تولد بابا بزرگت خيلي باحال بود


آره سعیده جون خیلی بامزه بود
مامان نیایش
22 فروردین 91 10:17
سلام عزیزم فاطمه جون تو همیشه خیلی قشنگ می نویسی سخت نگیر خانومی هر جور بنویسی از شیرین عسلت قشنگه الهی همیشه سالم باشه امیر حسین عزیز و همین طور شما سایه تون رو سرش و خدا بزرگ تر ها رو هم براتون نگه داره همیشه شاد باشید عکس ها هم خیلی قشنگ بود راستی مگه شما هم مشهد هستین ؟


آره دوست جونم تصمیم گرفتم دیگه سخت نگیرم!من متولد و بزرگ شده مشهدم ولی الان بخاطر شرایط شغلی ساکن کرمانشاه شهر همسری هستم
مامان زینب
22 فروردین 91 11:49
سلام به روی ماه خودت و گل سرت. کجایی دختر. کم کم داشتم نگران می شدم. ان شاءالله هر جا هستید سلامت باشید و دلخوش هر سه تاتون.
خدایی هر وقت پستهات رو می خونم به وجد می یام.
شادیتون مدام. دلتون خوش. سرتون سبز.بهارتون مبارک.
ببوس گل پسرت رو از طرف من.


سلام عزیزم چه عجب یادی از ما کردی.سال نوت هم مبارک.لطف داری به دل نوشته های زیبای شما که نمیرسه
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
22 فروردین 91 14:57
سلام.ممنونم بابت تعریفتون.دومتر به قدم اضافه شد. دوربین ما canonهست ولی مدلش پایینه.اگه وقت بشه و شرایط و موقعیت جور بشه از تنظیماتش استفاده میکنم و در غیر اینصورت (90٪موارد)از حالت اتوماتیک استفاده میکنم.(1.999متر از قدم کم شد )


آخی عزیزم.باز خوبه آخرش یکم اضافه قد برات موند!دوربین منم کنونه ولی حس میکنم عکسای شما قشنگتر درمیاد
مادر کوثر
22 فروردین 91 15:00
سلام عزیزممممممممم
پست جدید مبارک
خوشحالمون کردی. وای ماشالله به این پسر خوردنییییییییییی
چه عکسای تک و زیباییییی

همیشه به مسافرت و شادی. هدی کوچولو چقد شبیه امیرحسین ماست. هر دوشون دوس داشتنی هستن. بوس بوس
خصوصی هم داری

ممنونم دوست خوبم به عکسای کوثرجونم که نمیرسه.آره هدی جونمم خیلی خوردنیه
فاطمه
22 فروردین 91 22:05
سلام دختردایی جونم.
خوبی امیر حسین جون چطوره ؟
چند وقته نبودی دلم براتون تنگیده بودااااااااا
از روی امیرحسین جون هم ببوس



شهر ما خوش گذشت؟یادش بخیر اونوقتا که میومدین مشهد هییییی
صفورا
23 فروردین 91 16:30
عالی بود هم سفرنامه. هم عکسا هم تولد . مبارک باشه خوش به حالت پدربزرگت سالم و سلامته. پدربزرگ من امروز به رحمت خدا رفت. التماس دعا . اومدی مشهد خبرمون کن. یا علی


تسلیت میگم صفورا جون.غم آخرتون باشه
تبسم
24 فروردین 91 10:46
خوشحالم كه اين روزا انقدر بتون خوش گذشته.ايشالا هميشه به تفريح و شادي
ارديبهشت كه اومدين ريجاب ديگه حتما حتما حتما بايد به مام سر بزنيد.خيلي دلم ميخواد ببينمت.


حتما دوست جونی حتما
مامان نیایش
24 فروردین 91 11:53
مرسی عزیزم لطف داری شما خودت گلی عزیزم راست میگی سخته ادم یه جورایی وابسته است و درسته که علاقه هم هست ولی عادت هم میکنه من خودم هم تجربه اش رو دارم اما نه مثل شما ایـــــــــــــــنقدر دور ولی خودم هم اوایلی که اومده بودیم گلبهار همش دلم برای اون روزایی که می رفتم دانشگاه و بر میگشتم و همش گنبد طلای امام رضا رو تو راه میدیدم و سلام میدادم تنگ میشد حالا من 30 کیلومتری مشهدم ولی شما.........خیلی سخته ولی ان شاا لله هر جا باشی سالم و شاد و موفق باشی و سایه ات رو سر پسر گل و همسرت دوست عزیزم همیشه به یادتون هستیم ...ان شا الله قسمت بشه زود زود بیای شهر خودت

خدا از دهنت بشنوه دوست خوبم.آرزومه دوباره ساکن مشهد باشم .
مادر کوثر
24 فروردین 91 12:54
سلام عزیزدلم
ممنونم از حضورت و حرفای خوشگلت
همیشه از دیدن نظرات خوبت به وجد میام


مامانیه مهربون امیر حسین خوشگلمونو بغل کن و از خونه بزن بیرون. خیلی حال میده. کوثر وقتی کوچولو بود من همینکارو میکردم.


کمرم دونصف میشه بغلش کنم که!من با کالسکاه تنبلیم میاد ببرمش چه رسد به بغل!
مادر کوثر
24 فروردین 91 12:55
راستی خانمی
قالب وبلاگت که خودش آمارگیر داره

دیگه چرا باز خودت ابزار آمار گیری رو اضافه کردی؟؟؟؟؟


انتقاد بجا بود عزیزی حذفش کردم
مائده
25 فروردین 91 11:18
تولد بابا بزرگت مبارك.كوچولوتم خيلي دوست دارم


مرسی عزیز دلم
سارا
25 فروردین 91 21:01
سارا
25 فروردین 91 21:02
عزيزم خيلي از دستت دلخورم ديگه سري به ما نمي زني فراموشمون كردي تازه لينكمون رو هم حذف كردي


عزیزم وبلاگ شما برام باز نمیشه بجاش صفحه شوخی دات کام میاد نمیدونم چرا.منم فکر کردم دیگه نیستی شرمنده


نياز
26 فروردین 91 8:45
سلام مامان اميرحسين نوشته هات واقعا زيبا هستن خوش به حال اميرحسين وباباي اميرحسين كه چنين مادر وهمسر لايقي دارن،بابعضي نوشته هاتون گريه كردم من يه مامان چشم انتظار هستم هنوز مامان نشدم ولي هرروز ازخدا ميخوام هديه بهشتي نصيب من بي لياقت هم بكنه من بنده خوبي نيستم ولي خداي خوبي دارم اميد به رحمتش دارم دوساله كه انتظارميكشم مامان اميرحسين شما پاكيد براي من چشم انتظار دعا كنيد

سلام نیاز جان لطفت منو شرمنده کرد.برات از ته دل دعا میکنم.از خدای بزرگ و مهربون میخوام هر چه زودتر شهد شیرین مادری رو به تو دوست عزیزم بچشونه
مادر کوثر
26 فروردین 91 9:57
عمه عاطفه
26 فروردین 91 15:52
میدوستمتووووووووووووووووووون


ما هم همینطور عمه جونی...
فاطمه
26 فروردین 91 20:42
سلام فاطمه جون.
خوبی ؟ امیرحسین جون خوبه ؟
شهرشما که شهری که در جوار بارگاه امام رضا(ع) هستی مگه بدم میگذره .
آره خیلی خوب بود خدا رو شکر .
وقتی رفتیم خونتون یاد شبی افتادم که باهم تو اتاقت بودیم تو برا دوستت هدیه درست می کردی.
یادش بخیر....

فاطمه جونم از همینجا نامزدیتو هزاربار تبریک میگم و براتون آرزوی خوشبختی و سعادت میکنم زیر سایه بزرگترا
م
27 فروردین 91 1:56
خاله نسرین
27 فروردین 91 12:23
سلام امیر حسین گوگولی مگولی و مامان فاطمه ی مهربون.
عید خوش گذشت.ایشاالله هر روزتون عید باشه.
اون دوتا گیلاس خیلی خوردنین مواظبشون باشین.هر دو شونم ببوسین.بووووووووووووووووووووووس


به به نسرین جون.خوش آمدی چه عجب
مادر کوثر
28 فروردین 91 14:06
سلام عزیزدلممممممم ممنونم از حضورتتتتتتتتت و البته از نظرات خوشگلت دوستتون داریم
مامان علی
28 فروردین 91 14:40
عزیزم اصلا به این حرفا نیست . من همنونطور که به مامان سانای جون هم گفتم دچار "سندروم خریدم" فکر می کنی حالا علی خیلی سمت اسباب بازیهاش میره مثلا؟ اشیا مورد علاقه ش شده بند کیف من و ساعت مچیمو موبایلمو در قابلمه و ازین چیزا . همه بچه ها اینطورن. در مورد کتاب هم لازم نیست حتما کتاب بخری کافیه از نت سرچ کنی و براش بخونی ولی خوب اگه مصور باشه بهتره تازه شعرای فی البداهه هم کار خودشو می کنه شنیدی که می گن مادر شدن آدمو شاعر می کنه ایــــــــــنه هرجا هم کم آوردی بجاش بذار نی نای نای .عزیز دلم خودتو ناراحت نکن الهی فدای اون دل مهربونت بشم من!!! باور کن منم زیاد وقت بیرون رفتن ندارم و بیشتر خریدهامو خواهرام انجام میدن خوب معلومه تو یکه و تنها از پس همه کارهات بر نمیای تازه هنر هم می کنی که اینقدر با کیفیت داری مادری میکنی . کاش نزدیکتر بودیم به هم . ولی برای روحیه خودت و امیر حسین عصرا شده دور و ور خونه قدم بزن پارکی چیزی... می بوسمتون خودت و امیرحسین جیگرم رو
مامان نیایش
29 فروردین 91 10:05
مامان فرشته
29 فروردین 91 20:52
سلام چقدر از دیدن اولین بهار پسملم کیفیدم دستت طلا با عکسای اون شب کلی رفتم تو حال ان شاالله خداوند جمع خانواده مان را هر کس هر کجاست حفظ کنه و سلامت باشیم کفتری های امیر حسینو ببوس
مامان اميررضا
30 فروردین 91 18:35
_________________________________$$ _________________________________$$$ _______________________________$$$$ ____________________________$$$$$$ __________________________$$$$$$$ ________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ______________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ____________________$$$$$$$$$$$$$$$ ___________________$$$$$$$$$$$$$ _________________$$$$$$$$$$$$ ________________$$$$$$$$$$ _______________$$$$$$$$$ ______________$$$$$$$$ _____________$$$$$$$$ ____________$$$$$$$ ___________$$$$$$$ __________$$$$$$ __________$$$$$ _________$$$$$ _________$$$$ ________$$$$ ________$$$$ ________$$$ ________$$$ _________$$ ___$$$$$$$$$$$$$$$ _____$$$$$$$$$$$$ ______$$$$$$$$$ _____$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$$$$ _________$$$$ __________$$$ تقديم به ميرحسين ناز
مامان اميررضا
30 فروردین 91 18:37
بلاخره وب اميررضا هم اپ شد مثل وب تو خاله بهش سر بزن منتظرته
مامان اميررضا
30 فروردین 91 18:37
فاطمه
30 فروردین 91 20:30
:
راحله
30 فروردین 91 23:19
عزیزم خیلییییییییی قشنگ بووووود.....مخصوصا عکس امیر حسین اونجا که داره نسخه مینویسه
فاطیما
2 اردیبهشت 91 13:57
سلام عزیزم ممنون از قرصی که معرفی کردی خیلی خوووب بود
فاطیما
2 اردیبهشت 91 13:58
اون هفته چند روزی بیمارستان بستری بودم بدش از این قرص ها استفاده کردم خداییش از اون روز بالا نیاووردم! اما خوب کلافگی سر صبح رو دارم
فاطیما
2 اردیبهشت 91 13:59
ما میخواستم واسه مادر بزرگ مادر شوهری که 95 سالش جشن تولد بگیریم! کلی ناراحت شد! گفت من 95 سالم نیست! من تازه 85 سالمه!!! ترسیدیم افسرده بشه از خیرش گذشتیم!
فاطیما
2 اردیبهشت 91 14:02
اون عکسای امیر حسین که لب پایینش رو گاز میگیره خیلی خوردنیه آدم دلش میخواد هوااارتا بوسش کن و تو بغلش فشارش بده خدا به بچه ام رحم کنه
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
3 اردیبهشت 91 0:11
سلام فاطمه جون.کجایی خواهر دلم پوسید؟ تازه من و شما شدیم عین هم .منم مدام دلم پیش وبلاگه اما فرصت نمی کنم بنویسم. باز هم عیبی نداره تا باشه از این درگیری ها باشه.خدا سلامتی رو نگیره. عید مشهد نیومدی؟ خوش گذشت؟انشاالله سال خوبی داشته باشی.ملوسک خوشگلمو ببوسش با اون لبای گاز گرفتش.(ننه قربونت بّشّم .)
مامان نیایش
3 اردیبهشت 91 13:30
منتظر آپتون هستیم دوست گل راستی ما هم آپیم
مامان فاطمه
7 اردیبهشت 91 16:55
سلام. وب مهربون فاطمه بروز شده.یه سری به ما بزنید

چشم حتما
baran
3 مرداد 91 13:58
خاله ای تو چه نازی میزاری بیام پیشت تا لپاتو بکنم؟