میرسد اینک بهار...
سلام پسرک نازنینم!
اولین بهار زندگیت مبارک...
ببخش مامانتو که واقعا فرصت نمیکنه وبلاگتو آپدیت کنه و امیدوارم که این پست
بتونه طلسم این مدت رو بشکنه و دوباره بشم همون دختر خوبی که هفته ای یک
بار وبت رو آپدیت میکردم.چه باردار بودم و چه تازه زایمان کرده...چه خونه دار بودم
و چه شاغل!اما این روزا واقعا فرصت کمی دارم برای حتی کارای خونه.چه برسه
به وبلاگ نویسی به سبک خودم که وقت زیادی میخواد.برای همین فعلا به سبک
غیر خودم نوشتم تا فقط عکسات بیات نشن تا بعدها که دوباره به این ریتم زندگی
عادت کنم و حساسات شاعرانم دوباره گل کنن!
ما رفتیم سفر فقط برای 6 روز که دوروزش رو هم تو راه بودیم.مجبور بودیم زود برگردیم
بخاطر داروخونه و حواشی بیشمارش!دیگه مزاحمت ها و دروغ بافی های رقبا برای
دامدارای بیچاره واسمون عادی شده.هرروز یه ورژن جدید از دروغای شاخدارشون
به گوشمون میرسه و دیگه جز خندیدن و انگشت حیرت به لب گزیدن از توانمندیشون
برای بافتن این اراجیف عجیب و غریب کاری نمیکنیم.اما وقتی می رسم خونه مادربزرگت
و تورو بغل میکنم همه چیز از خاطرم پاک میشه پاک شدنی...هنوز نسخه پیچ خوب
پیدا نکردیم و یکم کارمون سخته.بخصوص برای من که زبون محلی رو متوجه نمیشم.
ولی این نیز بگذرد.
از تبریز بگم :
از هدی کوچولو که تمام نقشه هامون برای خواهر و برادر کردن شما دوتا نقش براب
شد بخاطر خوب نبودن حال هدی و زود برگشتن ما...خیلی ناز و شیرینه ماشالا...
امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشین حالا که خواهر برادر نشدین..
از تولد هشتاد سالگی پدربزرگ عزیزم که واقعا سورپرایز شد و به هممون خیلی چسبید.
برام جالب بود که قبل فوت کردن شمع های کیک آرزویی که کرد این بود که همه
ما به سن هشتاد سالگی برسیم و بچه ها و نوه ها و نتیجه هامون برامون تولد
بگیرن.قربونش برم ...چقدر شلوغ و پرهیاهو بود تولدش!و مامان فرشته عزیزم با
زحمت و دقت زیاد طوری همه برنامه ها رو چید که پدربزرگ بویی نبره.دونه دونه رفتیم
تو پذیرایی و نشستیم تا شک بکنه و بیاد.چراغا رو خاموش کرده بودیم.نمیدونم چرا
شک نمیکرد که اینهمه آدم چرا یهو غیب شدن!دوسه نفر دوربین به دست واستاده
بودیم ته راهرو که صحنه اومدنشو فیلمبرداری کنیم.اومد از اتاق بیرون و همه آماده
بودن که....رفت دستشویی!!!!از خنده منفجر شدیم!خیلی خوش گذشت.
دست مامان درد نکنه.خاطره ای شد برای خودش.
روز طبیعت رو هم همراه خانواده عزیز همسری عزیز رفتیم ریجاب نزدیکی های
کرند غرب یا همون دالاهو.خیلی قشنگ بود ولی هنوز سبز نشده بود.پوریا قول
داد یبارم اردیبهش ببرتمون.برگشتنی هم رفتیم و داروخونه و درمانگاه رو بازدید کردیم
و شما اونجا عکس گرفتی!باشد که یادگاری بماند....
واااااااا مامان این دخمله کیه؟چرا لباسش شبیه منه؟نکنه برای هردومون مامان فرشته
لباس خریده؟
تولدت مبارک بابارضای عزیزم.ایشالا جشن صد سالگیتو بگیریم
مامانی میخوام برم سفر تو هم میای؟
ما دوتا گیلاسیم!
ا داداشی تو چرا کچلی!؟
مامانی خودم میشم نسخه پیچت!
بابایی خودم به جات چک میکشم!(امضا فردین کوچولو)
غروب آخرین روز تعطیلات در تنگه مرصاد...
نمایی زیبا از کوه بیستون...
افسانه های کردنشینان میگوید بیستون پس از مرگ فرهاد به شکل دختری شیرین
درآمد...
شیرین که همواره چشم به آسمان دوخته و گیسوانش را پریشان کرده...
چه زیباست افسانه عشق...