هفت ماهگیت مبارک!
سلام پسرکم!
خوشبختیم این روزها...من و تو و پدرت...مگر برای خوشبخت بودن لازم است
که بایستی و تابلویی ناب را تماشا کنی؟مگر نمیتوان در حرکت بود و از مناظر
زیبا لذت برد؟این روزها شاید زمانی برای ایستادن نداشته باشیم .برای زیاد
دور هم نشستن...برای دل سیر خوابیدن...برای ساعت ها غرق شدن در لذت
مراقبت و بازی با تو...اما همه چیز به قدر جرعه ای نیز دلمان را خنک میکند
و شاید آن جرعه ناب تر نیز باشد...
دوست دارم این روزها را...روزهای شلوغ و خسته اما پر از تلاش برای آینده..
آینده ای که در همین روزهای جوانی رقم میخورد...آینده ای برای هر سه ما..
سپاسگزارم از خدای مهربانم که امید را برایمان جایگزین همه ناامیدی ها کرد..
و ممنونم از همسر نازنینم که اینطور بی وقفه و سرسختانه تلاش کرد برای
رسیدن به این نقطه آغاز...خوب میدانم از چه چیزهایی که دوست داشت
گذشت که خداوند درهای رحمتش را اینگونه برایمان گشود...و خوب قدر میدانم...
هفت ماهه شدی نازنین...
هفت ماه ریبا و پرشور ر به ما هدیه کردی و نمیدانم آیا ما داشتیم تحفه ای
که در برابر اینهمه شیرینی پیشکش تو کنیم؟
هرروز برایم سراسر هدیه های توست...از لبخند شیرینت به هنگام
برگشتن از سر کار...لبخندی که یک دنیا حرف برایم دارد.که حاکی از شناخت تو
از مادرت است.چیزی به جز شیر مادر...فقط مادر...
این روزها حس میکنم دیگر از گفتن پیاپی ماما منظورت من هستم.خیلی پیش
از این ها واژه ماما و بابا را ادا میکردی ولی بی منظور بود.بی شناخت...اما
وقتی دیشب شیر میخواستی و مجدانه نگاهم میکردی و ماما میگفتی دلم
لرزید...همسری گفت نگاه کن داره صدات میکنه...به خاطر آوردم وبلاگ یکی از
دوستانم را در یکی از دلتنگ ترین روزهای سال دلتنگ 88 که دلم تنگ داشتن
تو بود و شرایطش نبود...نوشته بود...
فقط اومدم بگم به نظرم شیرین ترین لحظه مادری اونه که داری ظرف میشوری
یه موجود ناز و دوست داشتنی بیاد دامنتو بگیره و بگه ماما....ماما...ماما...
........................................................
رو وبلاگم غبار نشسته بودا!مثل خونه زندگیم...چه خوبه که دوشنبه ها
سر کار نمیرم.یه غنیمت بزرگه برای کارایی که جمعه نمیشه انجامشون داد.
مثل همین پست گذاشتن.خدا میدونه که هرروز دلم میخواد پست بذارم .
بخصوص که امیرحسین در سنیه که هر روز یه شیرینکاری جدید از خودش
در وکنه که دوست دارم ثبت بشه ولی به هیچ وجه وقت نمیکنم.ساعت 2.5
میرسم خونه مادر همسر گرامی.با اینکه همه تلاشمو میکنم که پروسه
خوردن نهار، دوشیدن شیر و خوندن نماز و در حد امکان یه چرت خوابیدن
(که معمولا نمیشه!) زودتر سر بیاد ولی بازم زودتر از ساعت 7 به خونه
نمیرسم.چندین شبه که امیرحسین شبا مرتب بیقراره و خواب شب رو هم بهمون
حروم کرده.شیر نمیخواد فقط بیدار میشه و گریه میکنه و باید دوباره بخوابونیمش.
نمیدونم چشه.
پسمل نازنینم این روزا تغییرات زیادی کرده و میشه گفت دیگه خبری از اون
نوزاد کم سر و صدای کم تحرک نیست.اگه اینور خونه بذاریش 5 دیقه بعد اونور
خونه از زیر میز عسلی پیداش میکنی!عروسکشو میدی دستش و خوشحالی
که یه چیز تمیز برای گاز گرفتن دم دستش هست،میری دستشویی برمیگردی
میبینی سیم آنتنو!از زیر فرش کشیده بیرون داره مثل موش خرما میجوتش!
یاد گرفته محکم ضربه بزنه.به قول پوریا بزن قدش!چنگ بزنه و بکشه...مثلا
لب مامان بیچارشو یا دماغ باباشو چنگ میزنه بعد میکشه ببینه تا کجا میاد!
از همه بامزه تر اینه که داره تلاش میکنه رو چهار دست و پاش بایسته و
من این تلاششو و زانوهای لرزونشو خیلی دوست دارم.
راستی خبر دیگه اینکه داره مو درمیاره!بالاخره من از عقده کچلی پسرم
درمیام!
جمعه پیش رفتیم سنندج پیش سعیده جونم.گرچه گرد و غبار لعنتی حسابی
ما رو از دیدن جاده سنندج که به زیبایی معروفه محروم کرد اما خیلی خوش گذشت
بخصوص اینکه امیرحسین با حسین آقا همسر سعیده جون،خیلی جور شده بود
و اونقدر غش غش میخندید که از خستگی رو دستمون خوابش میبرد!یه
گل پارچه ای هم سعیده داشت که امیرحسین عاشقش شده بود و خیلی براش
ذوق میکرد .اسم گله رو گذاشتیم خانوم امیرحسین!
امیر حسین و خانومش!
پیش به سوی سیم آنتن!
مراحل خوردن آب سیب: مرحله اول!
مرحله دوم!
مرحله سوم!!!
مرحله آخر!دست یافتن به پیروزی چه شیرینه!
ای مامان نامرد!این که درش بسته است!
هومممممم!من یه شکارچی بزرگم!شکارمو زدم زمین نشستم رو سینش عکس میگیرم!
حالا هم شروع میکنم به خوردن گوشت شکار!چقدر مو داره شکارم!