امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

هشت ماهگیت مبارک!

1391/3/8 11:51
1,649 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم!

هشت ماهه شدی ...هشت ماهگیت مبارک نازنینم...

مدتی میشه که وب قشنگت رو خالی گذاشتم ...نه از سر بی اعتنایی که تو

و تمام آنچه که به تومربوط میشه مثل این وبلاگ مهمترین اصل زندگی منه..

منو ببخش ولی دلم نمیخواد روزایی که خاکستری ام تو وبت چیزی بنویسم..

صبر میکنم تا ابرای سیاه از روی دلم کنار برن و دوباره آفتاب یخ های ناامیدی رو 

توی دلم آب کنه...اونوقته که مثل امروز مشتاقانه اولین کاری که میکنم آپ کردن

وبلاگ نازنینت و سر زدن به دوستای نازنین تر وبلاگیمه...دوستایی که رویای 

دیدنشون منو تو خیالم به گوشه گوشه ایران عزیزم میبره...

نمیدونم از شانس منه یا تو که تو این مدتی که برات ننوشتم تو اینقدر تغییرات

اساسی کردی که نمیدونم از کجا شروع کنم!

پس شروع میکنم دونه دونه با عکس برات میگم....

پرده اول: زنجان نامه!

سفر یکروزه ما به زنجان برای دیدار عمه عاطفه عزیز تو که داره اونجا ارشد میخونه

خیلی شیرین بود گرچه کوتاه...وگرچه همرا با باریدن سیل از آسمون!و تگرگ هایی

 که تو عمرم ندیده بودم!ندیده بودم بیشتر از یکی دو دقیقه تگرگ بباره ولی اونجا

بیشتر از بیست دقیقه بارید و نتیجه سفید پوش شدن کف خیابونا از تگرگ بود!

دانشگاه عمه خیلی با کلاس بودعینکالبته دانشگاه علوم پایه زنجان که ویژه بچه های

ارشد و دکتراست....

 میریم سفر شمام میاین؟

 

من قان قان دوست دارم!

 

بابایی آبلمبو شدم یواش!!!!!!!!!!!

 

اون چراغا رو خاموش کن میخوام بخوابم!(باور کنین ژست خواب خودشه من دستش نزدم!)

 

من و عمه جونم تو آفیس عمه ...دوست دارم عمه جونی...

 

عکس هنری کنار گل های کاغذی دانشگاه عمه جونم

 

پرده دوم : یک اتفاق مهم!

پسر کوچولوی من کلا به چیزای عجیب و غریبی علاقه داره و همینا هم باعث شد که

شاید زودتر از همسن و سالاش و برای رسدن به اون اشیای مورد علاقه کمر همت 

رو ببنده و از سکون در بیاد!!!!!!!!!!!!!!

بلهههههههههههههههههههه

پسرمون در ابتدا سینه خیز و چند روز بعد چهار دست و پا کردن رو آغاز کرد......

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتشویقتشویق

اولین بار به عشق رسیدن به گیره موی مامانش شروع به سینه خیز رفتن

کردن ..خیلی بامزه بود کاش فیلم میگرفتم ولی تو خونه تنها بودم و از ذوق داشتم 

پر در میاوردملبخند

بعد از همون روز فهمیدم که طفلکی این مدت حسرت چه چیزایی رو میخورده 

ولی دستش بهشون نمیرسیده!و برای رسدین به اونا چنان پیشرفتی کرد که 

مبهوت مونده بودم.شب همون ظهری که برای اولین بار سینه خیز رفتن

رو به صورت ناشیانه و با کمک زانوش شروع کرد داشتم نماز میخوندم که دیدم یه 

چیزی مثل زیرنویس!از جلوم رد شد و خودشو به طبقه پایین میز تلویزیون

رسوند!ضمن اینکه سر راهش مهر منم با خودش برد تا در اولین فرصت بررسیش

کنه! بله و طبقه پایین میز تلویزیون شده زمین بازی پسر گلمون!

 

یکی دیگه از اشیا مورد علاقه دمپایی های مامان طفلکه که امیر حسین فکر کنم آخرش 

به عشق رسیدن بهشون سر پا ایستادنو راه رفتن رو هم یاد بگیره!چون از سینه خیز 

به چهاردست وپا تغییر وضعیت دادنش بخاطر رسیدن به اونها بود!

اتفاق مهم دیگه نشستن بدون کمک بود که تو همین دوسه هفته حادث شده و تقریبا

فقط با یه حمایت دورادور میتونه بشینه  خودشو سرگرم کنه.البته بعد از اینکه خسته 

میشه بی مهابا از یه طرفی غش میکنه و انتظار داره یه نفر بگیرتش!

چه خوشحالم هست!

 

خلاصه اینکه این روزا کارمون دراومده دیگه...همش باید مراقب باشیم نره سرشو بکوبه تو

میزی صندلی دیواری چیزی!و علاقه مفرطش به سیم و وسایل برقی منو کشته!هرکجا

سیمی دیدین امیرحسینم اونجاست!

جدیدا وابستگی هاش شروع شده و هر کجا تو خونه برم افتان و خیزان میاد دنبالم

و نق میزنه که چرا تنهاش گذاشتم...این شامل حال بقیه کسانی که دوستشون 

داره هم میشه ...اگه بغلش کردنو باهاش بازی میکنن نباید این حالت تموم بشه و 

نباید برن ...وگرنه گریه میکنم!دیگه نمیشه به راحتی اشیاء مورد علاقتو ازت گرفت

چون گریه میکنی و گاهی لجبازی شدید!

از صدای جاروبرقی و جاروشارژِی به حدی وحشت داری که من واقعا کلافه شدم

از بس میخوام خونه رو جارو کنم و نمیشه...حتی اگه تو خواب خیلی عمیق باشی

که همسایه بغلی دارن خاکبرداری میکنن و بیدار نمیشی!ولی اگه من یه کوچولو

بخوام جاروشارژی بکشم با جیغ و داد از خواب بیدار میشی...

این پست خیلی طولانی شد....کلی دیگه عکس دارم که به زودی میذارم...

بازم بابت تاخیر عذر تقصیر...

قیافه رو!

تورا خدا نگهدار!چشمک

 

ببین کلاه نوزادی مامانم بهم میاد؟

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

فاطمه
8 خرداد 91 13:32
سلام عزیزیم .
خوبی؟ وای که چقدرامیرحسین جون خوشگل شده رفته رفته خیلی نازتر میشه ها .....
مامان میگن کاش نزدیک بودیم و میومدم امیرحسین جون رو نگه می داشتم .
سلام برسون از روی ماه پسرت هم ببوس .
فدات

ممنونم فاطمه جونم چشمات ناز میبینه...به عمه مهربونم بگو بزودی چنان نوه هات زیاد بشن که وقت سرخاروندنم پیدا نکنی...
کوثر
9 خرداد 91 2:35
این برا شما امیرحسین جونم اینم برا مامان دکتر مهربونم اینم منم که از دیدن پست جدید خوشحالم
بابامحمد
9 خرداد 91 5:36
سلام دخترم آنقدر از فضل پروردگار راضی و خوشحالم که ترس برم می دارد و همان توصیه را که امام صادق تعلیم فرموده زیر لب تکرار می کنم و به شما نیز توصیه می کنم مدام تکرار کنید:بسم الله الرحمن الرحیم ماشاءالله لاقوة الا بالله العلی العظیم (حول ندارد)
مامان فرشته
9 خرداد 91 5:40
سلام بخورم پسرمو بعد از سه روز بی حالی و کسالت بالاخره بابا محمد سر ذوق آمد با دیدن پسملم و و تازه نظر هم داد حالا امیر حسی جونم رانندگی یاد گرفته بگو ماکانشم برداره بیاد مشهد دلمون شدیدا تنگیده
مائده
9 خرداد 91 15:04
٨ماهگيت مبارك امير حسين جون ايشالا ١٢٠ ساله بشي.خييييييلي هم نازي من عااااشقتم
جوجه نارنجی ما
11 خرداد 91 2:00
سلام عزیزم ماشالا پسملمون بزرگ شد به همین زودی.8 ماهگیت مبارک داماد عزیزم بوس ما هم آپ هستیم .بوسسسسسسسسسسسس
مامان امیرحسین
11 خرداد 91 3:00
سلام.امیرحسین جونم لپتو بکشم الهی...فدات بشم چقده نازی ماشاالله خاله جونی.پیش ما هم بیا.بوس بوس
مامان امیرحسین
13 خرداد 91 22:20
امیرحسین جونم با افتخار لینک شدید.


به همچنین دوست خوبم
راحله(مامان هوراد)
14 خرداد 91 15:36
عزیزممممممممممم عشق خالهههههههههه مبارکههههههههه مبارکهههههههههه نشستن و سینه خیز و چهار دست و پا رفتنت مبارکهههههههههشت ماهگیت مبارکبد جوری عاشقتمممممممممممم


مرسی خاله جونم ایشالا هوراد کوچولوی نازت به همین زودی چهاردست و پا بره
مامان علی
15 خرداد 91 19:33
حجم شادیت به قدری بود که روح ما رو هم سیراب کرد دوست همیشه خواستنی و همیشه خواندنی من ...


باز بارش لطف شما مستدام دوست خوبم
مامان علی
15 خرداد 91 19:35
فاطمه جان برای منی که از دور نظاره گر رابطه مادر و فرزندی شما هستم هیچ بعید نبود که امیر به این زودی اینقدر پیشرفت کنه ماشاء الله. بچه هایی که از محبت و آرامش لبریزند متمرکزتر هستند و خیلی زود یاد می گیرند. خوشحالم برای امیر حسین عزیز و برای تو فاطمه نازنین . هشت ماهگی مبارک هردوتاییتون باشه


ممنونم پوران جون...گرچه این روزهای ما سرشار از استرس و بدوبدو هست و من سخت نگران این وظیفه خطیر مادری خودم هستم که داره تنبلانه میشه
مامان علی
15 خرداد 91 19:40
ای قربون اون موهای کچل خرماییت...
ای قربون اون بیلرسوت و اون کلاه ستت...
ای قربون اون احساس لطیفت به هر چی که می بینی...
ای قربون اون تیپ سورمه ایت..
ای قربون اون رکابی و شورتت که چقدر شبیه علی من شدی


ای قربون اون خاله مهربون ندیدم...
مامان علی
15 خرداد 91 19:41
به نظرت من نباید بیام و قربون اون رانندگیت بشم هاااااان چه دست فرمونیم داره


قان قانننننننننن میریم زنجان!
مامان علی
15 خرداد 91 19:42
فاطمه اون عکس نشستنشو خیییییییلی دوس دارم اونجا اگه بودم میچلوندمشاااااااااااااااا نه شوخی هاااااااااا چقدم که خوشحالم هست


آره واقعا چلوندنیه تو اون حالت فقط اینجوری دل آدم خنک میشه!
مامان علی
15 خرداد 91 19:44
اون حرکت "زیرنویس" رو خیییییلی خوب اومدی منفجر شدم ها


زیرنویس بودنش تموم شده الان دیگه پیام بازرگانی وقت حساس فیلم مورد علاقه شده!
مامان علی
15 خرداد 91 19:48
چه جالب چقدر حرکات امیر و علی شبیه همه توی این ماههای اخیر مث چهره هاشون.گویا اینروزها همه پسرکادر آرزوی سبیل و رانندگی و سیم هستند. چه دنیای مشترکی دارن همه بچه ها.
وابستگی علی هم به من خیلی خیلی خیلی زیاد شده . یا باید مدام توی بغلم باشه یا نباید از کنارش جم بخورم. اینروزا بیشتر از قبل باید مراقب کنجکاویهاش باشی. می بوسمش

یعنی تو علی رو با اونهمه مژه و موی رو کلش با پسر کچل من یکی میکنی ؟یعنی چی بگم من به تو؟ولی پسر منم داره مو درمیاره حالا کی شبیه آدمیزاد بشه خدا داند!
مامان علی
15 خرداد 91 19:50
وای مرده اون حالت خوابشم الان دیدمش.
هر دویتون رو با بهترین آرزوها می بوسم


دیدی فسقلی رو؟اگه دستشم از رو پیشونیش برداریم گریه میکنه!
مامان علی
15 خرداد 91 20:08
.و در آخر وقتی امیرم رو در اغوش کشیدی و نوازشش میکنی بیاد من هم یه بوس کوچولوش کن و محکم تر فشارش بده .موفقیتهاش گوارای وجودت


فدات بشم گل مهربونم
مامان نیایش
16 خرداد 91 12:44
عزیزم هشت ماهگیت مبارک ماه شدی یعنی ماه بودی ماه تر شدی ما شاا لله الهی همیشه سالم و باشی و با کارای جدیدت دل مامانی رو ببری مامانی برای شما هم آرزوی شادابی دارم همیشه لبات خندون و دلت آبی


مرسی خاله زهره جونم.هر چی هم ماه باشم به نیایش قشنگ و مهربونت نمیرسم.ما هم آرزوی روزهای شاد و پر طراوت براتون داریم
مادر کوثر
16 خرداد 91 16:39

وای چقد شیرینهههههههههه


هشت ماهگیت مباررررررررررررک

دوستت دارم مامانییییییییی

راستی چقد مسافر بهشتیه تو شبیه بابائیشه. نمیدونم چرا الان یهو به چشمم اومد

پسمل شیرین ما داره بزرگ میشه و زحمتای مامانی هم بیشتر. مادر یعنی نهایت فداکاری


جدا از دیدنت خوشحال شدم دوست خوبم...میدونستم برمیگردی...منم دوستت دارم نازنین
عمه عاطفه
17 خرداد 91 17:23
اومدنتون اینجا یکی از بهترین خاطرات زندگیم بودو هست و تا ابد خواهد ماند
دوستون دارم هوارتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


عمه جونم ما به ما هم خیلی خوش گذشت.امیدواریم به زودی برگردی پیشمون
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
18 خرداد 91 16:45
وای فاطمه جون کشتی منو تو رو خدا با من این کارو نکن قلبم ضعیفه طاقت خوندن این نوشته های سوزناکو ندارم ها یهو می بینی امیر کوچولو بی خاله میشه .
باز هم مثل همیشه عالی بود.خدا الهی همشونو برات حفظ کنه.


چوبکاری نکن نسرین جون.روی ماه صدفی رو ببوس
شیدا مامان پانی
20 شهریور 91 13:58
ای جان چه نی نی نازی خدا حفظش کنه خاله جون به ما هم سر بزن خوشحال میشیم اینم وبلاگ مامانمه http://tar-o-pod.mihanblog.com/ اینم مال دخترمه http://pani88.niniweblog.com/