هشت ماهگیت مبارک!
سلام پسرکم!
هشت ماهه شدی ...هشت ماهگیت مبارک نازنینم...
مدتی میشه که وب قشنگت رو خالی گذاشتم ...نه از سر بی اعتنایی که تو
و تمام آنچه که به تومربوط میشه مثل این وبلاگ مهمترین اصل زندگی منه..
منو ببخش ولی دلم نمیخواد روزایی که خاکستری ام تو وبت چیزی بنویسم..
صبر میکنم تا ابرای سیاه از روی دلم کنار برن و دوباره آفتاب یخ های ناامیدی رو
توی دلم آب کنه...اونوقته که مثل امروز مشتاقانه اولین کاری که میکنم آپ کردن
وبلاگ نازنینت و سر زدن به دوستای نازنین تر وبلاگیمه...دوستایی که رویای
دیدنشون منو تو خیالم به گوشه گوشه ایران عزیزم میبره...
نمیدونم از شانس منه یا تو که تو این مدتی که برات ننوشتم تو اینقدر تغییرات
اساسی کردی که نمیدونم از کجا شروع کنم!
پس شروع میکنم دونه دونه با عکس برات میگم....
پرده اول: زنجان نامه!
سفر یکروزه ما به زنجان برای دیدار عمه عاطفه عزیز تو که داره اونجا ارشد میخونه
خیلی شیرین بود گرچه کوتاه...وگرچه همرا با باریدن سیل از آسمون!و تگرگ هایی
که تو عمرم ندیده بودم!ندیده بودم بیشتر از یکی دو دقیقه تگرگ بباره ولی اونجا
بیشتر از بیست دقیقه بارید و نتیجه سفید پوش شدن کف خیابونا از تگرگ بود!
دانشگاه عمه خیلی با کلاس بودالبته دانشگاه علوم پایه زنجان که ویژه بچه های
ارشد و دکتراست....
میریم سفر شمام میاین؟
من قان قان دوست دارم!
بابایی آبلمبو شدم یواش!!!!!!!!!!!
اون چراغا رو خاموش کن میخوام بخوابم!(باور کنین ژست خواب خودشه من دستش نزدم!)
من و عمه جونم تو آفیس عمه ...دوست دارم عمه جونی...
عکس هنری کنار گل های کاغذی دانشگاه عمه جونم
پرده دوم : یک اتفاق مهم!
پسر کوچولوی من کلا به چیزای عجیب و غریبی علاقه داره و همینا هم باعث شد که
شاید زودتر از همسن و سالاش و برای رسدن به اون اشیای مورد علاقه کمر همت
رو ببنده و از سکون در بیاد!!!!!!!!!!!!!!
بلهههههههههههههههههههه
پسرمون در ابتدا سینه خیز و چند روز بعد چهار دست و پا کردن رو آغاز کرد......
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اولین بار به عشق رسیدن به گیره موی مامانش شروع به سینه خیز رفتن
کردن ..خیلی بامزه بود کاش فیلم میگرفتم ولی تو خونه تنها بودم و از ذوق داشتم
پر در میاوردم
بعد از همون روز فهمیدم که طفلکی این مدت حسرت چه چیزایی رو میخورده
ولی دستش بهشون نمیرسیده!و برای رسدین به اونا چنان پیشرفتی کرد که
مبهوت مونده بودم.شب همون ظهری که برای اولین بار سینه خیز رفتن
رو به صورت ناشیانه و با کمک زانوش شروع کرد داشتم نماز میخوندم که دیدم یه
چیزی مثل زیرنویس!از جلوم رد شد و خودشو به طبقه پایین میز تلویزیون
رسوند!ضمن اینکه سر راهش مهر منم با خودش برد تا در اولین فرصت بررسیش
کنه! بله و طبقه پایین میز تلویزیون شده زمین بازی پسر گلمون!
یکی دیگه از اشیا مورد علاقه دمپایی های مامان طفلکه که امیر حسین فکر کنم آخرش
به عشق رسیدن بهشون سر پا ایستادنو راه رفتن رو هم یاد بگیره!چون از سینه خیز
به چهاردست وپا تغییر وضعیت دادنش بخاطر رسیدن به اونها بود!
اتفاق مهم دیگه نشستن بدون کمک بود که تو همین دوسه هفته حادث شده و تقریبا
فقط با یه حمایت دورادور میتونه بشینه خودشو سرگرم کنه.البته بعد از اینکه خسته
میشه بی مهابا از یه طرفی غش میکنه و انتظار داره یه نفر بگیرتش!
چه خوشحالم هست!
خلاصه اینکه این روزا کارمون دراومده دیگه...همش باید مراقب باشیم نره سرشو بکوبه تو
میزی صندلی دیواری چیزی!و علاقه مفرطش به سیم و وسایل برقی منو کشته!هرکجا
سیمی دیدین امیرحسینم اونجاست!
جدیدا وابستگی هاش شروع شده و هر کجا تو خونه برم افتان و خیزان میاد دنبالم
و نق میزنه که چرا تنهاش گذاشتم...این شامل حال بقیه کسانی که دوستشون
داره هم میشه ...اگه بغلش کردنو باهاش بازی میکنن نباید این حالت تموم بشه و
نباید برن ...وگرنه گریه میکنم!دیگه نمیشه به راحتی اشیاء مورد علاقتو ازت گرفت
چون گریه میکنی و گاهی لجبازی شدید!
از صدای جاروبرقی و جاروشارژِی به حدی وحشت داری که من واقعا کلافه شدم
از بس میخوام خونه رو جارو کنم و نمیشه...حتی اگه تو خواب خیلی عمیق باشی
که همسایه بغلی دارن خاکبرداری میکنن و بیدار نمیشی!ولی اگه من یه کوچولو
بخوام جاروشارژی بکشم با جیغ و داد از خواب بیدار میشی...
این پست خیلی طولانی شد....کلی دیگه عکس دارم که به زودی میذارم...
بازم بابت تاخیر عذر تقصیر...
قیافه رو!
تورا خدا نگهدار!
ببین کلاه نوزادی مامانم بهم میاد؟