امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

مسافری از بهشت

آنگاه که دلهایمان لرزید...

1391/5/25 15:02
888 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم!

این روزها روزهای غمباری است برای ما...برای همه ما...نه برای آنهایی که زادگاهشان

اهر باشد چون مادربزرگت ، مامان فرشته عزیزم...نه برای آنها که عمری زیسته اند در 

تبریز چون مادربزرگ و پدربزرگت و تمام آنها که دوستشان دارم و نامشان را تک به تک 

بر دیواره قلبم نوشته ام...خویشاوندانی که همواره زندگی کردن در کنارشان رویای کودکی

و بزرگسالی ام بوده است در غربت روزهای تنهایی در مشهد در سایه سار مهربانی

امام رضای رئوف که اگر نبود چطور دوری تمام خویشاوندانمان را در تبریز تاب می آوردیم؟

این روزها روزهای غمباری است برای تمام ایران...برای آنها که آذری می دانند و نمیدانند...

برای آنها اصلا نام اهر و هریس و ورزقان را تابحال نشنیده اند...دلهایمان لرزید با لرزش

زمین آذربایجان...در سومین شب قدر ...غم بی پدری یتیمان کوفه امسال با غربت یتیمی

کودکان آذربایجان امتداد یافت...غبار بر دلهایمان نشسته پسرم...هنوز جراحت زلزله

بم بر دلهایمان تازه بود...هنوز کودکان بم بزرگ نشده بودند که با پدر شدن و مادرشدن

تلخی روزهای یتیمی شان را فراموش کنند...ای کاش آنجا بودم تا تک تک 40 کودک

یتیم سرزمین مادریم را در آغوش می کشیدم...کودکانی که چشم به آینده ای روشن

در سایه سار مهر والدینشان داشتند را دلگرمی و امید می دادم که آینده هنوز در

دستان توست کودکم...آینده این سرزمین در دستان کوچک امروز و پر توان و با صلابت

فردای توست...آذربایجان بارها برخاسته است از خاک عدم...برخیز و گذشته را بنگر که

چگونه آنهایی که تو از تبارشانی ایستادند در برابر هجوم بیگانه،قحطی های طولانی ،

جور و جفای حکومت های نامهربان...برخیز آذربایجان قهرمان...گرد و غبار لرزیدن زمین

را از تننت بزدای...و بار دیگر ثابت کن غیرت از آن توست...درویش مصطفی*می گفت

"تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود دل است..."دلهایمان لرزید این روزها...

و محکمتر ایستاده ایم...ایستاده ایم در کنارت آذربایجان سلحشور...همه در تب و تابند

این روزها...تب و تاب رساندن هر آنچه کمک مینامندش...خاله مهربانم میگفت دیدنی

است این روزها تبریز ما...چونان سالهای جنگ که هرکس هر آنچه داشت در طبق

اخلاص می گذاشت...همه به هم نزدیک شده ایم...به خدا هم نزدیک شده ایم و

پس لرزه هایی که هنوز رهایمان نمیکند دیگر ما را نمیترساند....میگفت خیلی ها 

غذای گرم در خانه هایشان میپزند و به زلزله زده ها میرسانند ...و زیباتر از همه آنکه

شبکه استانی از مردم میخواهد که غذای گرم نبرند چرا که مردم زلزله زده روزه اند... 

آذربایجان عزیزم!

زمین سر سبز تو که لرزید ، دل های همه ایرانیان که نه دل های تمام آنها که 

هنوز دلهایشان شکوه همدردی با همنوع را در خود داشت لرزید...پیام تسلیت تمام

آنها که انسانیت را میستایند بپذیر...تو همدرد بودی در زلزله بم ، در رودبار و منجیل...

تو همدرد بوده ای در تمام روزهای دردمندی این ملت و هر ملتی که دردی داشت...

میدانم که دل مهربان تو راضی نیست که درد تو را مستمسک قرار دهند برای همدرد

نشدن با مظلومان فلسطین...دستان دردمندت را میفشاریم و از خدای مهربان برای

تسلی خاطر تمام سرزمینت و ساکنانش طلب رحمت میکنیم...


دورویش مصطفی:یکی از شخصیت های رمان "من او"نوشته رضا امیرخانی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان نیایش
26 مرداد 91 12:17
به قول دوستم فریبا به امید روزی که لرزش زمین برایمان رقص زمین باشد نه آوار و از دست دادن جان و مال ... کاش زودتر از اینها فکری به حال این روزها می شد اما افسوس که همیشه باید اول اتفاق بیفتد... برای همه هم وطنامون کوچک ترین کاری که می تونیم بکنیم دعا کردنه الهی که بلا از همه ایرانی ها دور باشه و خدا خودش یاور همه مصیبت زده ها باشه و به دلاشون صبر بده و به دستاشون توان تا دوباره بسازن زندگی هاشون رو... خدایا حکمتت رو شکر...
ساره
26 مرداد 91 23:00
خدا انشاالله به به بازمانده هاشون صبر جزیل بده...
مامان امیرحسین
27 مرداد 91 0:39
ما که کاری از دستمون بر نمیاد به جز دعا... خدا به همشون صبر بده. خیلی دلمون گرفت. آذربایجان همیشه سرفراز بوده. انشالله خداوند به بازماندگان این حادثه صبر عنایت کنه. از غربتت نوشتی دلم گرفت. امام رضا خودش غریبه. خوب هوای غریبا رو داره.
مامان نیایش
27 مرداد 91 8:01
سلام عزیزم zohre_rafiee64@yahoo.com
مامان امیرناز
27 مرداد 91 14:29
سلام عزیزم با نوشته هات گریه کردم خدا به حق امام رضا بهشون صبر بده دلم خون بخدا مثل همیشه عالی نوشتی
میثم بابای امیرحسین
27 مرداد 91 21:48
ممنون از لطفتون و حضورتون.منم هنوز نامه های پدرمو از جبهه دارم. اون ایام که اون نامه ها با پاکتهای مخصوص که روش عکس توپ جنگی بود میامد خونمون هنوز یادمه. یاد نامه هایی که برامون می نوشت. یاد نامه های مادرم...البته این نامه رو زمانی برام نوشته بود که منافقین تهدید به مرگش کرده بودن و ایشون تصمیم میگیره دوباره برگرده جبهه
مادر کوثر
28 مرداد 91 10:52
سلام مامانی امیدوارم همه ی ما درس این اتفاق رو خوب گرفته باشیم..... مرسی عزیزم. زیبا بود
مامانومهربون فاطمه
28 مرداد 91 11:20
عزیزم با نوشته هایت یک بار دیگر دلم لرزید ۰یاد شعری افتادم که وقتی زلزله ی بم اتفاق افتاد چشمم رو گرفت:که مضمونش این بود:دستم ۰۰۰دلم لرزید۰۰صبح شنبه روزنامه هالرزیدند۰۰۰تیتر روزنامه ها این بود ۰۰که بم لرزید
مامان طاها
30 مرداد 91 22:05
سلام فاطمه جان.خوبید؟پسر گلتون خوبه؟احسنت گلم.محو زیبایی و سحر انگیزی قلم زیبایت شدم
زهرا
31 مرداد 91 14:19
رنج شدید و غیرمنتظره سریعتر از رنجی که ظاهرا قابل تحمل است میگذرد.رنج قابل تحمل سالها ادامه می یابد و بی آنکه متوجه شویم،ذره ذره روحمان را میخورد،تا اینکه روزی کارمان به جایی میرسد که دیگر نمیتوانیم کام خود را از تلخی ها تهی کنیم و این تلخی ها تا پایان عمر در ما و با ما می ماند. " پائولو کوئیلو"
فاطمه
31 مرداد 91 22:04
سلام فاطمه جون عزیزم عالی بود مثل همیشه .
مادر کوثر
1 شهریور 91 9:03
سلام مامان فاطمه تعطیلات خوش گذشت؟؟؟؟ پیش ما هم بیا
راحله(مامان هوراد)
1 شهریور 91 11:05
سلام فاطمه جونم خوبی؟ من امروز اعتبار adsl ام تموم میشه احتمالا تا یه مدت نمیتونم بیام نت ایشالا از خونه جدید میام.میخوایم تو رستم اباد داروخانه بزنیم.اونجا امتیاز کمتری نسبت به تهران میخواد.فقط چند تا سوال داشتم بی زحمت جوابشو تو وبلاگم بده ممنون. 1_برای تجهیز داروخانه چقدر هزینه کردین؟منظورم قفسه بندی و میز و پیشخوان و اینجور چیزهاست... 2_چقدر واسه خرید دارو و ... هزینه شد؟یعنی چقدر پول باید کلا تو دستم باشه واسه خرید و فروش دارو؟ 3_سود داروهای دامپزشکی مثل پزشکی همون 30 درصده؟ مزایای خاصی هم داره یا نه؟ 4_از اینکه داروخانه زدین راضی هستین؟از لحاظ اقتصادی میتونه یه خانواده سه نفره رو تامین کنه؟ 5_هر نکته مهمی که خودت لازم میدونی که باید بهش عمل کنم رو بگو...ممنون دوست گلم.روی ماه خودت و نینی نازت رو میبوسمببخشید اینهمه سوال پرسیدم
راحله(مامان هوراد)
1 شهریور 91 23:59
فاطمه جونم خیلی خیلی ممنون که اینقدر با حوصله جوابمو دادی اونجا که ما میخوایم داروخانه بزنیم کلا مرغداری گوشتی هست....تعداد گاوداری کمه ولی مرغداری خیلی زیاد هست.یه سوال دیگه هم بپرسم؟؟؟؟ یه مرغداری 20 هزار تایی در طول یک دوره چقدر دارو میخره؟ میخوام یکم حساب و کتاب کنم راستی درسته که شرکتهای دارویی بعنوان تبلیغات هزینه سفر به ترکیه و دبی و مالزی و ... رو میدن به موسس داروخانه؟
سعیده
2 شهریور 91 10:45
خیلی زیبا نوشتی عزیزم یکبار دیگه گریه کردم....خدا خودش کمکشون کنه
مامان فرشته و بابا محمد
3 شهریور 91 11:56
سلام خیا وقت بو بخاطر درگیری هایی که می دونی سربه وبلاگت نزده بودم دلتنگی زیاد اینروزا برای امیر حسین مجبورم کرد بیام به امید دیدن عکسایی تازه از پسملم ولی مواجه شدم با متن خیلی قشنگت در باره دیاری که هنوز بوی شیرینی های کارگاه شیرینی پزی مرحوم پدربزرگم و شیرینی هایی که دور از چشم انه و بابارضا توی دهانم می چپاند و خاطره عموی مرحومم با آن محبتهای بیدریغ و دور از چشم خانمش برایمان انجام میداد و آخرشم یه بستنی دست پخت خودشو که بی نظیر بود پشت پیشخوان میداد و خودش جلوی مغازه تا تمام شدن بستنی که چهار برابر بستنی عادی حجم !داشت کشیک میداد تا کسی گزارش محبت فیمابینمونو برا خانمش و مامانم نبره خدایا چقدر دلم برا اون روزا و اون محبتای با صفا تنگ شده و ......وتو با این متنت دوباره همه چیز را برایم زنده کردی خدا به همه صبر بده و پرچمهای برافراشته امام حسینو حافظ این ملت قرار بده.
نسرین مامان سپهر و صدف
3 شهریور 91 19:27
فاطمه جون مهربونم بازهم مثل همیشه عالی و تأثیر گذار نوشتی. در ضمن تعجب هم کردم فکر نمی کردم با تبریز ارتباط خونی داشته باشی. خدا به صبر بده.و شادی و آرامش رو دوباره به خونه بیاره.
مامان علی اصغر
3 شهریور 91 20:07
عزیزم دوباره بعدچندروز گریه کردم چون همسر منم زادگاهش اهر هستش این چند روزو اونجا بودیم ولی واقعا روزای بدی بودن
مامان علی
4 شهریور 91 14:14
برای آرزوهایی که می میرند سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد... غم آذربایجان غم بزرگی بود و هیچ کلمه ای نمی تونه بار معنایی این غم رو عنوان کنه . بسیار زیبا نوشتی دوست من زنده باد آذر بایجان ،زنده باد شور و شعور زندگی
زهرا از نی نی وبلاگ213
4 شهریور 91 17:11
بسیار متاثر شدم و دعا کردم
گنجينه88
6 شهریور 91 0:46
می گویند سیاهی چادر چشم را می زند! آری،چشم آدم های حریص و هرزه را !!! چشم را که هیچ... خبر نداری تازگی ها دل را هم می زند دل آدم های مریض و بیمار دل را! از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست!!! دست و پای بی بندو باری را می بندد...
عمه عاطفه
6 شهریور 91 13:12
تاسف بار بود خذا بیامرزه رفتگان رو و صبر بده بازماندگان رو
سعیده
31 شهریور 91 8:15
سلام گل پسر...قند و عسل اولین تولدت مبارک....خیلی دوست دارم ....با یادآوری صورت ماهو شیرینت...لبخندی عمیق به پهنای صرتم شکل می گیره... چقد قشنگه و چقد انتظاره زمان نگار وبلاگتو می کشیدم که یک سالگیتو ببینم...الان درست 1 سال و20 ساعتت شده.... برات آرزوی طول عمر با عزت و کرامت می کنم زیر سایه پدر و مادر خوب و مهربونت همیشه شاد وسلامت باشی طلا طلا
سعیده
31 شهریور 91 8:17
تولدت مبارک عزیزم
ثمین
14 آذر 91 13:59
سلام! اگه جشنی برای کوچولوتون در راه دارید یه سر به دنیای نفیس بزنید و از ایده های متنوع و شیک استفاده کنید... ژورنال لباس حاملگی.. جشن سیسمونی... جشن دندونی... جشن قدم... جشن تولد پسرانه ... جشن تولد دخترانه ... جشن تکلیف... جشن الفبا... و........ منتظرتون هستم...