امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

برای شبنمی لطیف...

1391/10/30 12:57
912 بازدید
اشتراک گذاری

شبنم عزیزم...

دلت را اگر شکسته اند بگذار که سخت تر بشکنند که خدای مهربانی ها در دل های 

شکسته است...

خدایی پشت آن تکه های بلور دلت ایستاده است و منتظر است تا در آن دم که سخت 

دل شکسته ای دست به دعا برداری و بخواهی از او آنچه را که باید....

و من بی شک بارها و بارها این لحظه ناب را چشیده ام و رویایی شیرین که در پس این

کابوس از راه خواهد رسید و تلخی این روزها را از کامت خواهد زدود...

و هر گاه که دلم را تلخ ترشکستند، دست مهربان پروردگارم شیرین تر نوازشم کرد...

از همان روز نخست انسان را در رنج آفریدند و تو نیز نیک این را میدانی و رنج ها هر چه

عمیقتر باشد آدمی را از انسانیت به ربوبیت بیشتر راهنماست...

به فدای دل نازکت که زخم های مادرانه اش را اینگونه نمک میپاشند...

اما تو برخیز و دوباره سلام کن به آنها که به بودنت خوشند...برخیز و سلام کن به 

آنها که عطر حضورت را در خانه های مجازیشان پاس میدارند...دوباره مهربان شو

با دل هایی که تو را میخواهند و از راهی دور مشتاق بوی تنت هستند...روزی که 

کودکشان را در آغوش تو بگذارند و یکی از بهترین خاله های دنیا را به او معرفی کنند...

خواهر ندیده ام...

تو به ما درس عشق آموختی...چگونه فراموشت کنیم؟تو به ما آموختی میتوان عشق

را در راه عشق سربرید...و عاشقانه در خونش غلتید و دم برنیاورد...تو و همسر مهربانت 

در برگ برگ صفحات وب نامه ات به ما آموختید که فرزند گرچه بودنش شیرینی و حلاوتی

است بی نظیر...اما عشق آن هنگام که به اوج خود رسید تمامی طعم ها را در خود ذوب

میکند...حال که شیرینی داشتن فرزند را در عشق نابتان ذوب کردید ،چرا تلخی کنایه های 

حسودان و عنودان را به زلال جاری این رود پرخروش نمیسپاری؟

بیا و برگرد....

روزهاست که پست خداحافظیت را خوانده ام...پستی که بغض را در گلویم نشاند و دستم

را برای نگاشتن نظری که نظرت را عوض کند سست کرد...

صبوری کردم تا آتش دل نازنینت فروبنشیند و این خواهش را در این پست برایت بنگارم...

بیا و برگرد...

تنگ بلور نازک دلت را به دستان قدرتمند خدایی بسپار که حافظ تو و عشق توست...

بیا و برگرد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

راحله
30 دی 91 15:13
اخیییییی اومدی بالاخره منم خیلی ناراحت شدم که شبنمی خداحافظی کرد.در عوض یه عااااااااالمه خوشحال شدم که دوباره برگشت.بین خودمون باشه بعد از تو شبنمی رو یه عالمه میدوستم
مامان نیایش
30 دی 91 18:20
عزیزم خیلی قشنگ نوشتی قربون اون دل پاکت فدای مهربونیت فاطمه ی عزیزم نمیدونم واقعا خودم هم خیلی جا خوردم وقتی شنیدم و دیدم و خوندم........... به شبنم هم گفتم که گاهی دعا و نماز ما ادما که خودمون رو بنده های خوب خدا هم میدونیم نمیرسه به اون بالا بالا ها اون جایی که باید برسه و مستجاب بشه شاید چون از سر عُجب و غرورمونه گاهی اما یه آه یه اه چه کارا که نمیتونه بکنه خب دلش خیلی شکسته حقم داره هر کی دیگه هم بود دلش شکسته که نه خرد میشد خدا به همممون کمک کنه که بتونیم مایه آرامش هم باشیم نه اسباب آزار جسم و روح.....فاطمه ی عزیزم خیلی خووووووبی خیلی خوب برای تو و دل دریایی ات آرزوی شادی دارم و برای شبنم هم............................................ تنگ بلور نازک دلت را به دستان قدرتمند خدایی بسپار که حافظ تو و عشق توست...
منا مامان الینا
1 بهمن 91 10:16
فاطمه جان عزیز دلم یه چیزی بگم وقتی پست شبنم را خوندم یه شوک بزرگی بهم وارد شد که چطور یه مادر میتونه همچین حرفی و حتی واسه یه لحظه همچین فکری به ذهنش برسه خودم را به جای شبنم گذاشتم و بهش حق دادم دیگه نخواد اینجا بنویسه و با دلی شکسته با هممون قهر کنه و بره! چد بار اومدم خواستم ازت خواهش کنم با قلم قشنگی که داری از شبنم بخوای دوباره برگرده اما جرات همچین جسارتی نداشتم ! اما تو نازنین مادر بازم با این پست قشنگت ثابت کردی که تو دنیای مجازی دوستیهایی هستند که صدهابار نه هزاران بار با ارزشتر از دوستی دنیای سیاهی که روزگارمون را میگذرونیم فاطمه جون دوست بودن با تو مهربون را از صمیم قلبم دوست دارم میبوسمت و منتظر روزیم که روزگار بچرخه و من روی ماهتون را ببینم
زهره
1 بهمن 91 16:33
وااااای فوق العاده نوشتی احسنت به این هنر و به این ادبیات زیبا
مامان علی
3 بهمن 91 23:21
هزارهزار خاطره غمناک خونده بودم وعبور کرده بودم اما پستِ بدون عنوان شبنم، رمق ایستادن رو از من گرفت و تسلیمش شدم . خوندمش و انگار به تماشای خودم و زندگی خودم نشسته باشم .و عجیب برام واقعی بود این درد و این اشک ...وتسلایی که هرگز نبود.... امیدوارم شبنم خودش و زندگی ش و اتفاقهای زندگی ش روهمون طور که بوده و هست قبول کنه که اگه اینطور باشه در حقیقت به یک موهبت بزرگ رسیده. باور کن من هم با خوندن اون پست تمام سنگینی دنیا نشست روی دلم ، و همه ی اون حرفایی که بهش زدم انگار که دستی روی شانه اش انداخته باشم با آرزوی اینکه دردش کمتر بشه ...
مامان علی
3 بهمن 91 23:35
و این پستت عجیب بوی عاشقی میداد بوی عشقهای نابی که این روزها واقعا نایابِ... و شبنم عزیزم یادش رفته که آدم لذت رو تو چیزهایی میچشه که هیچ وقت منتظرشون نیست واسه همین هم گاهی یادش میره که باید قدردان داشته هاش باشه. من کلمه به کلمه ی این تراژدی رو که به بهترین بیان سرودی ، باور دارم عمیقا هم باور دارم . این شعر شاملو بهترین ترجمان هست برای سپاس از دوست نازنینی چون تو !!!فاطمه ای که از همون اولین روزهای شناختن اش این نجواهای عاشقانه ش من رو شیفته خودش کرد ....خوش به حال همه ی ما برای بودنت و داشتنت ...
مامان علی
3 بهمن 91 23:39
سرودِ پنجم سرودِ آشنایی‌های ژرف‌تر است. سرودِ اندُه‌گزاری‌های من است و اندوه‌گساریِ او. این سرودِ سپاسی دیگر است سرودِ ستایشی دیگر: ستایشِ دستی که مضرابش نوازشی‌ست و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه می‌نوازد. دستی که همچون کودکی گرم است و رقصِ شکوهمندی‌ها را در کشیدگیِ سرانگشتانِ خویش ترجمه می‌کند. آن لبان از آن پیش‌تر که بگوید شنیدنی‌ست. آن دست‌ها بیش از آنکه گیرنده باشد می‌بخشد. آن چشم‌ها پیش از آنکه نگاهی باشد تماشایی‌ست. و این پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است که ویرانه را به نبردِ با ویرانی به پای می‌دارد.... احمد شاملو