امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

برای قلب کوچکت...

1391/12/9 12:29
1,766 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم!

امروز آمده ام تا داستان رویش پیچک عشقی را برایت بازگو کنم که سالهاست

درخت تنومند مادرانه ام را در آغوش گرفته است ...

هنوز به یاد دارم آن روزهای نخست که داشتنت را آرزو کردم...شاید دوسالی بیش از 

میثاق ابدی ام با پدر مهربانت نمیگذشت که طلب داشتن امیرحسین کوچک و شیرینی 

چون تو در دلم زبانه کشید...مدت ها این طلب را چون رازی شیرین که با مرورش تمام 

قندهای دنیا در دلم آب میشد، پنهان داشتم...چرا که شک نداشتم هنوز آماده مادر شدن

نبودم...و اما راز عشق را چگونه می توان نهان کرد آنگاه که ماهیت عشق چون عطری است

که رایحه خوشش را نمیتوان؟

عشقت سرک کشید در تمام زوایای زندگیم...نهال کوچکی که ناباورانه در دلم کاشتم 

به نام مهر مادری،بالید و ریشه دواند در جای جای هستی ام...دوستت داشتم مادرانه...

و تو نبودی که عشق مادرانه ام را نثارت کنم و من در تنگنای انتخاب میان" آمدنت" و یا 

"خوب آمدنت"...روزهای شلوغ درس و دانشگاه و غربت در شهری دور،آیا از لیاقت مادریم

نمی کاست؟نمی دانم!هنوز نمی دانم که آیا این تعلل پنج ساله درست بود یا نه...اما 

می دانم که اگر دیر خواستیم آمدنت را ،جز برای خودت نبود...جز برای فراهم کردن مقدمات 

آرامش فکری و جسمی ات نبود...جز برای پدر و مادری خوب تر بودن نبود...

و اما عشق...

عشق که منطق را نمی شناسد!

آن هم عشق مادرانه!

و من نمی دانم کودکی که هنوز نیست چطور میتواند این گونه دل برباید  از مادری که 

هنوز مادر نشده است که نامه ها برای فرزند نداشته اش بنویسد برای روزهای بودنش...

آری فرزندم!

نوشتن را برای تو از همان روزها آغاز کردم که تو  نبودی و من تنها در طلبت می سوختم...

"نامه هایی به فرزندم" هنوز انتظار روزی را می کشند که چشمان نازنین تو نوازشگر کلماتشان 

باشد مرد کوچکم...

و تو آمدی....

آن حوضچه خونی که که در آن چنگ آویختی برای هست شدن ، نه در بطن که در قلبم 

بودم پسرم...و از آن روز تا ابد قلبم جایگاه امن تو خواهد بود نازنینم...

و من زیباترین مثبت زندگیم را را از زبان کوچک دریافت کردم آن گاه که دعوت ما را

لبیک گفتی و قدم های کوچکت را بر چشمان اشکبارم گذاشتی تا مادر تو باشم و فرزند

من باشی...تو آن روز را به خاطر نخواهی آورد و شیرینی آن لحظه را نخواهی چشید

جز به آن روز که خود پدر شوی... و برای همه آنان که منتظرند و مشتاق این

لحظه شیرین را  آرزو میکنم...

و یکی از زیباترین دوران های زندگیم آن هنگام بود که وجودم مهمانسرای مهمان عزیزی 

بود که نور را برای  قلب تاریکم به ارمغان آورد...آن روزها که حس زیبای مادر شدن بیش

از پیش شاعرم کرده بود و آرزوی در آغوش کشیدنت برایم شده بود یک رویا...

هر چه لحظه وصال نزدیک تر، گلگونی چهره تبدار عاشق بیشتر...

آن روزها بود که دلم خواست تا مادرانه هایم را شریک شوم با آنها که سخت دوستشان

دارم و از من دورند...پدر و مادری مهربان که اکنون جز دوری از فرزندشان می بایست 

دوری از نوه نازنینشان را نیز تاب بیاورند...اقوام و خویشانی که همیشه دور بوده اند 

و اکنون دورتر و دل های مهربانشان همیشه با من است...دوستانی روشن تر از آب 

 و آیینه که وفاداری و مهر بی حدشان هماره یاور روزهای سخت من بوده و هست...

و اینگونه بود که پای گذاشتم در این دنیای مجاز برای نگاشتن حقیقتی بزرگ...

این کلبه کوچک مادرانه را بنا کردم برای ثبت عاشقانه های من و تو....

برای آن روزها که مهمان دلم بودی ...و این روزها که مهمان قلبم هستی تا ابد...

برای قلب عاشق من..

برای قلب کوچک تو...

برای آنروز که آمدی ...آن روز که نخستین بار خندیدی...نخستین بار که غلتیدی...

نخستین بار که نشستی ...که ایستادی...که گام برداشتی...که حرف زدی...

برای روزهایی که خواهند آمد...

آن روز که شکوفه شوی چون آن روز که به دنیا آمدی و جشن شکوفه ها بود...

آن روز که عرصه های علم  و معنویت را به زیر پا بکشانی...

برای آن روز که عاشق شوی...

که پدر شوی...

و بنگاری پدر بودنت را برای فرزندنت...

برای تمام این ها آمدم و خانه ای را بنا کردم از عشق...و برای تمام این ها 

خواهم نگاشت...

پسر کوچکم!

در معرفی این خانه به مهمانانش نوشتم و هنوز مینویسم:

این وبلاگ را به مسافر کوچکم،امیر حسین نازنینم تقدیم میکنم که برایم

هدیه ای به ارمغان آورد با شمیمی از بهشت و آن چیزی نبود جز :

"مهر مادری"....

...................................................................................

با سلام به همه دوستان خوبم

این متن رو در پاسخ به دعوت راحله عزیزم  و زهره جون مامان نیایش نوشتم.

گرچه میدونم مدت مسابقه مدت هاست که تموم شده .یادم نیست هنوان مسایقه چی

بود؟چرا وبلاگ نویسی رو شروع کردی؟چرا وبلاگتو دوست داری؟نمیدونم...به هر حال

برای من دعوت دوستام خیلی مهم تر بود . اصلا قضیه مسابقه رو نمیدونم.و از هردوشون عذر

میخوام که اینقدر دیر اجابت کردم.

.....................................................................................

پسر کم بود،پدر هم به سیستم حمل و نقل عسلی ها اضافه شد!

 

این عادت گوشی رو با بازو گرفتن و حرف زدن رو از مامانش یاد گرفته که وقتی 

بچه بود و مامان دودستی بهش می می میداد و دستی برای حرف زدن با تلفن نداشت

اینجوری حرف می زد.مدت هاست این ادا رو از خودش درمیاره.نشده بود شکارش کنم

 

و به همون حالت دور خونه تند تند راه میره و حرف میزنه!این عادت پیاده روی سریع!هنگام

مکالمه تلفنی رو هم از عزیز جونش یاد گرفته .جون من که لم میدم رو مبل و میحرفم!

 

ای لاکی خوشگله رو من پشت یه ماشینی دیدم و عاشقش شدم.تازه ازدواج 

کرده بودیم.چند روز بعد پوریا با خرید این عروسک دوست داشتنی حسابی ذوق زده ام

کرد.و لاکی شد یار غار ما در تنهایی ارومیه!حالا امیر حسین هم بیشتر از همه عروسکاش

به این لاکی جون علاقه داره.میبینین که!

راستی 5 هزار تومن سال 85 برای یه عروسک

خیلی زیاد بود نه؟!

 

 اون روز براش آب پرتقال گرفتم دادم دستش.بعد دیدم نیس.کلی دنبالش گشتم تا اینجا

پیداش کردم!اصلا نمیدونم چطور کردش اون تو!

 

صعود بر قله هیمالیا!حالا خود هیمالیا نشد یخچالشم قبوله!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (39)

شبنم
9 اسفند 91 15:01
فاطمه واسه تو خصوصی کامنت گذاشتم، صفحه وبلاگت رو بستم، بعدش رفتم وب خودم رو باز کردم و دیدم همون دقیقه تو هم واسه من کامنت گذاشتی!!
شاخم در اومد!!..این بار دومی یه که دل من و تو اینطوری به هم لوله کشی شد..!!(دفعه قبلی یه نیمه شب زیبا بود..یادته؟!)..
خب من برم کامنتت رو بخونم..تو هم کامنت خصوصی مو بخونش.


مگه شک داری که من القلب الی قلب طریق؟یادمه اون نیمهشب زیبا رو عزیزم
شبنم
9 اسفند 91 15:04
کامنتت رو خوندم فاطمه..البته عزیزم.اتفاقا لطف می کنی که این محبت رو می کنی و از همسرت واسه من مشورت می خوای!
اتفاقا پیشنهاد خیلی خوبی هست فاطمه.
خیلی دلم می خواد بدونم یه مرد شبیه به محمدرضا، اگر در موقعیت فرضی همیچن اتفاقی قرار بگیره، چه عکس العملی خواهدداشت..و با این توصیف هایی که تو کردی، کی بهتر از اقا پوریای شما!
تو رو خدا دیدی سلیقه اش رو..تو یکی خیلی خوب درکم می کنی فاطمه!

حالا کم هم که نمیاره هر وقت میگم بی سلیقه ای میگه اگه بی سلیقه بودم که تو رو انتخاب نمیکردم!تا دهن من بسته بشه!
مامان نیایش
9 اسفند 91 15:35
فاطمه ی عزیزم خیلی قشنگ نوشتی مثل همیشه عالی و لذت بردم از خوندن خط به خطش ممنون که دعوتم رو پذیرفتی دلم نمی اومد فاطمه ای که شما باشی با این قلم قشنگت از این عشق و عشق بازی ننویسی برای قلب کوچک امیرت و برای ما
گفتم لااقل به این بهانه دوباره عاشقانه ای بنویسی و ما رو هم کیفور کنی که همین طور هم شد ممنون عزیز دلم
ان شاا لله بنای این خونه عشق همیشه پا بر جا باشه بنای همه عاشقانه هاتون تو هر دنیایی ....
قربون امیر حسینم بشم اینقدر اب مزه شده بخورمش جیگرووووووووو
نیای شهم از این لاکی ها داره لاکش نارنجیه من 3 تومن خریده بودمش سال 89 ! ولی برا 6 سال پیش واقعا 5 تومن زیاد بووده برای این لاکی!!!!!!
الهی فدات شم فاتح همه قله ها ی زندگی باشی عزیزم

فدات بشم زهره جون.مسلما به قشنگی شما ننوشتم.آره این لاکی خیلی گرون بود.البته جنسش بیسته بیسته ها!بعد 6 سال و هزار تا بلا که سرش آوردیم من و پوریا و حالا امیرحسین و چند باری که تو ماشین لباسشویی رفته هنوز آخ نگفته مثل روز اولشه بچم
راحله
9 اسفند 91 19:18
فاطمه نازنینم حرف نداری! بهترینی! عاشقتم! خیلی خیلی خیلی زیبا نوشتی....دیگه واقعا نمیدونم چی بگم.مطمئن بودم بهتر از همه ما خواهی نوشت...اصلا نوشته های تو یه چیز دیگه ست...
اصلا با این روحیه لطیفی که تو داری واقعا هم حق داری دامپزشکی رو دوست نداشته باشی....تو اصلا باید نویسنده یا شاعر میشدی.

ممنونم عزیزم
ای جوووووووونم فیگورش منو کشته توروخدا ببین چجوری تلفنو نگه داشته

وای چجوری رفته اون بالا؟

عاشقتم فسقلی

عزیزم خیلی لطف داری اون جوریام نیست.ببخش که دیر شد.به دلایلی برای نوشتن مردد بودم .به نویسنده و شاعر اضافه کنید:
آشپز
مهندس برق
مهندس معمار
مهندس مکانیک
خیاط
خطاط
.....
خلاصه همه چیز به جز دامپزشکی!
شبنم
9 اسفند 91 20:57
نه نه نه نه نه..فاطمه عزیزم خواهش می کنم اشتباه برداشت نکن گلکم.
من با خوندن پستت اشک ریختم، اما معنی اش اصلا اصلا این نبود که تو با نوشته هات دل من رو شکوندی یا اینکه من از خوندن نوشته هات خوشحال نیستم..اتفاقا فاطمه کیف می کنم وقتی که این مدل نوشه های احساسیت رو می خونم..اون گریه ای که می کنم رو دوست دارم..کلی سبک تر می شم.
تازه باید بیام ازت تشکر کنم و صورت ماهت رو هم ببوسم که من رو تو این احساساتت شریک می کنی...به خدا از ته دلم می گم که این نوشته های احساسیت خیلی هم به دلم می شینه.
بعدم فاطمه خانومی من که برات توضیح دادم که نصف این حساس شدن و دل نازک شدنم مال تنهایی این یک ماه اخر سال توی خونه اس،و یه مسیله خاص دیگه که..........................................پس برداشت اشتباه نکن.
بعدم دختر جون، اینجا وبلاگ زیبای پسرک تو هست که تو باید لطیف ترین احساسات مادرانه ات رو برای سال های اینده اش به یادگار بذاری....ماها اگر بر فرض محال ناراحت هم باشیم،خب می تونیم نیایم..نه اینکه خودخواهانه کسی انتظار داشته باشه که تو احساسات نابت رو برای پسرت موندگار نکنی.!..به نظر من که این یه انتظار و توقع احمقانه است!
من پاکی رو تو وجودت و لابه لای همین نوشته هات و سطر سطر کامنت هایی که برام می ذاری حس می کنم فاطمه..خدا رو شکر می کنم که دوستی با امثال تو رو قسمتم کرد.

عزیزم نمیدونم چی بگم...فقط میگم قلب بزرگی داری.ایشالا خدا اندازه قلبت بهت خیر بده...
شبنم
9 اسفند 91 22:20
کامنت اخر من کو فاطمه جان؟
اگر ثبت نشده تا دوباره بذارمش(بعد که کامنت جدیدت رو تو وبم گذاشتی، یه کامنت اینجا گذاشتم!)
و اگرم به تدبیر و حکمت خواهرانه خودتان صلاح ندونستید که تاییدش نکنید، که بازم چه خوب.
هر طور تو صلاح بدونی نازنینم..مررسی.


تایید کردم عسیسم.ممنونم گلم
سعیده
9 اسفند 91 23:36

عزیز دلممممممممممممم
خیلی قشنگ نوشتی تپلم...منم این روزا حال اون روزاتو دارم کلوچه...دارم واسه مادر شدن له له می زنم...واقعا می خوام که داشته باشم...تا خدا چی بخواد
دعا کن ویزا مامان حسین هم درست بشه طفلیا هنوز اونجان
نمی دونم این سفارت بستنا به چه درد می خوره آخه...
پسملت عسل تر شده

الهی قربونت برم حالتو خوب میفهمم.خوووووب...دیگه چیزی نمونده ایشالا به همین زودیا مامان میشی گلم.ت که سهله ماهم برای دیدن بچه تو له له میزنیم!
شبنم
10 اسفند 91 0:05
خصوصی
شبنم
10 اسفند 91 10:33
عزیزززکم، باید یکی بیاد خودت رو با این گوشی تلفن ِ وسط بازوت بگیره محکم بگیره بغل کنه و فشار بده، تا بدونی خوشمزه بازی دراوردن و دلبری کردن،و ادای مامانی و مامان جون رو دراورن،ممکنه تو رو در معرض چلونده شدن قرار بده!!!
چشم های این لاکی بیچاره رو که از کاسه دراوری پسرررر..این لاکی یادگار عشقولانه بازی های پرشور و شرر مامانی و بابایی یه، باید خیلی مواظبش بود


آره این لاکی رو چند سالی به فرزند خوندگی پذیرفته بودیم!خیلی عزیزه!
شبنم
10 اسفند 91 10:35
امیرحسن چه بچه خوبی هستی که ظرف اب پرتقال خودت رو به عنوان غنیمت! می بری توی قلعه کوچولوت قایم می کنی، خوبه دفعه بعدی مثلا حلقه ازدواج مامانی و بابایی رو ببری!!!!!!!!!!!1


دیدی وروجکو؟دیشب سوییچ ماشین باباشو برده بود تو کابینت روغن و نمک و اینا قایم کرده بود!
شبنم
10 اسفند 91 10:37
فاطمه این چطوری رفته اون بالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعضی از بچه ها از ارتفاع خیلی می ترسن، دختر و پسر هم نداره، حالا نمی دونم امیرحسن رو کسی از پشت سرش گرفته یا نه،ولی همین که اون بالا برای خودش شاهانه نشسته و یه لبخند مرموزانه هم روی لبش هست، یعنی اینکه پسرمون خیلی خیلی شجاعه!


پسر من شجاعه دیگه مگه چیه؟!تازه کلی هم ذوق کرد!پوریا گذاشتش اون بالا
شبنم
10 اسفند 91 16:01
عزیزم خصوصی هاتو چک کن.
زهره
11 اسفند 91 18:48
خیلی زیبا نوشته بودی


نظر لطفته
خاله ی نیایش جون
12 اسفند 91 1:37
خیلی قشنگ نوشتین . واقعا لذت بردم .... و خوندن نوشته هاتون وقعا حس خوبی رو منتقل میکنه
خوش به حال پسرتون که مامان به این هنرمندی داره . امیدوارم قدر مامانشو بدونه و حتما هم همینطوره

خیلی ممنون فریده جون.ایشالا نی نی خودت مطمئنم بهترین مامان و خاله ی دنیا و البته دخترخاله دنیا رو داره
آشتی
12 اسفند 91 11:03
خدا حفظش کنه. چقدر با مزه است. گله نمکه پسر عزیزم.


مرسی عزیزم لطف داری
عمه عاطفه
12 اسفند 91 12:38
بدون شرح!


عاشقتم بدون شرح!
فاطمه
12 اسفند 91 14:31
سلام .
از زیبا نوشتنت اصلا تعجب نکردم چون مثل همیشه عالی بود خوش به حال امیرحسین جون که مامانی مثل تو داره.
فدات



چوبکاری میفرمایین فاطمه بانو.ایشالا نی نی خودت(چشمک)
مامان نیروانا
14 اسفند 91 10:09
فاطمه ی عزیزم، چقدر قشنگ عشقت رو رج زدی بانو!
با سطر سطرش حال کردم و این جمله که اوجش بود به پندار من:
"آن حوضچه خونی که که در آن چنگ آویختی برای هست شدن ، نه در بطن که در قلبم
بودم پسرم...و از آن روز تا ابد قلبم جایگاه امن تو خواهد بود نازنینم..."
هر چی دیگه بنویسم پیش شکوه و جلال اونایی که نوشتی هیچه. پاینده باشی و بیش از پیش عاشق.
عکسای شازده کوچولوت مث همیشه پر از سوژه و جذاب میدرخشن. البته از شدت درخشیدن فرقِ سرش کم شده به لطف اون موهای کمندش ولی همچنان دلبره. ببوسش مفرط



فریبا جون چقدر دلامون به هم نزدیکه!من که ادعایی ندارم اما به نظر منم اوج این نوشته همون جمله است.دلیلش هم واضحه...چون وقت نوشتنش اشکام جاری شد.و فهمیدن این نکته هوش ادبی و احساسی شما رو میرسونه...ممنونم عزیزم
مامان نیایش
14 اسفند 91 13:35
سلام عزیزم خوبی پیش ما نمیای؟آخه دلمون تنگ شده
مائده(ني ني بوس)
16 اسفند 91 9:56
ايشالا كه خدا اين پمليتو هيشه برات سالم و سلامت نگه داره راستي عزيزم من خيلي وقت پيش شما رو لينك كرده بودم
شبنم
18 اسفند 91 20:29
سلام فاطمه جونم..وای دختر اون خاطره ات خیلی باحال بود..دیگه مادرشوهر و شوهر با همدیگه دل نگران عروس شون بشن،چه شود..!! سلام مخصوص ما رو خدمت اقا پوریا برسونید و برای خوندن بقیه اش! تشریف بیارید توی خصوصی های وبلاگ تون!
مادر کوثر
20 اسفند 91 9:28
عزیزممممممممممممممم خیلی خیلی عالی نوشتیییییییییییی عکسا هم بامزه و خوردنیییییییییییی
منا مامان الینا
21 اسفند 91 11:18
سلام فاطمه جون
بازم مثل همیشه زیبا نوشتی شاید زیبا کلمه مناسبی برای توصیف نوشته های مادرانه تو نباشه
بازم مثل همیشه با خوندن مادرانه هات دل من لرزید وقتی اینطور مینویسی یه بغضی میاد و راه گلوم را میبنده نمیتونم از احساسم بهت بگم
فاطمه خیلی عزیزی خیلی دوست دارم
فاطمه خوش بحال امیر که مادری مثل تو داره با یه دنیا احساس مادرانه با یه آغوش به وسعت دنیای همه مادرها

و اما امیر حسین
روز به روز شیرین تر و خواستنی تر میشه
دنیای بچگی اش پر از شیطنت و شیرین کاریهای یچه گانه
انشالا که همیشه شاد وسلامت باشه

ببوسش این ای کیو سان مودار رو


منا جون منو شرمنده میکنی....بی شک بی شک و باز هم بی شک اون چیزی که ما از مادر بودن فقط به زبون میاریم یا قلم میزنیم تو هر روز مشق میکنی و مشق میکنی و عاشقانه مشق میکنی...تو واقعا تحسین برانگیزی منا و من همیشه از خدا برای تو والینای نازنینت بهترین ها رو میخوام...
شیما
23 اسفند 91 12:30
سلام فاطمه جون فکر کنم به تو باید دکترای افتخاری ادبیات هم بدن با این نوشته های زیبات! خدا شما رو برای هم حفظ کنه ایشاله. عکسها هم قشنگند. ماشاله به این پسر نکته بین که طرز گوشی گرفتن مامانشو اینقدر خوب تقلید میکنه! از دست این وروجکااااااااا ! پیشاپیش سال نوت هم مبارککککککککک (شبنم ترکوووووووندی اینجا رو ! نصف کامنتا مال توه!!!)
nasema
23 اسفند 91 15:28
سلام دوست عزیز اگه دلت یک تقویم خوشمل فقط با 2000هزار تومان میخواد سری ب من بزن ضرر نداره بهترین و موندگارترین عیدی واسه گل ناز شما باهر عکس و تم دلخواه خود منتظر حضور گرمت هستم
مامان یاسمین زهرا
23 اسفند 91 17:38
خیلی عکسها بانمک بود به خصوص طرز گرفتن تلفن
شبنم
26 اسفند 91 20:24
هر صد و بیست سال یک بار، همزمان با عبور ستاره ی دنباله دار هالی از کنار کره زمین، فاطمه خانم یه پست می ذاره توی وبلاگ امیرحسن
دوست داشتم قبل از رفتنم به خونه مامانم که اونجا نت ندارن، یه چند تا چشمه دیگه از امیرکوچولو ببینم و عکس های جدیدترش رو،که شما خانوم خانوما مثل اینکه از روی دنده تنبلی بلند شدید...ببین، اونوقت می گن شیرازی ها!!
اشکال نداره عزیز دلم..ای شالله دیگه بعداها می یام و اگر پست جدیدی گذاشته بودی، می خونم...موقع سال تحویل واسم دعا کنیا..امیر رو ببوس


اوههههههه اگه بدونی من چه شیرازی اصیلی هستم!نمیدونی که !از هر شیرازی شیرازی تر!
عید تو هم مبارک گل من.
مادر کوثر
27 اسفند 91 7:51



سلام عزیزم
سال نو پیشاپیش مباررررررررررررررررررک


عید شما هم مبارک عزیزم
راحله
27 اسفند 91 22:16
سلام عزیزممممممم سال نو پیشاپیش مبارک باشه....فاطمه جونم شمارت از موبایلم پاک شده...در واقع کل شماره های موبایلم پریده...دوباره برام شمارتو بفرست بی زحمت.راستی کی میاین شمال؟


رو چشمم ...والا معلوم نیست راحله جون.مردا روکه میشناسی!
مامان نیروانا
28 اسفند 91 11:28
عزیز من! بهار، دستان پرمهر توست که در باغ دلم جوانه زده. به حرمت سبز بودنت، دلم را خانه تکانی میکنم و پاکیزه نگاه میدارم تا با بهار یاد تو، زمان و مکان را عطر زندگی ببخشد. رد پای تحویل سالی دیگر بر تقویم دوستیمان گرامی ترین هدیه ی بهار است. پاینده باد و پاینده باشی. نوگل زیبای بهاریت را ببوی و ببوس. نوروز فرخنده
سعیده
9 فروردین 92 16:03
سلام گل پسرم
قند و عسلم
سال نو مبارک
امیدوارم سال سبز سبز ی در کنار مامان کلوچه و بابای خوبت داشته باشی
برات قشنگترین هارو آرزو می کنم


مرسی عزیزدلم من هم همینطور...دوستت دارم هوار تا...
مامان یه فسقِلی (تک خاله کوثر جونی)
18 فروردین 92 19:52
چقــــــــــــــــــــــــــــــدر بامزه و خوردنیه نی نی تون ... ماشالا
مامان نیایش
19 فروردین 92 17:58
سلام عزیزم خوبی خوشی امیر حسینم خوبه خوش میگذره کم پیدایی بانو
نسرین مامان سپهر و صدف
20 فروردین 92 0:14
سلام فاطمه جونم.سال نوت مبارک خانومی. عجب آقایی شده این گل پسرمون خدا برات نگهش داره.
منا مامان الینا
21 فروردین 92 10:47
سلام فاطمه جون
ای بابا شوما کوجایین پس؟
مردیم از چشم انتظاری!


عیدتون مبارک و سال خوبی داشته باشید پر از شادی و صفا و عشق و آرزوهیا بر آورده شده انشاالله

امیرم چطوره؟ دلم براش تنگ شده یه پست عیدانه برامون نمیذاری عزیزم؟

منا جان من هم سلامتی رو از ته دلم برای الینای نازنینم از خدا میخوام با همه وجود...
شبنم
22 فروردین 92 16:44
سلام فاطمه نازنینم..سلام خانومی کم پیدا و نایاب..سلام مامانی شیطون ترین و بازه ترین امیرحسن دنیااا..
کجایی خانوم خانوما؟هیچ معلومه..بابا دلمون تنگ شده ها..دیگه داری نگران مون می کنی..حداقل بیا پیدا شو که تا سال جدید کهنه نشده، ما سال نو رو بهت تبریک بگیم..
لطفا شده یه خبر خیلی کوچولو از خودت بده..دیگه دپرسینگ گرفتیم انقدر که وبت رو باز کردیم و همین پست رو دیدیم.


شبنم جون واقعا عذر میخوام نگرانت کرم.سال نوی شم هم مبارک گلم
فاطمه
22 فروردین 92 18:49
سلام دختر دایی جان .
زیارتتون قبول .
دختر کجایی پس؟ چرا نمی آپی ؟ ما که دلمون برا عکسای آقا پسرتون تنگیده .
البته حس کنجاوی هم برا دیدن عکس زهرا کوچولو گل کرده حتما که عکسش رو گرفتی می خوای تو وبلاگ بزاری
زود باش . ما منتظریم.


فاطمه جون شنیدم شما هم بعلهههه و این ویروس خفتت کزده.امیدوارم به زودی زود خوب بشی
راحله
22 فروردین 92 19:45
فاطمه جونم هیچ خبری ازت نشد که! نگرانتم! تازشم اصلا نمیدونم شمال اومدی یا نه! اگه اومده باشی ولی به من نگفته باشی باهات قهر میکنمشوخی کردم قهر نمیکنم ولی خب من منتظر یه خبری چیزی بودم! قرار بود شمارتو برام بفرستی چی شد؟دلم میخواست ببینمت.فاطمه زودتر اپ شو دیگه بابا بفکر دل ما هم باش دیگه چه گناهی کردیم اخه! خب دلم واسه امیر حسین تنگ شده بخدا
پریا
31 فروردین 92 22:34
سلام خوب هستید ؟..وبلاگ زیبایی دارید ... ما در حال جمع آوری سیسمونی هستیم اگر دوست داشتید به این کلوب سر بزنید ... http://www.ninisite.com/clubs/chat.asp?clubID=19528&ChatDate=31-1-1392&PageNumber=2