برای قلب کوچکت...
سلام پسرکم!
امروز آمده ام تا داستان رویش پیچک عشقی را برایت بازگو کنم که سالهاست
درخت تنومند مادرانه ام را در آغوش گرفته است ...
هنوز به یاد دارم آن روزهای نخست که داشتنت را آرزو کردم...شاید دوسالی بیش از
میثاق ابدی ام با پدر مهربانت نمیگذشت که طلب داشتن امیرحسین کوچک و شیرینی
چون تو در دلم زبانه کشید...مدت ها این طلب را چون رازی شیرین که با مرورش تمام
قندهای دنیا در دلم آب میشد، پنهان داشتم...چرا که شک نداشتم هنوز آماده مادر شدن
نبودم...و اما راز عشق را چگونه می توان نهان کرد آنگاه که ماهیت عشق چون عطری است
که رایحه خوشش را نمیتوان؟
عشقت سرک کشید در تمام زوایای زندگیم...نهال کوچکی که ناباورانه در دلم کاشتم
به نام مهر مادری،بالید و ریشه دواند در جای جای هستی ام...دوستت داشتم مادرانه...
و تو نبودی که عشق مادرانه ام را نثارت کنم و من در تنگنای انتخاب میان" آمدنت" و یا
"خوب آمدنت"...روزهای شلوغ درس و دانشگاه و غربت در شهری دور،آیا از لیاقت مادریم
نمی کاست؟نمی دانم!هنوز نمی دانم که آیا این تعلل پنج ساله درست بود یا نه...اما
می دانم که اگر دیر خواستیم آمدنت را ،جز برای خودت نبود...جز برای فراهم کردن مقدمات
آرامش فکری و جسمی ات نبود...جز برای پدر و مادری خوب تر بودن نبود...
و اما عشق...
عشق که منطق را نمی شناسد!
آن هم عشق مادرانه!
و من نمی دانم کودکی که هنوز نیست چطور میتواند این گونه دل برباید از مادری که
هنوز مادر نشده است که نامه ها برای فرزند نداشته اش بنویسد برای روزهای بودنش...
آری فرزندم!
نوشتن را برای تو از همان روزها آغاز کردم که تو نبودی و من تنها در طلبت می سوختم...
"نامه هایی به فرزندم" هنوز انتظار روزی را می کشند که چشمان نازنین تو نوازشگر کلماتشان
باشد مرد کوچکم...
و تو آمدی....
آن حوضچه خونی که که در آن چنگ آویختی برای هست شدن ، نه در بطن که در قلبم
بودم پسرم...و از آن روز تا ابد قلبم جایگاه امن تو خواهد بود نازنینم...
و من زیباترین مثبت زندگیم را را از زبان کوچک دریافت کردم آن گاه که دعوت ما را
لبیک گفتی و قدم های کوچکت را بر چشمان اشکبارم گذاشتی تا مادر تو باشم و فرزند
من باشی...تو آن روز را به خاطر نخواهی آورد و شیرینی آن لحظه را نخواهی چشید
جز به آن روز که خود پدر شوی... و برای همه آنان که منتظرند و مشتاق این
لحظه شیرین را آرزو میکنم...
و یکی از زیباترین دوران های زندگیم آن هنگام بود که وجودم مهمانسرای مهمان عزیزی
بود که نور را برای قلب تاریکم به ارمغان آورد...آن روزها که حس زیبای مادر شدن بیش
از پیش شاعرم کرده بود و آرزوی در آغوش کشیدنت برایم شده بود یک رویا...
هر چه لحظه وصال نزدیک تر، گلگونی چهره تبدار عاشق بیشتر...
آن روزها بود که دلم خواست تا مادرانه هایم را شریک شوم با آنها که سخت دوستشان
دارم و از من دورند...پدر و مادری مهربان که اکنون جز دوری از فرزندشان می بایست
دوری از نوه نازنینشان را نیز تاب بیاورند...اقوام و خویشانی که همیشه دور بوده اند
و اکنون دورتر و دل های مهربانشان همیشه با من است...دوستانی روشن تر از آب
و آیینه که وفاداری و مهر بی حدشان هماره یاور روزهای سخت من بوده و هست...
و اینگونه بود که پای گذاشتم در این دنیای مجاز برای نگاشتن حقیقتی بزرگ...
این کلبه کوچک مادرانه را بنا کردم برای ثبت عاشقانه های من و تو....
برای آن روزها که مهمان دلم بودی ...و این روزها که مهمان قلبم هستی تا ابد...
برای قلب عاشق من..
برای قلب کوچک تو...
برای آنروز که آمدی ...آن روز که نخستین بار خندیدی...نخستین بار که غلتیدی...
نخستین بار که نشستی ...که ایستادی...که گام برداشتی...که حرف زدی...
برای روزهایی که خواهند آمد...
آن روز که شکوفه شوی چون آن روز که به دنیا آمدی و جشن شکوفه ها بود...
آن روز که عرصه های علم و معنویت را به زیر پا بکشانی...
برای آن روز که عاشق شوی...
که پدر شوی...
و بنگاری پدر بودنت را برای فرزندنت...
برای تمام این ها آمدم و خانه ای را بنا کردم از عشق...و برای تمام این ها
خواهم نگاشت...
پسر کوچکم!
در معرفی این خانه به مهمانانش نوشتم و هنوز مینویسم:
این وبلاگ را به مسافر کوچکم،امیر حسین نازنینم تقدیم میکنم که برایم
هدیه ای به ارمغان آورد با شمیمی از بهشت و آن چیزی نبود جز :
"مهر مادری"....
...................................................................................
با سلام به همه دوستان خوبم
این متن رو در پاسخ به دعوت راحله عزیزم و زهره جون مامان نیایش نوشتم.
گرچه میدونم مدت مسابقه مدت هاست که تموم شده .یادم نیست هنوان مسایقه چی
بود؟چرا وبلاگ نویسی رو شروع کردی؟چرا وبلاگتو دوست داری؟نمیدونم...به هر حال
برای من دعوت دوستام خیلی مهم تر بود . اصلا قضیه مسابقه رو نمیدونم.و از هردوشون عذر
میخوام که اینقدر دیر اجابت کردم.
.....................................................................................
پسر کم بود،پدر هم به سیستم حمل و نقل عسلی ها اضافه شد!
این عادت گوشی رو با بازو گرفتن و حرف زدن رو از مامانش یاد گرفته که وقتی
بچه بود و مامان دودستی بهش می می میداد و دستی برای حرف زدن با تلفن نداشت
اینجوری حرف می زد.مدت هاست این ادا رو از خودش درمیاره.نشده بود شکارش کنم
و به همون حالت دور خونه تند تند راه میره و حرف میزنه!این عادت پیاده روی سریع!هنگام
مکالمه تلفنی رو هم از عزیز جونش یاد گرفته .جون من که لم میدم رو مبل و میحرفم!
ای لاکی خوشگله رو من پشت یه ماشینی دیدم و عاشقش شدم.تازه ازدواج
کرده بودیم.چند روز بعد پوریا با خرید این عروسک دوست داشتنی حسابی ذوق زده ام
کرد.و لاکی شد یار غار ما در تنهایی ارومیه!حالا امیر حسین هم بیشتر از همه عروسکاش
به این لاکی جون علاقه داره.میبینین که!
راستی 5 هزار تومن سال 85 برای یه عروسک
خیلی زیاد بود نه؟!
اون روز براش آب پرتقال گرفتم دادم دستش.بعد دیدم نیس.کلی دنبالش گشتم تا اینجا
پیداش کردم!اصلا نمیدونم چطور کردش اون تو!
صعود بر قله هیمالیا!حالا خود هیمالیا نشد یخچالشم قبوله!