امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

مسافری از بهشت

ده ماهگیت مبارک!

.سلام پسرکم! ده ماهگیت مبارک نازنین...تنها یک ماهگرد دیگر برای تبریک گفتنت باقیست... این بار آمده ام تا از حقیقت و مجاز برایت بگویم.از مجازی که چند سالیست  پای در زندگی حقیقی ما گذاشته است...کلبه های مجازی به نام وبلاگ.. چونان کلبه مجازی من و تو...و دوستانی مجازی که گاه آنچنان با تو پیوند میخورند در غمشان اشک میریزی و با شادیشان مسرور میشوی...مجازی که در  احساساتمان دیگر واقعی میشود.این سر انگشتانمان که بر این دکمه های سرد میلغزد پیام های گرم قلبمان را از پس فاصله هایی دور به کسانی  میرساند که حتی تصوری از ظاهرشان نداری...این زیبایی این دنیای مجازیست که دوستانی داری در سراسر ایران عزیز...دوستانی از سرزمینهایی...
2 مرداد 1391

آی دندون دندون دندون!

سلام! گفته بودم که امیدوارم پست بعدی به دندون پسرکم اختصاص داشته باشه ... ولی اصلا انتظار نداشتم 4 تا دندون یجا دربیاره!!! روز شنبه مطابق با 10 تیر 91 و 9 ماه و 10 روزگی پسرکوی من بود که به محض اینکه از سر کار برگشتم با اینکه امیرحسین خواب بود شروع کردم به معاینه دندوناش! دیشبش اصلا نخوابیده بود و نذاشته بود ما هم چرتکی بزنیم برای همین مطمئن بودم که امروز باید خبری از یه مروارید کوچولو باشه.چیزی دیده نمیشد پس با دسته یه  قاشق فلزی امتحان کردم و دیدم بلههههههههههههههههههههههههههههه صدای خوش آهنگ ترق و ترق از برخورد دسته قاشق با دندونای آکبند فرشته  مامان به گوش میرسه!و شاید که این خوشگلترین ترق و ترق عمرم بود که ش...
13 تير 1391

نه ماهگیت مبارک!

سلام پسرک نه ماهه من! نه ماهه ی دوم زندگیت را پشت سر گذاشتی...نیمی در درونم و نیمی در آغوشم... گرچه دلتنگ آن نه ماه نخست می شوم گاهی ، اما در نفس های گرمت  که بر گونه هایم حس میکنم حلاوتی هست که در هیچ نیست... بی واژه می نگارم برایت نازنین... سخت جامانده ام از تکامل تو! از خلق و خویی که هر روز رنگی می گیرد و لعابی انسانی تر از روز پیش... و من گیج و بهت زده از کودکی که در مقابل چشمانم پیشرفتی به معنای حقیقی "روز"افزون دارد... آری جامانده ام و خواهم ماند از قدرت پروردگاری که هر روز از توانایی بی مثالش در رگ و پی ظریف و نازنین تو جاری می کند و تو که بی وقفه میرانی و میتازی... دیگر حتی به یاد نمی آورم روزهایی را که غری...
9 تير 1391

عکس نامه!

سلام پسرکم! منو ببخش که دیر به دیر وبتو آپ میکنم .آخه این روز ها فقط برای خواب برمیگردیم  خونه و اصلا فرصت ندارم.این یکی دوماه اوج فصل کار برای دامپزشکا هست و بخاطر همین بابایی دیر برمیگرده /یعنی زود زودش ساعت 10 شبه.واسه همین از ما میخواد که خونه عزیزجونت بمونیم که نگران نشه.و ما هم همش مزاحم عزیزتیم. بگذریم از اینکه عمه عاطفه نازنین هم از زنجان اومده و ما همش دوست داریم پیشش باشیم و از بودنش لذت ببریم.تو هم که در نگاه اول عمه رو نشناختی و تو بغلش بغض کردی بعد یکی دوساعت چنان با عمه جون دل و قلوه رد و بدل  میکردی که ما همه انگشت بر دهان بودیم! و این رابطه عاشقانه ادامه دارد... موضوع مهم دیگه ای که این روزها اتفاق...
29 خرداد 1391

بابا آب داد...

بابا آب داد... بابا نان داد... بابا همه وجودش را داد... بابا انگشتان ترک خورده اش  که به گچ و تخته سیاه آلرژِی داشت را پنهان کرد... بابا غم روزهای سختش را حاشا کرد تا غم در دل کوچکمان خانه نکند... بابا کوه بودن را از بابایش آموخته بود و کوه گرچه سخت و بلند اما باشکوه و استوار بود... پدر مهربانم! چگونه برای تویی بنویسم که نگاشتن را از تو آموختم؟ با کدام قلم در وصف مهر بی انتهای تو تحریر کنم که قلم را تو در دستانم نهادی؟ می ستایم قلب مهربانت را و فکر روشنت را و روح زیبایت را.... همواره دلخوشم به دعایت ...به آن آیت الکرسی که هر صبح از شهر شهادت به سمت غرب میخوانی و به دست نسیم میسپاری تا نگهدارم باشد... همواره چشم ا...
14 خرداد 1391

هشت ماهگیت مبارک!

سلام پسرکم! هشت ماهه شدی ...هشت ماهگیت مبارک نازنینم... مدتی میشه که وب قشنگت رو خالی گذاشتم ...نه از سر بی اعتنایی که تو و تمام آنچه که به تومربوط میشه مثل این وبلاگ مهمترین اصل زندگی منه.. منو ببخش ولی دلم نمیخواد روزایی که خاکستری ام تو وبت چیزی بنویسم.. صبر میکنم تا ابرای سیاه از روی دلم کنار برن و دوباره آفتاب یخ های ناامیدی رو  توی دلم آب کنه...اونوقته که مثل امروز مشتاقانه اولین کاری که میکنم آپ کردن وبلاگ نازنینت و سر زدن به دوستای نازنین تر وبلاگیمه...دوستایی که رویای  دیدنشون منو تو خیالم به گوشه گوشه ایران عزیزم میبره... نمیدونم از شانس منه یا تو که تو این مدتی که برات ننوشتم تو اینقدر تغییرات اساسی ک...
8 خرداد 1391

باران عشق...

عشق می بارد... اشک نیز هم... کودکی از نیستی به هستی میرسد ... و بانویی از زن بودن به مادر شدن... و امید دوباره پروردگار به رویش عشقی دوباره... به چشاندن شهدی شیرین به فرشته ای دیگر بر روی زمین... مادر.... خدای مهربانم ! اشک هایم رااز گونه هایم برگیر تا نگاه مهربانت را دوباره بنگرم... چه خوشبخت بودم که نام فرشته ای را بر پیشانیم نوشتند در نخستین لحظه  ورودم به این دنیای بزرگ... چه خوشبخت ترم این روزها که نام آن فرشته بر قلبم حک شده است ... مادر عزیزم ببخش مرا برای تمام ثانیه هایی که مادر بودنت را درک نکردم... برای تمام لحظه هایی که غم تو را، عشق سرشار تو را، دلواپسی های تو را درک نکردم... روزت مبارک ای آغو...
22 ارديبهشت 1391