امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مسافری از بهشت

بی خوابی!

سلام ! من میخوام ببینم کی اولین بار گفت که چله بچه که تموم بشه بیخوابیا تموم میشه؟ کی گفت؟خودش بگه اصلا نترسه...کاریش ندارم!فقط میخوام یذره تو چشاش نگا کنم! بفرمایید اگر مادر خانه دار باشد و بتواند در طول روز همزمان با شیرخواری که تا دو نیمه شب نمیخوابد بخوابد کم خوابی نخواهد داشت ...فلذا ما که شاغلیم برویم و کشکمان را به شدت بسابیم! اصلا کی گفته که کم خوابی برای مادر شیرخواره؟پس مادری که بچش مریضه و نمیخوابه مادری که بچش فردا امتحان داره و نمیخوابه...مادری که بچش عاشق شده و شب بیداره و مادرشم نمیخوابه...مادری که بچش شهر دوره و نمیخوابه...مادری که بچش شب توراه  سفره و نمیخوابه...مادری که بچش .... اصلا به نظر من مادر ...
14 ارديبهشت 1391

هفت ماهگیت مبارک!

سلام پسرکم! خوشبختیم این روزها...من و تو و پدرت...مگر برای خوشبخت بودن لازم است که بایستی و تابلویی ناب را تماشا کنی؟مگر نمیتوان در حرکت بود و از مناظر زیبا لذت برد؟این روزها شاید زمانی برای ایستادن نداشته باشیم .برای زیاد دور هم نشستن...برای دل سیر خوابیدن...برای ساعت ها غرق شدن در لذت مراقبت و بازی با تو...اما همه چیز به قدر جرعه ای نیز دلمان را خنک میکند و شاید آن جرعه ناب تر نیز باشد... دوست دارم این روزها را...روزهای شلوغ و خسته اما پر از تلاش برای آینده.. آینده ای که در همین روزهای جوانی رقم میخورد...آینده ای برای هر سه ما.. سپاسگزارم از خدای مهربانم که امید را برایمان جایگزین همه ناامیدی ها کرد.. و ممنونم از همسر ن...
4 ارديبهشت 1391

میرسد اینک بهار...

سلام پسرک نازنینم! اولین بهار زندگیت مبارک... ببخش مامانتو که واقعا فرصت نمیکنه وبلاگتو آپدیت کنه و امیدوارم که این پست  بتونه طلسم این مدت رو بشکنه و دوباره بشم همون دختر خوبی که هفته ای یک بار وبت رو آپدیت میکردم.چه باردار بودم و چه تازه زایمان کرده...چه خونه دار بودم  و چه شاغل!اما این روزا واقعا فرصت کمی دارم برای حتی کارای خونه.چه برسه به وبلاگ نویسی به سبک خودم که وقت زیادی میخواد.برای همین فعلا به سبک غیر خودم نوشتم تا فقط عکسات بیات نشن تا بعدها که دوباره به این ریتم زندگی عادت کنم و حساسات شاعرانم دوباره گل کنن! ما رفتیم سفر فقط برای 6 روز که دوروزش رو هم تو راه بودیم.مجبور بودیم زود برگردیم بخاطر دارو...
20 فروردين 1391

شش ماهگیت مبارک بهار زندگیم....

 خدای مهربانم! من به دنبال معجزه ها نمیگردم...من در حسرت عصایی که اژدها میشود و دمی مسیحایی نیستم که نابنایی شفا دهد و مرده ای را زنده ... معجزه همین جاست!در برمن ! جنین سه ماهه ای که سال پیش در چنین روزهایی تنها توده ای بی حرکت بود   اکنون کودکی است شش ماهه که هر روز مرا به شگفت می آورد...هر روز قدرت بی پایان تو را به رخم می کشد و بارها مرا به حیرت فرومی برد و از خود میپرسم چطور می دانست که باید این کار را اینگونه انجام دهد؟ و تو هستی ... از آن بالا لبخند می زنی به حیرت من .... و من هستم .... این پایین سر به سجده میگذارم از قدرت تو ... خدای نزدیک و دورم ... خدای پنهان و...
26 اسفند 1390

ترش و شیرین...

سلام برگ گلم... امشب زیاد هوای نوشتن نداشتم.یعنی هوای عاشقانه نوشتن...اما فکر کردم اگه ننویسم خبرهام بیات میشن!خبرای ترش و شیرینم...واسه همین تصمیم گرفتم بی حوصلگیمو با عکسای خوشگلت جبران کنم و بنویسم... این یه هفته اتفاقات زیادی افتاده ، برای ما و برای تو... ایه شیرین میگم یه ترش...باشه؟که بشه ملس! شیرین:یکشنبه این هفته بالاخره مجوز داروخونه رو گرفتم....هورااااااااا ترش:از همون روز آزار و اذیت های رقبا شروع شد...شدیدددددددددددددددد......... دیگه از حرص خوردن خسته شدیم فقط میخندیم!درد به عصب که برسه دیگه درد نداره!توضیح اذیتاشون جز خراب کردن وبلاگ نازنینت کاری نمیکنه پس ازشون میگذرم.... شیرین:بالاخره ماشینمونو عوض کرد...
16 اسفند 1390

روزانه های ما...

سلام پسرکم! 24 روزه بودی که اولین بار خندیدی...خنده ای تو بیداری و با اراده خودت... خندیدی و دنیا برام عوض شد...خندیدی و من فهمیدم چطور تو یه لحظه میشه از اوج غم به اوج شادی رسید...مامان میگه من خودمم خیلی خنده رو بودم 12 روزه بودم که اولین بار خندیدم.تو همه عکسای نوزادیمم میخندم ...کاش  منطق خنده های همدیگه رو میفهمیدیم و باز می خندیدیم.دلیل خیلی از خنده هاتو نمی فهمم. مثلا میشه بگی چرا وقتی لباستو عوض میکنم و دارم یقشو از سرت بیرون میارم غش غش میخندی؟تا من دیدم همه بچه ها تو این مرحله گریه میکنن! یا مثلا چرا وقتی لحافتو روت میکشم حتی اگه خواب هم باشی برام لبخند  میزنی؟یا چرا وقتی تو بغلم نشستی برمیگ...
10 اسفند 1390

5 ماهگیت مبارک!

سلام برگ گلم! باورت میشود که 5 ماه تمام از آن روز شیرین میگذرد؟روزی که خاطره اش التیام بخش هر خاطره تلخی است...شهدی بهشتی که در کامم چکیده و هربار با یادآوریش تازه میشوم ... نازنین کوچکم...هر روز که چشمان زیبایت را به هستی دوباره میگشایی خدا را شکر  میکنم برای تولد دوباره ات...هر روز برایم تازه ای...هر صبح که در آغوشت میکشم گویا نخستین بار است که مادر شده ام ...حسی غریب و قریب در رگهایم میدود و به قلبم میرسد و دوباره عاشقانه تر روانه تمام هستی ام میشود... 5 ماه گذشت از آن لحظه دوست داشتنی ...از آن لحظه وصال...چه دوست داشتم  که دستانم تاب داشتند و تو را همان دم در آغوش میکشیدم ... یادت هست اولین باری که با گریه ت...
3 اسفند 1390