بازگشت نامه...
سلام پسر قشنگم...
الان بیشتر از 4ماه و نیمه که به خونه مجازیمون سر نزدم.تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده.محل زندگیمون
عوض شده و الان دیگه تو شهرستان محل کارمون زندگی میکنیم.گرچه جدا شدن از خانواده ی پدری تو برای
هممون سخت بود و همینطور نقل مکان به یه شهرستان کوچیک ...ولی اینکه از رفت آمد روزانه 120 کیلومتر
راحت شدیم و بابایی رو برای نهار و شام در کنارمون داریم یه دنیا می ارزه.
روزهای اولی که اومده بودیم اینجا تو کلافه بودی.نمیتونستی تغییر مکان رو درک کنی و همش منتظر بودی
برگردیم خونمون و هرچی برات توضیح میدادیم که خونمون عوض شده درک نمیکردی.حسابی اخلاقت بد
شده بود و ما رو هم که خودمون دلتنگ و ناراحت بودیم بیشتر کلافه میکردی.برای من که دست تنها بودم
اسباب کشی سختی بود و بعد سه هفته کار سخت ده روز بیماری خونه نشینم کرد.گرچه تو و بابایی هم
مریض بودین ولی حال من دیگه خیلی خراب بود.فقط به خودم دلداری و امیدواری میدادم که هرچیزی
اولش سخت و غریبه...خیابونهای ناآشنا که فقط محل داروخونه ی خودم رو بلد بودم...مردمی که گرچه
چندسال باهاشون مراوده داشتم ولی برام غریبه بودن...و مایحتاجی که من برای خریدشون اغلب سختگیرم
و اینجا ...و از همه بزرگتر استرس مهدکودک تو بود...دو سه هفته ای بابت اسباب کشی و بعد بیماری
هردومون خونه بودیم.و میدونستم نهایتا باید بری مهد کودک.اینجا خبری از اون مهدکودکهای شیک
و آنچنانی نبود...وتمام تمرکزم این بود که مهدی برات انتخاب کنم که مربی های خوش برخوردی داشته باشه
فقط همین...و خدا رو شاکرم که موفق شدم.مهدکودک تو حتی از مهدکودک بچگی های خودم ساده تر هست..
یه ساختمون قدیمی با یه حیاط متوسط و چندتا وسیله ی بازی...اما مربی هایی فوق العاده مهربون و
با حوصله داره.اون چیزی که من تو مهد بچیگ های خودم ازش محروم بودم.بالاخره روز موعود رسید و توکه
روز قبلش همراه من و بابایی و فقط بری شناسایی سری به مهد زده بودی و با وسایلش بازی کرده
بودی حالا باید تنهایی رو تجربه میکردی...و هفته ی سختی به هممون گذشت هفته ای که تو روز اول و دومش
رو با گریه ی شدید....روز سومش رو با قهر ...روز چهارمش رو با دلخوری...روز پنجمش رو با بی میلی ...
و روز آخر رو با پای خودت وارد مهد شدی...ازت ممنونم پسر نازنینم...ازت ممنونم که همیشه نگرانی های
منو به زیبایی مهار میکنی...ازت ممنونم که آستانه ی کم تحمل مادرت رو در نظر میگیری و همیشه و در
هر مرحله ای با اخلاق بی نظیرت منو مبهوت میکنی...
پروژه ی مهد کودکت که تموم شد به فکر جدا کردن اتاقت افتادم .مانیتور و دوربینی که دوسال پیش برای
همچین روزی و با استرس فراوون خریده بودم راه اندازی کردم و گرچه تو مانیتور میدیدمت ولی شب
اول تا صبح خوابم نبرد...جای خالی دست و پای کوچولوت که مرتب مشت و لگد حواله ی من و بابایی
میکرد هردومون رو بیخواب کرده بود...ولی تو صبحگاه بلند شدی .تو تختت نشستی.دور و برت رو نگاه
کردی و گفتی مامان منو میاری بیرون؟بغل
باورم نمیشد به این سادگی باشه...انگار خودت هم از تنگی جات بین من و بابا خسته شده بودی و به آرامش
رسیدی.دیگه شبها میری تو تختت میخوابی و ما اونقدر برات کتاب میخونیم تا سرگیجه بگیریم و تو چشمای
نازنینت رو ببندی و به خواب ناز بری...
الان هر روز که از مهد میای کلی ماجرا داری تا با اون زبون شیرینت برام تعریف کنی...کلی دوست داری
تا با هم لاو بترکونین و دعوا کنین و بازی کنین و ....
حرف زدنت خیلی شیرین و دوست داشتنی شده امیدوارم بتونم برات کم کم اینجا ثبتش کنم.زندگیمون
کم کم داره آروم میشه .کارهای داروخونه که حسابی به هم ریخته بود داره سر و سامون میگیره.چون
من هر روز میتونم بیام سر کار و کارام به روز شده.دیگه استرس بازرس و ...ندارم...نهارها رو سه تایی
میخوریم...شام و صبحانه هم همینطور...خونه ی زیبایی داریم گرچه اجاره ای ولی دوست داشتنی...
بالکن بزرگی که برای تو یه دنیاست و حسابی باهاش صفا میکنی ...و کلی جا برای دویدن و بازی کردن...
خدا رو شکر...