برای تو می نویسم...
پسرک معصوم من!
برای تو می نویسم این بار...تنها و تنها برای تو...در این سال نو و در این روزها که بهار
زیبا با تمام جلوه و شکوهش دوباره آغازیدن را به پهنه ی بزرگ گیتی مشق میکند دوباره
آغاز خواهم کرد...کلبه ی عشقمان که روزی با تمام احساسم بنا کردم و روزی با تلخکامی
قفلی بزرگ بر در زیبایش زدم را دوباره خواهم گشود.این بار برای تو...مجازنامه ی کودکی هایت
را توانم نبود برای نابود کردن ...که مادر خلق شده است برای آفرینش و نه نابودگری...
مرا ببخش اگر روزهای زیبای زبان گشودنت را پی در پی و با حسرت ثبت نشدن لحظه هایش
سپری کردم...و جبران خواهم کرد این این روزها را بی شک!
چطور می توانم ننویسم از این روزها که دستهای کوچکت را بر گردنم حلقه میکنی و بوسه ای
گرم که به تازگی یاد گرفته ای را بر گونه هایم می نشانی و پرده ای قلبم همگی به ارتعاش
در می آیند از عشقت...چطور می توانم این روزها را ثبت نکنم که دیگر کم کمک انسانی
کوچک و کامل را در کنار خویش احساس میکنم.انسانی با تمام ابعاد زیبایش ....شاید
تکه آینه ای کوچک از اعمال و رفتار خودم....تلنگری هر روزه بر روحم که مرا به بهتر شدن
می خواند...کودکی که جز از رفتار بزرگترهایش نمی آموزد و چه سخت است کامل باشی
تا کامل باشد...
دلم تنگ شده بود برای اشتیاق نوشتن از تو!سر انگشتانم تشنه ی لغزیدن بر این حروف
بیجان بودند برای جان گرفتن خاطرات تو...
آری پسرکم!
نتوانستم....نتوانستم نادیده گرفتن این روزهایت را...نتوانستم نادیده گرفتن اشتیاقم را برای
از تو نگاشتن...نتوانستم فراموش کردن خاطرات شیرین روزهای درراه بودنت...رسیدنت...
شیرخوارگیت ....ایستادنت...راه رفتنت...نتوانستم پسرم نتوانستم...
بگذار گلایه هایم ناگفته بمانند...بگذار نقطه چین ها نقطه چین بمانند....بگذار زخم های
حسودان و عنودان بر ذهن خودشان باقی بماند نه بر تن من....بگذار من باشم و تو...
بگذار از روزهای با هم بودنمان لذت ببریم ....بگذار کودک شوم با تو این روزها و به تو بیندیشم
و در تو ذوب شوم و پرواز کنیم در دنیای شاد و رهای تو...بگذار هر چه که نیستم حداقل
مادری نویسنده باشم از بالیدن تو...
به امید آن روزها که کلید این خانه را به دست صاحب اصلی اش بسپارم و زان پس
با اشتیاق بنشینم و خواننده ی دل نوشته های شیرین پسرکی باشم که شوق نوشتن
را را از مادرش به ارث برده است...
به امید آنروز...