اولین قدر
دیشب اولین شب قدری بود که پسرکم درک میکرد...تمام شب بیداربود و تکون
میخورد.یادم افتاد که پارسال شب قدر چقدر دعا کردم که امسال مادر شده باشم
خدای مهربونم ممنونم که صدامو شنیدی...که همیشه میشنوی...که هیچوقت
نگفتم داده ها و نداده هات رو شکر چون هرچی خواستم همیشه بهم دادی...
خدایا انتظار خیلی سخته...تورو به حق این ایام عزیز هیچ پدر و مادری رو چشم
انتظار فرشته کوچولوشون نذار...همونطور که مارو نذاشتی...
................................................
دیروز مهناز اومده بود خونمون.برای گل پسرم هم یه پیرهن شلوار آورده بود.
دست گلش درد نکنه.هر وقت یکی از هم کلاسیام میاد تمام بعد زمان و مکان
رو فراموش میکنم.حس میکنم تو ارومیه ام.هنوز دانشجوام...وقتی پوریا و مهناز
درمورد مسائل کاری حرف میزدن حس کردم چقدر پخته شدن تو بازار کار...
اما من هنوز همون فاطمه ای هستم که بودم.پوریا میگه تو همونجور صاف و
ساده بمون...همه چی رو بسپر به من خانوم اعلاباف من!واقعا انگار از
فاطمه اعلاباف سال اول دانشگاه اصلا تکون نخوردم!حالا که بقیه منو اینجوری
دوست دارن چرا باید عوض بشم؟چرا باید کودک درونمو از بین ببرم؟بذار به قول
بابا پوریا من یه نی نی باشم که یه نی نی دیگه تو دلمه!
............................
31 روز مونده....
...........................
29 مرداد 90