چهار هفته تا پایان...
سلام پسرکم !
امروز که این پست رو میذارم فقط چهار هفته و به قول بابایی 26 روز دیگه مونده
تا پسر قشنگمو تو بغلم بگیرم و از نگاه کردن به صورت مثل ماهش سیر نشم...
گاهی دلم برای اون لحظه تنگ میشه و دلم میخواد بهش فکر نکنم چون دلتنگی
بیشتر اوقات منو کلافه میکنه...
دوست دارم از این به بعد هر هفته عکستو بذارم اینجا تا اینکه آخرین هفته
عکس واقعی خودتو بذارم ...پس اینو ببین:
وزن كودك شما به 2155 گرم رسيده است و اندازه بدن او هم حدود 45.5 سانتي متر شده است. لايه هاي چربي كه براي تنظيم دماي بدن او بعد از تولد مورد نياز است در حال كامل شدن هستند كه در نتيجه بدن كودك شما حالت گردتري به خود گرفته است. سيستم عصبي مركزي او در حال تكميل شدن است و اكنون ريه هاي او كاملا رشد كرده اند. اگر از احتمال بروز زايمان زودرس نگران هستيد بايد بدانيد كه تقريبا 99% از كودكاني كه به اين مرحله از رشد مي رسند در خارج از رحم نيز قادر به ادامه حيات خواهند بود و بسياري از آنها به عوارض درازمدت ناشي از زايمان زودرس مبتلا نخواهند شد.
....................................
نی نی سایت یه قسمت داره به نام بارداری هفته به هفته.این مطالب مربوط
به همون قسمته.یکی از کارایی که تو دوران بارداری بهم هیجان میداد این بود
که در پایان هر هفته برم و مطلب هفته بعد رو بخونم و شکل شماتیک نی نی
کوچولومو ببینم و عکسشو تو گوشیم سیو کنم و تمام هفته از دیدنش لذت
ببرم تا هفته بعد...یادمه اولین هفته ای که خوندم هنوز نمیدونستم باردارم یا
نه...تو سالن انتظار فرودگاه کرمانشاه نشسته بودم و منتظر پرواز به سمت
مشهد بودم و دلتنگ از اینکه چرا همسر مهربون نمیتونه همه ده روز رو با من
بیاد و فقط چند روز آخر رو بهم ملحق میشه...هنوز یک هفته مونده بود تا از
طریق آزمایش خون بفهمم باردارم یا نه...اما یه حسی بهم میگفت تو مادرشدی!
یه چیزی در وجود تو هست که زنده است که داره تقسیم میشه و بزرگ میشه..
با اینکه هیچ حس فیزیکی نداشتم اما احساسم اینو میگفت...بخاطر همین
حس هم بود که همونجا با گوشیم وصل شدم به نی نی سایت و اولین هفته
بارداری رو خوندم و هیچوقت یادم نمیره از تصور اینکه این نوشته ها در مورد من
به حقیقت بپیونده چه احساس خوبی بهم دست داده بود...
قول میدم تو پست بعدی مفصل برات بنویسم که چطور از وجودت باخبر شدیم...
.........................................
بعضی روزا از صبح بد میاری تا شب...نمیدونم چرا؟
دیروز برای من از همون روزا بود...بگذریم که چندتا بدبیاری "نیست در جهان"
آورده بودم که از صبحش یه لبخندم نزده بودم...وقتی باباییت برگشت همه
تلاششو کرد که حالمو عوض کنه ولی موفق نشد...هرچی هنر داشت به کار
گرفت تا منو بخندونه که نشد...آخرش رو کرد به شما که چند ساعتی بود
تکون نمیخوردی و گفت:امیرحسین من که از پس مامانت برنیومدم تو هم
بیای بیرون اوضاعت همینه ها !تا اون تویی یه لگد محکم بهش بزن شاید
حالش خوب بشه!و در همین لحظه بود که پسرحرف گوش کن بابایی چنان
لگدی حواله مامانش کرد که از جا پرید و البته انفجار خنده من و بابایی...
........................
پنج شنبه 3 شهریور 90.....26 روز مونده...