برای رباب...
خواستم برای تو بنویسم...خواستم بگویم که اکنون که مادرم حال تو را میفهمم...
خواستم بنویسم که اکنون که شیرخواره ای دارم میدانم چه سخت است تاب بیاوری
گریه نوزادت را و گرسنگیش را و تشنگیش را....اما شرمم آمد بنویسم...شرم کردم
از لبخندی که بر لب نوزاد من بود و لب تشنه نوزاد تو...
پس نمی نویسم چرا که نگاشتن درباره چون تویی و کودکت لیاقتی میخواست که در خود
نیافتم...غم تو آنقدر بزرگ بود که در کلمات من جا نشدند...ظلم به اصغرت آنقدر عظیم
بود که نخواستم با نوشتن کوچکش کنم...
فقط آمدم بگویم گرچه تو را نمیفهمیم....گرچه کودکان گرسنه ما را شیر هست ...
اما....
کودکان ما...کودکان همه ما ...کودکان هر مادری که فهمید حسین(ع) را و رباب را...
همه فدای علی اصغر تو...فدای لب کوچک و خشک علی اصغر تو...فدای چشمان
بی رمق و خشکیده اصغر تو...فدای دست و پای بی حرکت اصغر تو...
آمدم بگویم ...آخر تو بگو چه بگویم که تسلایی باشد بر دل تو؟چگونه .کودکم را این روزها
در آغوش بکشم وقتی به یاد آغوش خالی تو می افتم؟چطور شیرش بدهم وقتی به یاد
شیر جاری تو می افتم که دیگر علی اصغری نبود تا ...
می میرم ...می میرم وقتی به یاد دل سوخته اباعبدالله می افتم و شرمش از نگاه تو...
بگذار ننویسم...بگذار نگویم پس از اینش را...پس بخواب آرام کودک رباب...بخواب که
تا ابد داستان غم رباب و عطش تو و خونت که حسین(ع)بر آسمان و پاشید و برنگشت
لالایی هر شب مادران مسلمان برای تمام شیرخوارگان حسینی است...
از گریه های اصغر دیگر خبر ندارم
شاید به خواب رفته با لای لای نیزه.................