تولدت مبارک گل دوساله ی من...
پسرکم سلام!
دوباره آمدم تا از دلم برایت بنگارم...که من بنشینم و آهنگ آشنای خانه ی مشترکمان
بنوازد و سرانگشتانم به نوازش حروف شاغل شوند و حروف جان بگیرند برای کلمه شدن...
برای عشق شدن و در کام تو فرو ریختن...برای زنده ماندن این روزها و این لحظه ها که غم و
شادی را ، من و تو در هم آمیختیم...شادی سالی دیگر که از عمر نازنین تو گذشت...که به
خوبی گذشت ...شادی بالیدنت...قد کشیدنت...به سخره گرفتن لباسهایی که کوچک شدند
و تو بزرگ...گذر از روزهایی که جا ماندند و تو سر جمعشان را سالی کردی برای خودت در
دفتر سالهای عمرت...و مهری که هر روز از عمر زیبایت گذشت در دلم افزون شد..دوسال
گذشت از نخستین روزهای نفس کشیدنت ...نخستین روزهایی که دیگر نفس تو نفس من
هم بود... روزهایی که دیگر حس میکردم تکه ای از قلبم تپشی آزادانه را برای خود آغاز کرده
است و من جز تماشای عاشقانه اش نقشی در آن تپش نخواهم داشت... و این است راز
تشویش جاودانه ی مادران....
شادیم افزون می شود آنگاه که به کلماتی شیرین مهمانمان میکنی ...آنگاه که چه روشن
معنای عشق را در می یابی ...آنگاه که دستان کوچکت را بر گردنم حلقه میکنی و صورت
بر صورتم میگذاری و من از خدا میخواهم که آن لحظه ها ابدی باشند ...
اما این روها پسرکم...
نهال شادیمان را پیچک غمی در آغوش کشیده است که از وجودش گریزی نیست ...
آخرین اتصال زمینیت را باید که بریدن از مادری که همه وجودش در گرو عشق توست...
گریزی نیست فرزندم ،گریزی نیست....
که اگر بود من مشتاقتر بودم به گرمای تن تو...که اگر بود مرا خوشتر بود لالایی
نفسهای تو برای خفتنی آسوده...که اگربود شیره ی جانم گواراتر بود تو را...کاش مادر
میشدی تا بدانی پایان شیرخوارگی مادر را زهرتر است تا کودک...اما چه میتوان
کرد که انسان از نخستین لحظات زمینی شدنش در رنج آفریده شده است...
از همان نخستین ثانیه ها که از عالم ملکوت بریدی و با ملک پیوند خوردی و در غم زمینی
شدنت گریه سر دادی باید میدانستی که زمینی شدن را رنجی است بی پایان...
این روزها به یاد نخستین روزهای تولدت هستم که گویا بریدن از سرچشمه ی بهشتیت
چنان سوگوارت نموده بود که سینه ی مادر را نمی پذیرفتی و با چه ترفندها که تو را عادت
دادیم که از کوثر ازلی ات دست بکشی و شیره ی جان مادر را بپذیری ... و این روزها
نیز که تو را از واپسین اتصال جسمانی ات به مادر نهی میکنم همانقدر ترش و شیرینم
که در شب زاده شدنت...شیرین که تو پای در دنیایی جدید و مستقل میگذاری و ترش
از آنکه در این دنیای جدید یکی بودنمان کمرنگ تر است...و تو پیش خواهی رفت ... و مرا
پشت سر خواهی نهاد چرا که قدمهای تو روز به روز استوارتر و قدمهای من لرزان تر خواهد
بود...
اما پسرکم...
هماره به یاد داشته باش که مادری که واپس نهادی و پیش رفتی با چشمانی همیشه
نگران و از قفا تو را مینگرد و هر بند که از مهرش بریدی از پای خویش و رفتی بدان که بندی
از دلش بریدی ....
پسرک شیرین این روزهایم و جوان رشید فردایم...
آنچه از سرخی خونم بود نه ماه تمام به پای تو ریختم و آنچه از سفیدی شیرم بود دو سال
تمام آنچنان که پرورگارم امر کرده بود به کامت....اگر روزی بند نافت را بریدند و من و تو هر دو
گریستیم از این جدا شدن و خندیدیم از آن هست شدن...امروز نیز که بند شیرخوارگیت را میبرم
و میگرییم از این جدا شدن بگذار لبخند نیز به لب آوریم از بالیدنت ...که مرا سخت تر است
این روزها...که مرا سخت تر است دیدن بیتابی تو و بدبینی ات از داشتن آنچه میخواهی و در کف
من است و دریغش کرده ام...
بگذار بگذرد این روزها...زودتر بگذرد این روزها...بیا قدمهایمان را تند کنیم که روزهای سخت
جا بمانند از قدمهای تند ما...و برسیم به ساحل آرامش روزهای لبخند...روزهای مرد شدنت...
روزهای قلم در دست فشردن و شکوفه شدنت...که تو زاده ی جشن شکوفه هایی...
روزهایی که به اشک های امروزمان لبخند بزنیم ....
تولدت مبارک هدیه ی آسمانی من!
آغاز سومین بهار زندگیت مبارک شکوفه ی زیبای پاییزی من ...
چنان روزی زاده شدی که تا ابد تلخی پاییز برگ ریز را برایم به شیرینی سبز بهار آرزوها
ترجمه کردی...و پاییز را همیشه با شهد میلاد تو آغاز خواهم کرد تا هستم....
و جاودان خواهد بود در قلبم آن سی ام شهریوری که تو زینتش دادی در سال نود....
تولدت مبارک نازنینم...
...............................................................................
سلام به همه ی دوستان خوبم...
به همه ی دوستانی که این دوسال همراهم بودن.دوسالی که از تولد امیرحسین و
تولد این خونه ی مجازی گذشت ..و من بهترینهای عالم مجاز رو در واقعیت پیدا کردم
و سخت قدرشون رو میدونم...
خیلی دوست داشتم این پست رو درست روز تولد امیر بذارم اما آنفولانزای اول فصل سرما
بدجوری غافلگیرم کرد و زمینگیر شدم.خدا رو شکر که امیرحسین به شدت من و پدرش
مریض نشد و زود خوب شد.
همونطور که متوجه شدید در حال از شیر گرفتن امیر هم هستم و روزهای سختی رو پشت
سر میگذاریم.هم من و هم امیر.ولی خوب چاره چیه.سختی ها هم جزو زندگین دیگه.نمیشه
حذفشون کرد...
امیدوارم که زودتر موفق بشم و امیر هم از بیتابی هاش دست برداره .شما هم مارو دعا کنین.
امسال تولد خوبی داشتیم.دلیلش هم جز این نبود که خاله لیلی عزیزم و خانوادشون از سفر
اصفهان که برمیگشتن لطف زیادی کردن و راهشون رو طولانی کردن و به ما سر زدن و بعد
رفتن تبریز.فقط خیلی شرمنده شدیم که چون درگیر تولد امیر بودم نتونستم خوب ازشون
پذیرایی کنم امیدوارم دفعات بعد جبران کنم.و این به نظرم خیلی جالب بود که مابرای تولد
هدی کوچولو که چهل روز از امیر بزرگتره رسیدیم تبریز و اونها هم برای تولد امیر حسین
رسیدن کرمانشاه.اینم کار خدا.در حد بضاعتم برای امیر تولد گرفتم و باز هم یه تولد خانوادگی
بود.به نظرم هنوز برای تولد کودکانه گرفتن زود بود.چون امیر زیاد متوجه نمیشه .ایشالا
سالهای بعد.
چون امیرحسین به باب اسفنجی علاقه داره خواستم تولد با تم با اسفنجی بگیرم ولی نه از اون
تولدای پرهزینه.فقط سعی کردم همه چیز توی سفره به شکل باب اسفنجی باشه.
ضحی دخترخالم که تب و تاب منو برای تزیین همه چیز میدید پرسید امیر که متوجه اینهمه
زحمت تو نمیشه درسته؟منم جواب دادم فردا روز که عکسهای تولدشو ببینه میفهمه
که چقدر برای من مهم بوده .همین برام کافیه.حالا امیدوارم واقعا همینطور باشه!
خوب تولد که بدون کیک نمیشه!دلم نیومد من که برای همه کیک درست میکنم برای
امیرحسین نکنم.گرچه با مهمونی توامان واقعا سخت بود اما حیفم اومد.برای تزیین روش
از پایپینگ ژل استفاده کردن.کار با پایپینگ ژل هزچقدر ساده است کار با شکلات برای دورگیری
طرح خیلی سخته.شایدم من خوب بلد نیستم .ولی خوب جون کندم تا این شد...
این شکلات چیپسی ها رو ضحی جون دونه دونه به بغل کیک چسبونده.اون جاهای حمله
روی کیک هم متعلق به هدی کوچولو هست!امیر با باباش و شوهرخالش رفته بودن هدیه
تولد بخرن اما هدی جونم رسالت امیرحسین رو به عهده گرفته بود!
برای پیش غذا خیلی فکر کردم چی میتونه باشه که بشه بهش طرح داد.رسیدم به پته یا کیک مرغ.
البته این ترکیب نون تست لایه لایه با مواد میانی میتونه هر چیزی باشه.از جمله کالباس یا هرچیز
که دوست دارین.ولی مرغ و گردو ترکیب جالبیه که من دوستش دارم.تزیین اینم خیلی سخت
بود ضحی شاهده به خدا!
اینم سالاد باب اسفنجی...
و اما به نظرم تمیزترین و باب اسفنجی ترین !محصول این ژله ی تصویری بود که خودم
خیلی دوستش میداشتم..بخصوص با اون لنگ اسپانیایی و گیتار تو دستش!که داره
برای تولد امیرحسین ساز میزنه!
خوب ژله ی تصویری هم اهل فن میدونن چقدر زمانبر هست و یک روز قبل درستش کردم.
اگه کسی خواست براش توضیح میدم حتما.ولی فقط اینو بگم اینطوری نیست که شما قلمو
بگیرین دستتون و روی ژله نقاشی کنین.یعنی تمیز درنمیاد.
اینجا هم جمع باب اسفنجی ها جمعه!
اوج شیطونی!
تا یادم نرفته اینم بذارم.فکر کردم برای تولد یه پسر کوچولو برای دستمال سفره چه طرحی
مناسبتر از تیشرت پسرونه میتونه باشه؟
خودمونو کشتیم واینستاد با کیکش عکس بگیره!
شمع فوت میفرمایند!ناگفته نماند با یه نرم افزار فندک توی گوشیم کلی تمرین فوت کردن داشتیم
و اونقدر امیر حرفه ای شده بود که تا می خواستم عکس بگیرم فرتی فوتش میکرد!
هدی و امیر هردو تلاش میکردن جرقه های فشفشه رو بگیرن!
امیر و کادوهاش...
همینجا لازمه از همهی کسایی که زحمت کشیدن و قدم رنجه کردن و کادو هم آوردن تشکر
کنم.امیدوارم همیشه به شادی ....
پی نوشت:
دوستای گلم.یه موردی هست که دوست دارم باهاتون درمیون بذارم.همونطور که تو پی نوشت
پست قبل گفتم میخوام یه سری تغییراتی تو فضای وبلاگ بدم.اولیش هم رمز دار نوشتن
پست هام هست.دلیلش هم واضحه.حداقل برای اونایی که وبلاگ دارن واضحه.وبلاگ
یه رسانه هست.رسانه هم به مخاطب زنده است.اگه مخاطب نداشته باشه انگیزه برای ادامه
نداره.من واقعا دلم میخواد بدونم مخاطب دارم یا نه.و اگه ندارم راه دیگه ای رو برای ثبت خاطرات امیر
پیش بگیرم.بارها اینو گفتم و از بازدیدکننده های خاموش خواستم که تنهام نذارن.ولی فایده نداشت
بذار ببینم راستی راستی اونایی که مصمم به خوندن وبلاگ هستن و ازم رمز میخوان کیا هستن
.من اگه بدونم تعدادی خواننده ی ثابت دارم به احترام اونها راهم رو ادامه میدم.برای داشتن رمز
هر پست کافیه یه کامنت بذارید و رمز بخواید.اگه وبلاگ داشته باشین براتون کامنت میذارم
و اگه نداشتید ایمیل که دارید.براتون رمز رو میل میکنم.
ببخشید که باعث زحمتتون میشم.اجازه بدین منم دلگرم بشم.