روزی که تو می آیی...
هفته هایی که خط میخورند روی تقویم رومیزی من ...هفته هایی که هیچگاه تکرار
نمیشوند...تو دیگر هیچ گاه این روزها را تجربه نخواهی کرد و من نیز هم...تو پر
میکشی از افلاک به خاک و من اوج میگیرم از زمین به سوی بهشت...به سوی
مادرانه زیستن...و سرمست از دیدن لبخند زیبای تو...و آنروز که چشم بگشایی و
زیباترین لحظه خلقت را به من هدیه کنی...نمیدوانم چه سری در آن لحظه هست
که همیشه با یادآوریش اشک از دیدگانم فرو میریزد...اشکی شیرین چونان
لحظات شیرین وصال دو عاشق ...
پسرکم!
این روزها همه میپرسند از احساسم نسبت به تو...و من نمیدانم چگونه اینهمه
حس متناقض را بیان کنم...انگار که مادر بودن همین است!جمیع اضداد...
تو برایم از احساست بگو...بگو که چه حسی است وقتی میبری از دنیایت و
پای در دنیای بزرگتر میگذاری؟میگویند دنیا چون رحم مادر است و انسان وقتی
میمیرد انگار که از رحم مادر پای به دنیای بزرگتر میگذارد...
میدانم به زودی خاطراتت را فراموش خواهی کرد...خاطرات بهشت را...
واین سرنوشت محتوم همه ماست...اما کودکم هر آنچه فراموش میکنی
صفا و پاکی این روزهایت رافراموش نکن!
........................................................
دیشب رفتم دکتر.چقدر مثبت بودن خوبه.چقدر خوشحالم که اولین چیزی
که فرزندم تو این دنیا میبینه لبخند یک انسان همیشه مثبت اندیشه...
هر وقت هر نگرانی دارم دکتر چوبساز نازنینم با یه لبخند آبی میپاشه
رو آتیش دلم...دیشب سونو کرد و گفت همه چیز در حد عالیه...
آب دور جنین خیلی هم خوبه...گفتم این عارضه کم آبی زیاد شده...
فکر کرد شوخی میکنم!خندید!گفت تو که اوضاعت خوبه...
و بعد.................
برام وقت عمل گذاشت!!!برای سی شهریور 90!مطابق با 21
شوال و 21 سپتامبر...صفحه تقویم تو این روز خالی خالی هست
به افتخار پسر گل من...و تنها اتفاق مهم این روز تولد پسرکمه...
وقتی روز عمل رو نوشتن با معرفی نامه بیمارستان یه احساسی
آمیخته از استرس و نگرانی با خوشحالی داشتم...
حالا روزشمار دقیق دارم...فقط 36روز مونده....