امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

مسافری از بهشت

روزی که تو می آیی...

1390/5/24 13:58
1,432 بازدید
اشتراک گذاری

هفته هایی که خط میخورند روی تقویم رومیزی من ...هفته هایی که هیچگاه تکرار

نمیشوند...تو دیگر هیچ گاه این روزها را تجربه نخواهی کرد و من نیز هم...تو پر

میکشی از افلاک به خاک و من اوج میگیرم از زمین به سوی بهشت...به سوی

مادرانه زیستن...و سرمست از دیدن لبخند زیبای تو...و آنروز که چشم بگشایی و

زیباترین لحظه خلقت را به من هدیه کنی...نمیدوانم چه سری در آن لحظه هست

که همیشه با یادآوریش اشک از دیدگانم فرو میریزد...اشکی شیرین چونان

لحظات شیرین وصال دو عاشق ...

پسرکم!

این روزها همه میپرسند از احساسم نسبت به تو...و من نمیدانم چگونه اینهمه

حس متناقض را بیان کنم...انگار که مادر بودن همین است!جمیع اضداد...

تو برایم از احساست بگو...بگو که چه حسی است وقتی میبری از دنیایت و

پای در دنیای بزرگتر میگذاری؟میگویند دنیا چون رحم مادر است و انسان وقتی

میمیرد انگار که از رحم مادر پای به دنیای بزرگتر میگذارد...

میدانم به زودی خاطراتت را فراموش خواهی کرد...خاطرات بهشت را...

واین سرنوشت محتوم همه ماست...اما کودکم هر آنچه فراموش میکنی

صفا و پاکی این روزهایت رافراموش نکن!

........................................................

دیشب رفتم دکتر.چقدر مثبت بودن خوبه.چقدر خوشحالم که اولین چیزی

که فرزندم تو این دنیا میبینه لبخند یک انسان همیشه مثبت اندیشه...

هر وقت هر نگرانی دارم دکتر چوبساز نازنینم با یه لبخند آبی میپاشه

رو آتیش دلم...دیشب سونو کرد و گفت همه چیز در حد عالیه...

آب دور جنین خیلی هم خوبه...گفتم این عارضه کم آبی زیاد شده...

فکر کرد شوخی میکنم!خندید!گفت تو که اوضاعت خوبه...

و بعد.................

برام وقت عمل گذاشت!!!برای سی شهریور 90!مطابق با 21

شوال و 21 سپتامبر...صفحه تقویم تو این روز خالی خالی هست

به افتخار پسر گل من...و تنها اتفاق مهم این روز تولد پسرکمه...

وقتی روز عمل رو نوشتن با معرفی نامه بیمارستان یه احساسی

آمیخته از استرس و نگرانی با خوشحالی داشتم...

حالا روزشمار دقیق دارم...فقط 36روز مونده....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

سیما
25 مرداد 90 0:36
در کل همشو خوندم ولی حوصله نداشتم دونه دونه نظر بذارم ،
فاطمه جون خیلی خیلی قشنگ می نویسی، خوش به حال امیرحسین که مامانش به این قشنگی میتونه احساساتش رو بیان کنه ...
و خوش به حالش با مامانبزرگ هنرمندش و با این همه چیزای خوشمل، ... از من میشنوی براش تعریف نکن یهویی دلش میره و می خواد زودتر بیاد سراغ وسایل و لباسا و چیز میزاش....((خدا نکنه، ایشاله به سلامتی سر وقتش بیاد))
برای خودت و گل پسرت آرزوی بهترینها رو دارم ....

ممنونم سیما جونم ایشالا تو هم زودتر بار شیشتو زمین بذاری و نیلوفر گلتو بگیری تو بغلت و به بقیه بچه های کلوب پز بدی!(چشمک)با امیر حسین سنگامو واکندم که لطف کنه زودترز از موعد هوس نکنه بیاد بیرون که مامانش شاکی میشه اساسی!

سعيده
25 مرداد 90 15:16
سلام عزيزم
فاطمه !اصلا نمي دونستم مي توني اينقدر خوب بنويسي
حستو كاملا منتقل مي كني و ادمو جو گير؟!
مباركت باشه تارخ دقيق تولد ني نيت
بي صبرانه منتظر ديدن روي ماهشم
راستي ر‍ژيممو شكوندمو زولوبيا باميه خريدم واسه امروز افطارم
كلي شوق و ذوق دارم واسه افطار



الهی قربونت برم....هیییییییی حروم شدیم خواهر!چه همه استعداد داشتیم که نشکفته پژمرد!(چشمک)
حتما افطار برای منم دعا کن و برای سلامتی امیر حسین...تا دلت میخواد هم زولبیا بامیه بخور من اجازه میدم!
سمانه مامان پویا
26 مرداد 90 15:25
عزیزم واقعا لذت بردم از نوشتت. خیلی زیبا بود و واقعی. ببوس پسر خوشگلتو.


سمانه جون میخوام ببوسمش ولی نمیشه که !آخه هنوز تو دلمه
مامان زینب
26 مرداد 90 17:37
ای جانم عزیزم....خدا رو شکر که همه چیز خوبه. در مشهدالرضا دعاگوی خودت و گل پسرت هستم


زینب جون مادر زیارت که کردی بعدش این وبلاگ طفلکتو آپ کن...میدونم با نی نی تازه دنیا اومده خیلی سرت شلوغه اما ما عکس میخوایم دیگه...
یلدا
26 مرداد 90 19:39
سلام فاطمه ی عزیزم....
همه ی نوشته هاتو خوندم... از نوشتنت خوشم میاد.... خوشحالم که امیر حسین نیمه اولی شد.... براش همیشه دعا می کنم... که سالم به دنیا بیاد... که صالح باشه... که مرد بار بیاد... که مهربون باشه... که همه رو چه خوب و چه بد دوست داشته باشه... که بتونه تو این دنیای گول زنک درست و غلط، رو و دورویی رو از هم تشخیص بده.... که منو از همه ی خاله هاش بیشتر دوست داشته باشه :-)
کاشکی کنار هم بودیم... سعیده هم پیشمون بود... بعضی وقتها دلم برای بودن کنار یه دوست خوب لک می زنه...
مراقب خودت و امیر حسین گلم باش...


مرسی یلدا جونم که افتخار دادین و قدم رو چشم ما گذاشتین...بچه من که خاله نداره همه خاله هاش دوستای منن حالا خودتون با هم به تفاهم برسین که کی رو بیشتر دوست داشته باشه دیگه!
اصلا من میگم:هر کی بیشتر بیاد وبلاگ نظر بذاره!(چشمک)
امیدوارم همه آرزوهایی که برای امیرحسین کردی محقق بشه...بیشترین چیزی که نگرانشم تربیتشه .امیدوارم خدا کمکم کنه تو تربیت و صالح بار آوردنش
سعيده
26 مرداد 90 20:02
يلداي نازم
جات اينجا خالي بود خيلي
با ديدن نوشته هات تو وبلاگ فاطيما احساساتي شدم
اگه اسمتو نميشتي بازم مي فهميدم تويي


خوب دل میدین و قلوه میگیرین با یلدا ها!نگو نفهمیدم!
آره واقعا جاش خالی بود...
مانیا
27 مرداد 90 2:24
سلام عزیزم... ممنونم که به وبلاگم سر زدی. وای چه سیسمونی های خوشملی پسرت داره و چقدر مامان و مامانی جونش هنرمندند. آفرین. خوش به حالت یک ماه دیگه بیشتر انتظار نمی کشی . من تازه تو هفته 21 ام. یهنی نصفه راهم! واسه همه مامانا با بار شیشه دعا کن گلم. ایشالا پسر گلت یه ماه دیگه صحیح و سالم بیاد تو بغلت
مامان نفس طلایی
27 مرداد 90 22:49
سلام انشاالله به سلامتی میگذره
خاله هستی و لبخند
27 مرداد 90 23:52
سسسلام
با اون جامدادیه کلی خاطره برا من و همسریم زنده شد...
ممممنون
همسری عاشق اسم امیر حسین
مبارک باشه ...ان شاالله
راستی فکر کنم همشهری باشیم


ایشالا خدا یه گل پسر بهتون بده اسمشو بذارین امیرحسین.البته اگه شمام با آقای همسر موافق باشین.چون همسری من گفت همه زحمت به دنیا آوردنش با توئه پس اسم گذاشتن حق خودته...دمش گرم!
فاطمه
28 مرداد 90 12:49
آخی!چه وسیله های نازی داره این نی نی تو راهی!خوش به حالش با این مامان دلسوزش!با اجازه لینکیدمتون!


منم لینکت کردم فاطمه جون.لطف کردی بهمون سر زدی عزیزم
نازنين (مامان نور)
29 مرداد 90 15:16
سلام مامان اميرحسين جون....
قربون محبتت... ايشالا خدا امير جون رو برات حفظ كنه

خوشحال ميشم لينكتون كنم...


نازنین جون ممنونم بابت سرزدنت و لینکت.هر کی بیاد اون عکس آخری که از نور گذاشتی رو ببینه مثل من همش مشتاق میشه سربزنه به وبلاگت.تند تند آپ کن خانومی