ده روزگیت مبارک!
سلام پسرکم!
ده روزگیت مبارک...اصلا نمیدونم این ده روز چطور گذشته که من نفهمیدم.امروزاومدم تا تو نازنین بیدار نشدی برات از خاطره روزی بنویسم که به دنیا اومدی...اول بذار از همه خاله های خوبت که اومدن و کامنت گذاشتن تشکر کنم.از همه اوناییکه به یادم بودن و برام دعا کردن و منم به یادشون بودم...
چهارشنبه 30 شهریور 90:
نمیشد گفت استرس داشتم.معمولا من برای امتحانای بزرگ استرس ندارم!مثلا برای کنکور یا امتحان پرانترنی یا ازدواج یا زایمان!اما خوب یه نگرانی کوچولو که حقم بود مگه نه؟وقت بیرون رفتن از خونه مامان از تو حلقه یاسین ردم کرد و یه استکان آب ریخت پشت سرم جلوی در آسانسور! فکر میکردم وقتی برم تو زایشگاه و وسایلمو تحویل بدم دوباره میتونم بیام بیرون واسه همین از بابا و پوریا درست و حسابی خداحافظی نکردم.که بعد فهمیدم حتی مامانمم دیگه نمیتونم ببینم چه برسه به آقایون...یکم دلم گرفت.دوست داشتم قبل عمل خوب خداحافظی کنم.لباسای بیمارستانو پوشیدم.سی شهریور بود و تعداد سزارین خیلی زیاد بود.سی و سه نفر نوبت عمل داشتن!من نفر هفتم پذیرش شده بودم.هممون تو اتاق انتظار نشسته بودیم و متاسفانه غیر از یه نفر بقیه بیمار دکترچوبساز بودن و این یعنی اینکه من باید تا ساعت سه و چهار منتظر می موندم.اصلا طاقتشو نداشتم.انتظار کشنده بود.یکم حرف میزدیم و دوباره همه ساکت میشدن.اکثرا بچه اولشون بود و استرس داشتن.باتجربه ها بقیه رو دلداری میدادن.روز جشن شکوفه هابود و تلویزیون داشت کلاس اولی ها رو نشون میداد من دلم غنج میزد برای روزیکه تو رو ببرم کلاس اول دوباره تو دلم شور افتاده بود که تو سالمی یانه...ساعت هشت بود که رفتم تو و ساعت ده بود که خانوم دکتر اومد.بدون روپوش سفید چه دلچسب بود ظاهرش برام.با همون لبخند همیشگی.اومد دم اتاق انتظار و از پرستار پرسیدکی ا س ه ا ل داره؟بعد روشو کرد طرف ما .من به پاش نیم خیز شدم و گفتم منم که مشکل مزاجی پیدا کردم. سلام علیک گرمی باهام کرد و رفت.اول دو نفر که سرکلاژ داشتن رفتن.بعد یه نفر از سزارینی ها که دیابت داشت ...بعد منو صدا کردن.تعجب کردم و نگران شدم.یعنی مشکلم اینقدر حاد بود که باید زودتر عمل میشدم؟پرستار مهربونی که داشت آمادم میکرد گفت مامان جلوی خانم دکترو گرفته و گفته من مشکل دارم و کلی از آب بدنمو از دست دادم و نگرانمه...بعد گفت ولی بخاطر این نیست که زود میبرنم بخاطر اینه که خانوم دکتر گفته من از همکاراشون هستم و باید یه فرقی با بقیه داشته باشم! از یه طرف خوشحال بودم که زودتر راه میفته کارم و از یه طرف از بچگی از جا زدن تو نوبت دیگران متنفر بودم و حالا همچین حسی داشتم...اونم تو همچین نوبت حساسی که همه استرس داشتن و تعداد زیادی هم از شهرستان و صبح زود اومده بودن و من احساس گناه میکردم...ولی خوب تصمیم با من نبود...همون پرستاره به مامان قول داده بود قبل بردنم گرچه خلاف قوانینه ولی ببرنم پشت در و مامان و پوریا منو ببینن...واقعا تبعیض تا چه حد! فکر کنم یه ثانیه دیگه بیشتر تو بغل مامان میموندم گریم میگرفت...اونوقت درک نمیکردم چرا برخلاف همیشه اینقدر نگرانه.حالا که بچه دارم میفهمم.پوریا که دیگه نگو...ولش میکردی میگفت نمیخواد زایمان کنی بذار همون تو بمونه.مامان یه عکس ازم گرفت و رفتم به سمت اتاق عمل.اولین بار بود اتاق عمل میرفتم.اصلا اونجور که فکر میکردم نبود.یه اتاق بزرگ بود و یه دکتر بیهوشی که منتظرم بود و خیلی هم حراف بود.بهم گفته بودن دکتر بیهوشی آقاست ولی اصلا انتظار نداشتم بقیه کادر اتاق عمل بجز خود دکتر هم مرد باشن.یکم پکر شدم.هرچی حیا تو کل عمرمون جمع کرده بودیم یه روزه به باد رفت.دکتر بیهوشی کارشو انجام داد و گفت خدا رو شکر خوب بیحس شدی و مشکلی نخواهی داشت و بعدم ادعا کرد اونایی که بعد بیحسی سردرد میگیرن دکترشون بیسواده! باید میدید بیسوادیش باعث شد چه سردرد وحشتناکی بگیرم!تا دکتر بیاد دکتر بیهوشی باهام حرف میزد که خوابم نبره.کاشف به عمل اومد که اونم ارومیه خونده و شروع کرد خاطره تعریف کردن و بعدم رسیدبه انتقاد از دولت و حکومت و مردم و....وای.... خانوم دکتر اومد.خیلی خوابم میومد.از گردن به پایین حس نداشتم.
کلی باهام چاق سلامتی کرد و به دکتر بیهوشی گفت من و همسرم از همکارا هستیم و... حالا یا واقعا یادش رفته بود که ما دامپزشکیم یا به نظرش پزشک و دامپزشک همکارن دیگه! همش با خودم کلنجار میرفتم که خوابم نبره و بتونم روی ماه پسملمو ببینم.دکتر بیهوشی همچنان ور میزد و از سیاست و حکومت و....خستگی ناپذیر بود واقعا!تا رسید اون لحظه با شکوهی که خانوم دکتر تو رو نشونم داد.از پشت یه پرده اشک و خستگی و خواب آلودگی چشمام دیدمت...دوقطره اشک از چشمام ریخت پایین...کاش اینقدر خوابم نمیومد...دوتا گریه کوچولو کردی و من با همون یه نگاه یاد عکس چند ماهگی پوریا افتادم که تو بغل پدرشوهر مرحومم بود و من چسبوندمش رو در کمد پوریا...خانوم دکتر گفت ماشالا عروسکه بچه نیست.یه پسر سالم و تپلیه.به زحمت گفتم خدا رو شکر...خوشبختانه دکتر بیهوشی تحت تاثیر قرار گرفته بود و چند ثانیه ساکت شد.بعد رو ساعد دستم با خودکارش نوشت 11:54 دقیقه...فکر کنم این تنها کار مفیدی بود که کرد و بعد گفت بچه هایی که بین ساعت 11 تا یک به دنیا میان سرتق میشن!که پسمل من نه تنها سرتق نیست بلکه خیلی هم آروم و آقاست...قربونش برم.به خانم دکتر گفتم تا بیحسم میشه شکممو فشار بدین و اونم برام مرام گذاشت و این کارو که کار پرستارا بود برام انجام داد و به پرستارام سفارش کرد تا دوباره برام انجام بدن و خدا رو شکر این درد وحشتناکو من تحمل نکردم چون بیحس بودم.سرمم که تموم شد از ریکاوری بردنم به سمت بخش.هنوز خوابالو بودم.درست یادم نیست کیا بالای سرم بودن ولی فکر کنم همه بودن و من برای اینکه پوریا رو از نگرانی دربیارم و نشون بدم حالم خیلی خوبه زبونمو از گوشه لبم براش درآوردم!الان یادم میفته خندم میگیره که چرا اینکارو کردم!
دیگه از بعدش نمیگم که دردام یکی یکی شروع شد و یک هفته سراسر درد و رنج داشتم ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که یه نی نی سالم بهم داد و خودمم الان خیلی بهتر شدم .
با کلیک روی لینک پایین میتونین لحظه ای که امیرحسین رو از اتاق عمل بیرون آوردن و نشون خانوادم دادن رو ببینین.حجمشو خیلی کم کردم تا همه بتونن ببینن که البته کیفیتش هم کم شده.میگن پوریا همونجا بوسش کرده!