این روزها...
این روزها من سرشارم...سرشار از حس سپاس...یک سال زمان زیادی نیست
برای فراموش کردن...و من فراموش نمیکنم که یک سال پیش در این روزها ما
تصمیم گرفته بودیم که بعد از پنج سال زندگی عاشقانه و پر از خوشبختی، پر از
روزهای خوب،پر از یک دلی و یک رنگی...خلوت دونفره مان را با شیرین ترین صدای
دنیا برهم بزنیم...صدای خنده ها و گریه های کودکی که خوشترین موسیقی دنیا
را خجل میکند...روزهای دانشجویی تمام شده بود.روزهای شور و هیجان درس
خواندن و امتحان و کلینیک و ...و ما در خود این بلوغ را یافته بودیم که پدری باشیم
و مادری برای هدیه ای از جانب خدا...و فراموش نمی کنم که مهربانترین امام واسطه
بین من و خداشد برای این هدیه...
خدایا تورا شکر...تو را شکر بر این شیرین ترین هدیه ات بر نوع بشر...
و تو راسپاس امام مهربانم...حسین مظلومی که خونت تا ابد حرارت دل های
شیعیان است...خدایا مهر حسین را از ما نگیر و فرزندانمان را محب حسین(ع)
و اولاد او قرار بده...
....................
سال پیش تو همچین روزایی که مراسم شیرخوارگان حسینی از تلویزیون پخش
میشد و من دلم سخت شکسته بود از امام حسین پسری خواستم که اسمش
رو حسین بگذارم و برای علی اصغر مظلومش 114 تا غذا نذر کردم...امام
حسین منو از الطاف خودش بی بهره نذاشت و ماه بعدش من امیرحسین رو
داشتم.جمعه این هفته موعد ادای نذرمون بود.دلم میخواد همین جا از مادرشوهر
عزیزم و پدربزرگ همسرم که کار اصلی درست کردن نذری رو برعهده گرفتن
تشکر کنم.و از برادر شوهر و جاری عزیزم و همینطور خاله و مادربزرگ همسرم
که درتقسیم و بسته بندی نذری خیلی کمک کردن.گرچه به برکت امام حسین
نذری ما به 210 تا غذا رسید.ایشالا یه روزی بیاد که بیشتر از هزارتا نذر بدیم.
خیلی خوشحال بودم اونروز.سبکبال بودم.خدا روشکر....
اینم امیرحسین خان کنار یکی از دیگای نذری...
.....................................................
ای بابا!مامان میخوام دستمو بخورم و صورتمو چنگ بزنم و چشممو درآرم
چرا دستکش دستم کردی آخه؟!اه ه ه ه ....
دیدی دستمو درآوردم؟!دماغ سوخته
به نظر من....اصولا....اساسا...دستکش پدیده خیلی بدیه!
خوب مامانی قهر نکن دیگه!ببین از اون لبخندا که دوست داری برات میزنم!ببین چقدر نازم...
نه دلت میاد منو نبخشی؟!ببخشید دیگه نی نی بودم کار بدی کردم بهت دماغ سوخته دادم
حالا که منوبخشیدی بیا بغلم ....آ بدو مامان گلم....