امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

مسافری از بهشت

جدیدا....

1391/11/1 16:49
1,827 بازدید
اشتراک گذاری

جدیدا یه حسی در پسملی ما بیدار شده به اسم بدجنسی!

قبلنا وقتی مهر نمازگزار بیچاره ای رو میبرد از سر بچگی و کنجکاوی بود و اینکه نمیدونست 

اون بنده خدا برای سجده کردن به مهر احتیاج داره.اما حالا مهر نمازگزار رو برمیداره و با

سرعت تمام فرار میکنه و اون دور می ایسته و بال بال زدن نمازگزار مفلوک رو که به سجده

رسیده اما مهر نداره با لبخندی گوشه لب و برقی گوشه چشم نگاه میکنه!{#emotions_dlg.e4}

حالا اون روز وقتی دیدم حاضر به پس دادن مهر نیست و نمازم داره خراب میشه به ناچار 

روی تیکه مقوایی که مال لگوی خان والا اون گوشه افتاده بود سجده کردم.جالبش 

عکس العمل ایشونه که بعد از قیام من برای رکعت بعدی اومده و با دقت تمام دستای منو

دونه دونه وارسی کرده که آیا مهر دیگه ای در اونها قایم کرده بودم و از دستبرد ایشون در 

امون مونده؟!حالا من به زور جلوی خندمو گرفتم تا این نماز پرماجرا رو تموم کنم...به نظرتون

خدای مهربون این نمازای ما رو قبول میکنه آیا؟!{#emotions_dlg.e25}

وقتی بهش میگم امیرحسین بدجنس شو این شکلکو درمیاره!

....................................................................

برای ما دعا کنید که زنده بمونیم...چرا که جدیدا پسمرمون یاد گرفته حتی شیر گاز

ترموکوبل دار رو هم باز کنه و با فندک گاز هم کار کنه....اصلا نمیشه یه کاری کرد بچه ها

تو آشپزخونه نرن؟یه سیب زمین خام نخورن...یه پیاز تند رو گاز نزنن و نیمساعت گریه 

نکنن...غذا هامون رو خام یا سوخته نکنن...ماشین لباسشویی خالی رو روشن نکنن و فرار

کنن...تو سطل آشغال سرک نکشن...نه نمیشه؟!واقعا نمیشه؟اصلا راه نداره؟{#emotions_dlg.e10}

 

بدون شرح!

..................................................................

جدیدا پسملی ما یاد گرفته از همه جا بالا بکشه و هر قله ای رو فتح کنه...مبل ها 

که شوکولاتن!میز عسلی ها رو هم اضافه کنین...تخت مامان و بابا و حتی مبل های

سلطنتی خونه عزیز جون هم جای خود دارن...حتی گاهی تلاشی مذبوحانه برای بالا

کشیدن از میز نهار خوری به همون شیوه هم انجام میشه!آخه بچه !!!!!من چی بگم 

به تو؟مگه پاهای کوچولوت چقدر بالا میاد که میخوای از میز نهارخوری بالا بری آخه!؟

میز عسلیمون چرا شیشه نداره؟یعنی خودتون جواب این سوالو نمیدونین؟!برش داشتیم

تا خان والا نره بالای میز رقص و پایکوبی کنه بعدم کله بشه اون پایین!

..................................................................

جدیدا قد پسملی ما اونقدر بلند شده که به هر جا قبلا دستش نمیرسید حالا

دیگه میرسه!اگه  لیوانشو پر آبمیوه کردی و نخورد و گذاشتیش سر سینک بعدا

دیدی دستشه و داره هورت هورت آبمیوه میخوره چشماتو نمال و دوباره نگاه کنی...

گفتم که قدش میرسه!اگه دیدی کفگیرچوبی که رو گاز گذاشته بودی (و آغشته به 

رب و زردچوبه و روغن و هر چیز وحشتناک دیگه ای که لکش تا ابد روی فرش میمونه)

دستشه و داره رو فرشای کرم رنگ خونه رژه میره هول نکن!گفتم که قدش میرسه!

خلاصه مکان امن دیگه وجود نداره!مگه بالای یخچال... مراقب باش که مثلا 

بابایی که سطل ماست 2 کیلویی رو وقتی میذاره رو یخچال تا تو داری بقیه خریدا 

رو جابجا میکنه امیرحسین ترتیبشو نده ،خود همون بابایی حواس جمع در یخچال رو باز

نکنه که سطل بیفته پایین و وسط آشپزخونه منفجر بشه!

(نگران نباشین من شدیدا مراقب دوتا بچه هام در دوسایز متفاوت هستم که خونه زندگیم

نره رو هوا!فقط دعا کنین برام!)

...........................................................

جدیدا پسملی ما دو تا کلمه رو خوب به زبون میاره...یکی بابا:

با تاکید فراوان روی حرف ب...در مواقع شادی ،خوشحالی و سرمستی....

دیگری ماما:

با حالت شل و وارفتگی حرف م در مواقع ناراحتی ،گریه و دپرسیون شدید!

اینه دیگه.....

گله ای دارین؟

بیخود!

بچه است دیگه!

بالاخره همین که ماما میگه خوبه دیگه!

{#emotions_dlg.e47}

{#emotions_dlg.e29}

..............................................................

جدیدا مامانی شدیدا معتاد شده به یه سایت آشپزی و اگه یه روز شیرینی

یا کیک جدیدی درست نکنه اون روز شب نمیشه...و بسیار خوشوقتم که امیرحسین

و باباش از دستپخت های ناشیانه ما به شدت استقبال میکنن و حتی اگه بابایی 

چیزی رو نخوره امیرحسین دل مامان رو نمیشکنه و همه رو نوش جان میکنه...

حالا باید یه پست جداگانه اختصاص بدم به آشپزی های شاهکارانه خودم!{#emotions_dlg.e28}

مامانی اینقدر غذاهات خوشمزست که چاق شدم!

 

ای وای مامانی این یکی ترازو چاقترم نشونم میده!

باور کنین خودش میره رو ترازو !بچم دچار استرس ترازو شده !ترازو ها رو جمع 

کردم دچار استرس چاقی نشه!

.........................................................

جدیدا امیرحسین خیلی هشیارانه به شعرهایی که براش میخونی گوش میکنه

و براشون ذوق میکنه و لبخند میزنه و همین تو رو تشویق میکنه که شعرت رو با تمام

ادا و اطوار بخونی !خرگوش بشی...موش شی...هویج بشی ...گل بشی...سبزه بشی...

خلاصه احساس این خاله و ها و عموهای تلویزیون رو درک کنی و به ساز فسقلی ها

برقصی و دلقک بازی دربیاری!

همین جا از عمو پورنگ و خاله شادونه تشکر میکنم چراکه شعرهاشون که پشت سر هم

کردم و یه برنامه کودک نیمساعته درست کردم مجالی به من میده که حتی گاهی 

یواشکی برم دوش بگیرم!

............................................................

جدیدا حالم از انگری بردز به هم میخوره!کسی یه گیم جدید نداره بهم معرفی

کنه که مورد علاقه مادر و فرزند هر دوباشه؟آخه  نمیشه که !لب تاپ=انگری بردز

پس من چی؟ما دعوامون شده یکی بیاد ما رو  از هم جدا کنه!...

.........................................................

جدیدا امیرحسین به روابط انسانی بین ما خیلی حساس شده.اگه بابایی به 

مامانی محبت کنه یا بالعکس ،متوجه یه جفت چشم کوچولوی خندون میشن که 

داره از دور تماشاشون میکنه و میخنده و کیف میکنه.برام جالبه!

اگه کمی صدامون بالا بره حتی وقتی داریم در مورد یه نفر دیگه حرف میزنیم امیر

ناراحت میشه و جیغ میکشه!اگه با هم شوخی کنیم و دستمون به هم بخوره هم 

حساسیت نشون میده که همو نزنین!فسقلی!

..........................................................

جدیدا امیر یه بازی جدید اختراع کرده و هر چیز پارچه ای گیرش میاد 

میکشه رو سرش و تو خونه راه میره و منم باید مراقب باشم به در و دیوار نخوره!

فکر کنم از اون بچه هایی بشه که ملحفه سفید میکشن رو سرشون و 

نصفه شب میان مامان و باباشونو زهره ترک میکنن!

.....................................................................

یه جدیدا داغ و از تنور دراومده هم بگم و تمام....

یه حسی به اسم:

حسودی!

پریشب بابایی عمه عاطفه رو مثل بچه ها بغل کرد و میچرخوند که مواجه شد

با یه پسملی که بغض کرده بود و اون غنچه لباشو ورچیده بود و عاقبت پقی زد 

زیر گریه!یعنی از خنده منفجر شدیم!تا عمه رو پایین نذاشت و امیر حسینو یغل

نکرد گریه ادامه داشت....

...............................................................

این عکسو که میبینم جدا دلم برای داداشم تنگ میشه.آخه این پیرهن کار دست 

مامان فرشته عزیزم که برای علی بافته بود و من صحنه هایی از بچگیمون که علی 

این پیرهن تنش بود رو محو یادمه.حیف که امیرحسین با لباسای پشمی مشکل داره

و بدنش میخاره و فقط به قدر عکس گرفتنی اجازه داد تنش کنم.

دوستت دارم داداشی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (34)

lمامان فرشته
1 بهمن 91 18:40
سلام وای که چقدر دلمون براش تنگیده همش یاد اون روزای کرمانشاهو می کنیم و شیرینکاریاشو برا همدیگه تعریف می کنیم هزار تا بوس کفتری ازش بگیر برا من هزار تا هم برای باباعکس روی وزنه رو باسم ای کی یو سان برا گوشی بابا به سفارش خودش دانلود کردم حال کردی بابا رو؟
راحله
1 بهمن 91 20:51
جدیدا خانوم دکتر شما هر پستی میذاری ما کلی واسه خودمون کیفور میشیم و شاد میشیم و میخندیمینی این شیطنت های جدید خان والا رسما کشته ما رو دیگه میکم.....این یلدا خانوم گل گفت که امیر حسین جونمو دیده منم یه عالمه حسودیم شد خب!نمیشه شما تشریف بیارین اینورا پیش ما؟خوش میگذره ها!
راحله
1 بهمن 91 21:33
مامانی پس تو سایتهای اشپزی هستی که به ما سر نمیزنی اره؟خوب دلمون تنگ شده واسه کامنتهاتون میدونی چند وقته نیومدی پیشم؟ حالا ادرس سایت اشپزیش چی چی هست بگو منم برم اونجا چون منم تازگیا تو وبلاگای اشپزی میرم و غذاهای جدید میپزونم از جمله کوکو کدو حلوایی، مرغ با سس پرتغال، پاناکوتا،....بعله دیگه
منا مامان الینا
2 بهمن 91 10:51
عزیز دلم قربون این شیرین کاریات و فضولیات و حتی حسودیاتتتتتت برم من! فاطمه جان این ای کیو سان داره کم کم مودار میشه ها!عسسییییسم با این کله اش ببوسش کله این پسمله فضول رو راستی آدرس اون سایت آشپزی چیه؟ منکه به علت اضافه وزنیاتم!فعلا پخت و پز کیک تو خونمون ممنوعه! چیکار کنم لاغر شم نمیییییییییشه!
منا مامان الینا
2 بهمن 91 10:52
اینو یادم رفت کاش همه بدجنسهای عالم موقع بدجنسی قیافه شون مثل تو خوردنی میشد!
لاله
2 بهمن 91 11:01
سلام من مامان معید هستم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم از اینکه با وبتون آشنا شدم امروز که یه سری به وب شبنم جون زدم فهمیدم که یه امیرحسین کوچولوی آقا هم داریم که یه مامان نازنین داره با یه دل مهربون و نوشته های دلنشین. بازهم میام
سعیده
2 بهمن 91 13:16
ینی عالییییییییییییییی بود این پست کلی خندیدم و مث یه فیلم تجسم می کردم کارای امیر حسین و از همشون لذت بردم اما اینکه به رابطه شماها عکس العمل نشون می ده خیلی واسم جالب بود...یه کمم دلم سوخت به حال بچه هایی که بابا ماماناشون با هم رابطه خوبی ندارن و دل کوچیک اونا غصه دار می شه به امید دیدار اون عکسم که داشت خودشو وزن می کرد خیلی ه عسل و دوست داشتنی شده بود...=))
جادوطرح
2 بهمن 91 15:47
بهترین هدیه برای فرزند شما به کودک خود اعتماد به نفس، خلاقیت و ابتکار هدیه کنید یه سر به سایت ما بزنین، ضرر نمیکنین http://jadootarh.blogfa.com
مادر کوثر
3 بهمن 91 8:08
وای عزیزممممممممممممممم چقد پست بامزه و دوست داشتنییییییییییییی بوووووووود برای هزارمین بار میگم خیلی خیلیییییییییییی خوشگل نوشتی مامانییییییییییی امیر حسین ناز و وروجک ما رو هم حسابییییییییییییی ببوس
راحله
3 بهمن 91 14:16
فاطمه جووووووونم یه عالمه خوشحال شدم که اومدی پیشم...عزیزم رمز رو خصوصی واست میفرستم
عمه عاطفه
3 بهمن 91 19:12
میگن شنیدن کی بود مانند دیدن بی ربط نگفتن اینا رو فقط باید ببینید یعنی محشره دلم خیلی تنگید دوستون دارم خیلی
مامان علی
3 بهمن 91 22:50
اگر امروز شنیدید که یک نفر داشت از شدت ذوق زدگی جان میداد اما نداد ، بدانید و آگاه باشید که آن یک نفر خودِ خود من بودم ! فاطمه این پستت خیییییییییییییلی خوشمزه بود از اول تا آخرش خندیدم قربون اون قیافه ی بدجنسش بشم ووووی
مامان علی
3 بهمن 91 22:55
آخ آخ ازون حس حسادت و اون پارچه گرفتن های روی سر هم نگو که ما هم اوضاعی داریم بس شنیدنی . عملا دیگه زندگی واسم نمونده خونه ام که عینهو مسجد!!! ایضا کابینتهام و کشوهای پایین یخچال ولی مثل اینکه ماجرای مهر کماکان ادامه داره ظاهرا پیچیده تر هم میشه .جیگر این صخره نوردت رو برم من نمی دونم تا حالا چه جوری طاقت آوردی گاز گازش نکردی
آشتی
4 بهمن 91 9:51
سلام فاطمه عزیزم. من آشتی هستم و از طریق وبلاگ شبنم جون با شما آشنا شدم. اینقدر ایشون از شما تعریف کردند که منم ترغیب شدم خدمت برسم. با نگاهی که به آرشیوتون انداختم، باید پسرتون متولد شهریور 90 باشند. مانی من نه ماه از ایشون بزرگتره. همه خصوصیاتی که توی این پست از پسرتون نوشتید، مانی هم انجام میده. غذاهای سوخته و خام و لباسشویی و مهر نماز و ... اصلا یه لحظه فکر کردم من خودم راجع به مانی نوشتم!!! خدا همه شونو حفظ کنه. من روشی که در پیش گرفتم برای اینکه کمتر زیان ببینم، هر کاری که میخوام بکنم، مانی رو هم شریک میکنم. مثلا میگم بیا بریم لباسشویی رو روشن کنیم! با هم میریم و من ازش میخوام لباسها رو بندازه تو ماشین، بعد درش رو میبندده، درجه رو خودم تنظیم میکنم و پودر رو هم میدم ایشون بریزه، میگم حالا این دکمه رو بزن. بعد میگم حالا زیپ محافظ رو بکش پایین تا تموم بشه. بعد در دور آخر آبکشی صداش میکنم که بیاد و نرم کننده رو بریزه. آخرش هم میگم بیا با هم لباسها رو پهن کنیم!!! اینجوری هم بهش مسوولیت میدم، هم کار یاد میگیره، هم حریص نمیشه که کارهای ممنوعه رو انجام بده!!!! ببخشید پرحرفی کردم در ضمن با اجازه تون، لینکتون کردم!
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:10
عزیزم جدیدا چه کارا که نمیکنید شما دو تا یا شایدم شما سه تا خیلی با حال نوشتی تا ته ِ تهش رو خندم کیفور شدم حالا میرم دوباره بخونم نظر بذارم برا گل پسرم که اینقدر ملوسه
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:11
قربون اون بدجنسی هات آخه دلت میاد به این وروجک بگی بد جنس عشق میکنم با این کاراش یاد نیایش میفتم البته خداییش امیر حسین خیلی بدجنس تره ها
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:12
یعنی چه قدر خندیدم با اون ماجراهای قد بلندیش خیلی قشنگ توصیف کردی توری که ادم حس میکنه همون لحظه رو دیده خدا بهت صبر بده و قوت
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:13
فدای اون بابا ماما گفتنت امیر حسین اشکال ندایه مامانی دیگه معمولا همینه دیگه بچه ها فقط وقتی یاد ماما میفتن که دردی مشکلی غمی ناراحتی دارن دیگه
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:14
جدیدا داری هی هنر نمایی میکنی هی هنر نمایی هات بیشت رمیشه ها دست راستت رو سر بی هنر ما
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:16
آخی قربونت بشم که روابط انسانی رو درک میکنی وای فاطمه جون همه خاطراتی که با نیایش داشتم تو اون سن و سال رو برام دوباره زنده کردی البته همین الانشم همین جوریهنگاش کن چه شکلی شده عجب وروجکیه ها خودمونیم یعنی عشق میکنی باهاش
مامان نیایش
4 بهمن 91 10:18
وای وای حسود هم که هستی مثل همه بچه ها جیگر تو عسیسم خیلی دوستت دارم چه قدر دلم برات تنگ شداااااااااااااعکس آخری هم خیلی نازه خدا داداشه گلت رو برات حفظ کنه
مامان نيروانا
4 بهمن 91 11:15
جديداً ما خيلي حظ ميكنيم كه با چون شما خوش ذوق خوش قلمي دوست هستيم و نوشته هايتان را در وصف بانمك ترين اميرحسيني كه ميشناسيم ميخوانيم و هي درجه ي حظمان را بالا و بالاتر ميبريم. نميدانم بانو گفته بودمتان كه تا بحال اميرحسيني نديده ام كه وروجك نباشد؟! اين جديداً هاي شما گواه راستين اين كشف كاملاً شهودي من است. خدا اميرحسينتان را هماره در آغوش امن خود محكم بدارد. بوسه بارانش كنيد،‌خودش را هم نشد آن جاي گاز دندانش را بر سيب زميني مفلوك به غايت ببوسيد. اي جااااان! راستي احوال بچه ها چطوره!
مامان نيروانا
4 بهمن 91 11:18
راستي داشت يادم ميرفت، http://nirvana.niniweblog.com/post145.php گزارش قلمروي نيرواناي ماست ممنونم از نگاه نورانيت
مامان امیرحسین
4 بهمن 91 14:08
سلام.فاطمه جان همه امیرحسین ها مثل هم اند...شیطون بلاهای خودشیرین. امیرحسین ما هم مهر ور می داشت.تازه اون از طعم مهر خوشش می اومد.من انگشتمو می ذاشتم به جای مهر و روی ناخنم پیشونیمو می ذاشتم.خوش به حالت امیرحسین غذا می خوره .من همیشه با غذا خوردن امیرحسین مشکل داشتم.گاهی هواپیما و قطار میشم تا بلکه یه قاشق بخوره.سیب زمینی خوردنش خیلی با حال بود.امیرحسین ما هم پیاز رو خیلی خوشمزه می خورد .همیشه هم رو در و دیواره از همه چی بالا میره. قربونت خیلی مواظب باش به گاز دست نزنه.خیلی پست قشنگی بود کلی خندیدم.خیلی دوستت دارم امیرحسین.
شيما
5 بهمن 91 9:03
وااااااااي اينقدر توقشنگ همه چيزو تعريف ميكني كه آدم نميدونه از كدومش تعريف كنه ... همش باحال بود ... همشششششش خوش به حالت كه آشپزي دوست داري .... من به طرز وحشتناكي از آشپزي بدم مياد و اين خيلي بده! همش عزا ميگيرم كه واااي غذا چي بخوريم؟؟؟؟
مامی امیرحسین
5 بهمن 91 15:37
صحبت بچه ها در مهد کودک در آینده: بچه ها در رین پسر شیطونه اومد........
کوثر
5 بهمن 91 22:47
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بودین...همگی کیف کردم با خوندنش...همه مطالبم با کلی ذوق همراه با لبخند خوندم
زهره
8 بهمن 91 16:49
احسنت چه پست پر پیمونی نوشتی خدا حفظش کنه و به شما هم انرژی مضاعف و برکت در وقت بده که هی بیای برای ما بگی از این همه شیرینی و با مزگی هاش
مادر کوثر
9 بهمن 91 10:20
فرخنده میلاد فخر کائنات، حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلاله پاک و مطهرش، رئیس مکتب، حضرت امام جعفر صادق علیه ‏السلام، بر پیروان راستین حق تهنیت باد.
مامان نیایش
17 بهمن 91 9:57
خصوصی
zahra
19 بهمن 91 6:02
سلام مامان فاطمه منم درم حسابی از دست پسره شیطونم میکشم پسر بچه ها شیطونن دیگه خدا حفظشکنه با مزه است
مامان نیایش
20 بهمن 91 16:13
راحله
20 بهمن 91 16:27
سلام عزیزم ی مسابقه وبلاگی درست شده شما هم دعوت شدین ی سر به وبم بزن ... ممنون
سارهـــ.
21 بهمن 91 23:21
سلام عزیزم ممنون که یادم کردی و ممنون که اون خبر رو بهم دادی اومدم نوشته هات رو خوندم و خوشحالم که حالتون خوبه. خدا رو شکر... عکسای آتلیه ای پسملیت هم خییییییلی قشنگ بود. منم با اون کماندوییه موافقم