از همه جا
صبح حدود ساعت 10 بود که نشسته بودم تو اتاق و داشتم کتاب میخوندم.یه صدای از پشت در شنیدم.
درو بسته بودم تا سر و صدای ورق زدن و حتی نفس کشیدنم امیر بیدار نکنه.بلند شدم و در رو باز کردم
دیدم امیر نشسته پشت در بسته و داره گریه میکنه.بعد از دیدنش هول کردم.یه آن به نظرم رسید تمام دور
دهن و دماغش خونیه.دست زدم دیدم خون نیست.بعد یادم افتاد وقتی بیدار شده بودم یه کمپوت گیلاس خورده
شده سرسینک دیدم!گفتم شاید وقت رفتن پوریا امیر بیدار شده بوده و دوتایی کمپوت خوردن!ولی کمپوت هم نبود...
.دیگه یادم افتاد که این وروجک جدیدا هر کشویی رو بخواد باز میکنه!و حالا بعید نیست که کشوی لوازم
آرایش من باز شده باشه!دیگه واقعا هول کردم.نکنه رژی رو خورده باشه.با عجله تمام دهنش رو بررسی کردم
ولی اثری از رژ داخل دهنش نبود.بدو بدو رفتم لوازم آرایشم رو بررسی کردم همه رژها سالم بودن!دیگه عقلم
به جایی قد نمیداد که وقتی برگشتم تو هال دیدم جعبه آرایشم رو زمینه و رد یه انگشت کوچولو تو قسمت
رژ گونه اش فرو رفته!
خودمونیم پسرمون باهوشه ها!آخه من خیلی کم آرایش میکنم.چطور تو اون دفعات کم دیده...یاد گرفته ...
.و میدونسته رنگی که برای لب به کار میره باید تو مایه های قرمز باشه!از اونهمه سایه به هیچکدوم
دست نزده و فقط رنگ نزدیک به رژ لب رو انتخاب کرده!بعد چقدرم حرفه ای مالیده به لبش!
................................................................
صاحبخونمونو که یادتونه؟ همونکه پارسال سکته مغزی کرد و اگه صداشو از پشت در نمیشنیدم دعوت حق
رو لبیک گفته بود؟آدم دل زنده و با مزه ای هست....
یه همسایه قدیمی داشت که مرتب میومد پیشش .شاید 45 سالش بیشتر نبود.اسمش ترانه بود.
(بله تعجب نکنین تو کرمانشاه از همون قدیم ندیما اسم با کلاس مد بوده!مثلا اسم مادربزرگ پوریا زیباست!)
خلاصه خیلی رفیق بودن.دیگه ما هم با هم سلام علیک داشتیم.یه روز رفته بودم چی بپرسم درو باز کرد
شروع کرد به گریه کردن که ترانه مرد....منم شوکه شده بودم.خیلی شوک داره هر روز یه نفرو ببینی بعد
بگن مرد.خلاصه از دلیل فوتش گفت و یکم دیگه گریه کرد که من علیل باید بمونم اون باید بره زیر خاک
و اینا(آخه تا شش ماه نمیتونست راه بره هنوز هم بعد یه سال و اندی حرف زدنش درست نشده و هنوز به
سختی راه میره.)داشتم برمیگشتم که از پشت سر با همون اشک توی چشم بغض گلو پرسید موهاتو کجا کوتاه
کردی؟!
یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم!برگشتم پرسیدم چی؟!گفت موهاتو کجا کوتاه کردی خیلی قشنگ شده.
آدرسشو به منم میدی؟!نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
یه بار دیگه اومده بود دم در....همین دوسه هفته پیش.گفت یه شماره ای هست برام بنویسش میخوام یه چیزی
سفارش بدم.گفتم چی؟گفت کرم حلزون!گفتم برای خودتون میخواین ؟گفت آره دیگه.گفتم یکم گرونه ها 130
تومنه.گفت اشکال نداره برای پوستم خوبه!
نشون به اون نشون که یه هفته بعدش کرم حلزون اومد دم خونه!بعد اومد گفت تو برو بگیرش من از پول کرایتون
کمش میکنم!عروسم اینجاست نمیخوام بفهمه اونوقت میگه منم میخوام!!!!حالا توصور کنین هفتاد و چند سالشه!
دوبارم ازدواج کرده و همسرای نازنینش به رحمت خدا رفتن!
...............................................................
به توصیه یه کارشناسی !یه مدت امیر رو برم مهدکودک تا با بچه ها تعامل داشته باشه شاید موتور حرف زدنش
روشن بشه.اما نشد که نشد که نشد!اولا این که اصلا اصلا حاضر نمیشد بره داخل کلاس و فقط میگفت تو حیاط
بازی کنم.دوم اینکه وقتی با هزار کلک میبردیمش تو کلاس اصلا اصلا حاضر نمشید با بچه ها بازی کنه و
کاملا ازشون فاصله میگرفت انگار ایدز دارن!درصورتیکه قبلا اینجوری نبود و هرکجا بچه میدید ازش استقبال
میکرد و خوشحال میشد.نمیدونم چرا اینطوری شده.فاجعه اینجا بود که اصلا حاضر نمیشد دوری از من رو تحمل کنه.
اولیای مهد چند روزی منو تو حیاط و کلاس با روی باز پذیرفتن ولی از روز چندم به بعد دیگه کم کم صداشون
دراومد.یه روز نیم ساعت گذاشتمش و اومدم بیرون.وقتی برگشتم دیدم کلی گریه کرده.راستش قید زود حرف زدنش رو زدم!
اینم روز اولی که داشت میرفت مهد بچم.این کیف مهد کودک رو خاله صبا وقتی
4 ماهش بود براش خرید.راستی کفشای پاشم خاله یلدا خریده.با تشکر فراوان
از خاله ها.ف
الان تنها کلماتی که به جا میگه همون نه! و دا (داغ) هستش.گاهی هم که دلش بخواد خدافظ هم دست و پا شکسته میگه.
هیییییییییییییییییییییی................
...............................................
دیروز روز سختی بود!تعداد خرا کاریهای امیرحسین از حد مجاز زده بود بالا...
بشمرین:
1-ریختن پودر لباسشویی وسط فرش آشپزخونه
2-ریختن ظرف نمک همونجا کمی قبلتر!
3-مالیدن تکه های خرد شده رژگونه مامانش روی فرش سفیدی که عید رفته بود قالیشویی!(رژگونه ام
پریشب از بغل آیینه سقوط کرد و جلوی در دستشویی شکست.چون آخر شب بود و خیلییییییییییییییییییییی
خسته بودم تمیزکردنشو به فردا موکول کردم.اینم عاقبتش!)
4-خط خطی کردن کتاب مهم مامان با یه رژ نسبتا گرون قیمت!(رفتم از تو کیف لوازم آرایشم مداد تراش
بیارم نمیدونم چرا رژم تو دستم آورده بودم !خودم دیدم تو دستمه تعجب کردم.ولی برای اینکه امیر بیدار نشه
دیگه برنگشتم بذارمش سر جاش.اینم عاقبتش!لطفا به عاقبت کاراتون فکر کنین!)وقتی رسیدم بالای سرش
نمیدونستم چیکار کنم!هم اون کتاب خیلی مهم بود و هم اون ؤز خدابیامرز رو خیلی دوست داشتم.دیدی خیلی
عصبانی میشی بدنت شل میشه؟همونجوری شدم!به نفع امیرحسین!
5-عوض کردن تنظیمات کیبورد لب تاب که به حق نیمساعت تلاش کردم تا فهمیدم اصلا چه اتفاقی افتاده
و باید چه غلطی بکنم.کیبورد به جای حروف کلا عدد تایپ میکرد.برای اطلاعتون اگه دکمه fn رو با insertب
ا هم بگیرین تنظیمات میره روی پیش فرض fn!
5- آخر شب هم که از بالای همون صندلی که ظهر جنایتشو اونجا انجام داده بود سقوط کرد و کلی گریه کرد.
.................................................................
گاهی یه حرفایی میزنم خودمم کف میکنم....
حالا این که بگم امیر بیا یا امیر اونو بده من خیلی عجیب نیست...
ولی امیر لباساتو عوض کن دیگه عجیبه!
یا مثلا اونروز که داشتیم میرفتیم بیرون و دیر شده بود.همونطور که تند تند داشتمم
حاضر میشدم و از این اتاق به اون اتق میپریدم داد زدم
امیر پوشکتو عوض کن میخوایم بریم دیره!!!
در اون لحظه
بابا:
من:
امیر:
پوشک:
.............................................
این روزا یعنی یه هفته ای میشه امیرحسین خیلی قهر میکنه.نمیدونم چرا؟از اونجا
که سرما خورده و امیرحسین سرما نمیخوره مگه بدنش ضعیف بشه و بدنش ضعیف ن
میشه مگه دندونی در راه باشه حدس میزنم یه سری دندون خبیث امر آزار در راه باشن.
ولی این قهرای زیادش آدمو عصبی میکنه.یعنی نفسم میکشم با هام قهر میکنه
خفیف ترین درجه قهرش فقط چشماشو میبنده
درجه بعدی سر پاست ولی دستها روی چشم!
درجه سوم به پشت میخوابه و دستها روی چشم!
شدیدترین درجه قهر که دقایقی هم طول میکشه!
باور کنین تمام این عکسها رو در فاصله کمتر از 5 دقیقه گرفتم.یعنی فاصله بین قهراش
اونقدر کمه!خدا صبرم بده!
....................................................
چند وقت پیش برای آخرین بار رفتیم سنندج دیدن سعیده گلم.آخه دارن از سنندج میرن یزد.
جای عمو حسین امیرحسین خیلی خالی بود.آخه خیلیییییییییی با هم جورن.این پیرهن
و شلوار خوشگل و فوق العاده رو هم خاله یلدا برای امیرحسین خریده و پست کرده.
یعنی من با اینهمه لطف چیکار کنم؟واقعا همیشه شرمنده لطف اطرافیانم هستم.
هرکار کردیم یه عکس درست و درمون ازش بگیریم نذاشت.این عکسا تقدیم به خاله
سعید و خاله یلدا و البته عمو حسین که جاش خالی بود.
.....................................................
از این پست با اجازتون میخوام یه عکس آشپزی حالا یا در مورد امیرحسین
یا متفرقه بذارم.یه چیزی که امیرحسین خیلی خوب میخوره نون تست کره ای هست.
اینطوری که نون تست رو که تو فریزر بوده همونطور فریزشو نگینی میکنم و تو تابه تفت
میدم.برشته که شد از روی گاز برمیدارم و یه تیکه کره میندازم توش و هم میزنم تا کره
با گرمای تابه آب بشه و به خورد نونها بره.چون حالت نگینی داره و خودش راحت با دست
میخوره و همینطور مزه کره اش امیرحسین این غذای فوری و راحت رو خیلی میدوسته.
از یک تا 4 تا نون تست رو در یه وعده با این روش میخوره!البته کلا چیز خوشمزه ایه وبهتره
خودتون(یعنی خودم )کنار بچه نشینین که ناخنک هم به غذای طفل معصوم نزنین!
از قیافش معلومه چقدر خوشمزه است یا بازم توضیح بدم؟!
.......................................
پی نوشت
دوستای گلم واقعا عذر میخوام که دیر آپ میکنم.میدونم این دیر آپ کردنا باعث
دلزدگی مخاطب و نهایتا از دست رفتنش می شه.باور کنبن این پست رو خورده خورده
تو یه هفته جمع کردم.یعنی اینقدر نمیرسم.بازم ازتون عذر میخوام.راستش یه چند وقت
به تعطیلی وبلاگ فکر کردم.ولی حیفم اومد.این پست های دیر به دیر تو اینده بهتر از نبودنشونه.
چون من جای دیگه ای خاطرات امیر رو ثبت نمیکنم و حیفم میاد بزرگ که شد ازم گلایه مند
این روزها باشه.گرچه همین الان باز قهر کرده که چرا نمیذارم اون تایپ کنه!