امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

مسافری از بهشت

از همه جا

1392/5/10 11:51
2,597 بازدید
اشتراک گذاری

صبح حدود ساعت 10 بود که نشسته بودم تو اتاق و داشتم کتاب میخوندم.یه صدای از پشت در شنیدم.

درو بسته بودم تا سر و صدای ورق زدن و حتی نفس کشیدنم امیر بیدار نکنه.بلند شدم و در رو باز کردم

دیدم امیر نشسته پشت در بسته و داره گریه میکنه.بعد از دیدنش هول کردم.یه آن به نظرم رسید تمام دور

دهن و دماغش خونیه.دست زدم دیدم خون نیست.بعد یادم افتاد وقتی بیدار شده بودم یه کمپوت گیلاس خورده

شده سرسینک دیدم!گفتم شاید وقت رفتن پوریا امیر بیدار شده بوده و دوتایی کمپوت خوردن!ولی کمپوت هم نبود...

.دیگه یادم افتاد که این وروجک جدیدا هر کشویی رو بخواد باز میکنه!و حالا بعید نیست که کشوی لوازم

آرایش من باز شده باشه!دیگه واقعا هول کردم.نکنه رژی رو خورده باشه.با عجله تمام دهنش رو بررسی کردم

ولی اثری از رژ داخل دهنش نبود.بدو بدو رفتم لوازم آرایشم رو بررسی کردم همه رژها سالم بودن!دیگه عقلم

به جایی قد نمیداد که وقتی برگشتم تو هال دیدم جعبه آرایشم رو زمینه و رد  یه انگشت کوچولو تو قسمت

رژ گونه اش فرو رفته!

خودمونیم پسرمون باهوشه ها!آخه من خیلی کم آرایش میکنم.چطور تو اون دفعات کم دیده...یاد گرفته ...

.و میدونسته رنگی که برای لب به کار میره باید تو مایه های قرمز باشه!از اونهمه سایه به هیچکدوم

دست نزده و فقط رنگ نزدیک به رژ لب رو انتخاب کرده!بعد چقدرم حرفه ای مالیده به لبش!

 

 

 

 


................................................................

صاحبخونمونو که یادتونه؟ همونکه پارسال سکته مغزی کرد و اگه صداشو از پشت در نمیشنیدم دعوت حق

رو لبیک گفته بود؟آدم دل زنده و با مزه ای هست....

یه همسایه قدیمی داشت که مرتب میومد پیشش .شاید 45 سالش بیشتر نبود.اسمش ترانه بود.

(بله تعجب نکنین تو کرمانشاه از همون قدیم ندیما اسم با کلاس مد بوده!مثلا اسم مادربزرگ پوریا زیباست!)

خلاصه خیلی رفیق بودن.دیگه ما هم با هم سلام علیک داشتیم.یه روز رفته بودم چی بپرسم درو باز کرد

شروع کرد به گریه کردن که ترانه مرد....منم شوکه شده بودم.خیلی شوک داره هر روز یه نفرو ببینی بعد

بگن مرد.خلاصه از دلیل فوتش گفت و یکم دیگه گریه کرد که من علیل باید بمونم اون باید بره زیر خاک

و اینا(آخه تا شش ماه نمیتونست راه بره هنوز هم بعد یه سال و اندی حرف زدنش درست نشده و هنوز به

سختی راه میره.)داشتم برمیگشتم که از پشت سر با همون اشک توی چشم  بغض گلو پرسید موهاتو کجا کوتاه

کردی؟!

یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم!برگشتم پرسیدم چی؟!گفت موهاتو کجا کوتاه کردی خیلی قشنگ شده.

آدرسشو به منم میدی؟!نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!

یه بار دیگه اومده بود دم در....همین دوسه هفته پیش.گفت یه شماره ای هست برام بنویسش میخوام یه چیزی

سفارش بدم.گفتم چی؟گفت کرم حلزون!گفتم برای خودتون میخواین ؟گفت آره دیگه.گفتم یکم گرونه ها 130

تومنه.گفت اشکال نداره برای پوستم خوبه!

نشون به اون نشون که یه هفته بعدش کرم حلزون اومد دم خونه!بعد اومد گفت تو برو بگیرش من از پول کرایتون

کمش میکنم!عروسم اینجاست نمیخوام بفهمه اونوقت میگه منم میخوام!!!!حالا توصور کنین هفتاد و چند سالشه!

دوبارم ازدواج کرده و همسرای نازنینش به رحمت خدا رفتن!

...............................................................

به توصیه یه کارشناسی !یه مدت امیر رو برم مهدکودک تا با بچه ها تعامل داشته باشه شاید موتور حرف زدنش

روشن بشه.اما نشد که نشد که نشد!اولا این که اصلا اصلا حاضر نمیشد بره داخل کلاس و فقط میگفت تو حیاط

بازی کنم.دوم اینکه وقتی با هزار کلک میبردیمش تو کلاس اصلا اصلا حاضر نمشید با بچه ها بازی کنه و

کاملا ازشون فاصله میگرفت انگار ایدز دارن!درصورتیکه قبلا اینجوری نبود و هرکجا بچه میدید ازش استقبال

میکرد و خوشحال میشد.نمیدونم چرا اینطوری شده.فاجعه اینجا بود که اصلا حاضر نمیشد دوری از من رو تحمل کنه.

اولیای مهد چند روزی منو تو حیاط و کلاس با روی باز پذیرفتن ولی از روز چندم به بعد دیگه کم کم صداشون

دراومد.یه روز نیم ساعت گذاشتمش و اومدم بیرون.وقتی برگشتم دیدم کلی گریه کرده.راستش قید زود  حرف زدنش رو زدم!

 

اینم روز اولی که داشت میرفت مهد بچم.این کیف مهد کودک رو خاله صبا وقتی

4 ماهش بود براش خرید.راستی کفشای پاشم خاله یلدا خریده.با تشکر فراوان

از خاله ها.ف

الان تنها کلماتی که به جا میگه همون نه! و دا (داغ) هستش.گاهی هم که دلش بخواد خدافظ هم دست و پا شکسته میگه.

 

هیییییییییییییییییییییی................
...............................................

دیروز روز سختی بود!تعداد خرا کاریهای امیرحسین از حد مجاز زده بود بالا...

بشمرین:

1-ریختن پودر لباسشویی وسط فرش آشپزخونه

2-ریختن ظرف نمک همونجا کمی قبلتر!

3-مالیدن تکه های خرد شده رژگونه مامانش روی فرش سفیدی که عید رفته بود قالیشویی!(رژگونه ام

پریشب از بغل آیینه سقوط کرد و جلوی در دستشویی شکست.چون آخر شب بود و خیلییییییییییییییییییییی

خسته بودم تمیزکردنشو به فردا موکول کردم.اینم عاقبتش!)

 4-خط خطی کردن کتاب مهم مامان با یه رژ نسبتا گرون قیمت!(رفتم از تو کیف لوازم آرایشم مداد تراش

بیارم نمیدونم چرا رژم تو دستم آورده بودم !خودم دیدم تو دستمه تعجب کردم.ولی برای اینکه امیر بیدار نشه

دیگه برنگشتم بذارمش سر جاش.اینم عاقبتش!لطفا به عاقبت کاراتون فکر کنین!)وقتی رسیدم بالای سرش

نمیدونستم چیکار کنم!هم اون کتاب خیلی مهم بود و هم اون ؤز خدابیامرز رو خیلی دوست داشتم.دیدی خیلی

عصبانی میشی بدنت شل میشه؟همونجوری شدم!به نفع امیرحسین!

 5-عوض کردن تنظیمات کیبورد لب تاب که به حق نیمساعت تلاش کردم تا فهمیدم اصلا چه اتفاقی افتاده

و باید چه غلطی بکنم.کیبورد به جای حروف کلا عدد تایپ میکرد.برای اطلاعتون اگه دکمه fn رو با insertب

ا هم بگیرین تنظیمات میره روی پیش فرض fn!

5- آخر شب هم که از بالای همون صندلی که ظهر جنایتشو اونجا انجام داده بود سقوط کرد و کلی گریه کرد.
.................................................................

گاهی یه حرفایی میزنم خودمم کف میکنم....

حالا این که بگم امیر بیا یا امیر اونو بده من خیلی عجیب نیست...

ولی امیر لباساتو عوض کن دیگه عجیبه!

یا مثلا اونروز که داشتیم میرفتیم بیرون و دیر شده بود.همونطور که تند تند داشتمم

حاضر میشدم و از این اتاق به اون اتق میپریدم داد زدم

امیر پوشکتو عوض کن میخوایم بریم دیره!!!

در اون لحظه

بابا:خنده

من:خجالت

امیر:سوال

پوشک:خنثی

.............................................

این روزا یعنی یه هفته ای میشه امیرحسین خیلی قهر میکنه.نمیدونم چرا؟از اونجا

که سرما خورده و امیرحسین سرما نمیخوره مگه بدنش ضعیف بشه و بدنش ضعیف ن

میشه مگه دندونی در راه باشه حدس میزنم یه سری دندون خبیث امر آزار در راه باشن.

ولی این قهرای زیادش آدمو عصبی میکنه.یعنی نفسم میکشم با هام قهر میکنه

 

 

خفیف ترین درجه قهرش فقط چشماشو میبنده

 

درجه بعدی سر پاست ولی دستها روی چشم!

درجه سوم به پشت میخوابه و دستها روی چشم!

شدیدترین درجه قهر که دقایقی هم طول میکشه!

باور کنین تمام این عکسها رو در فاصله کمتر از 5 دقیقه گرفتم.یعنی فاصله بین قهراش

اونقدر کمه!خدا صبرم بده!
....................................................

 چند وقت پیش برای آخرین بار رفتیم سنندج دیدن سعیده گلم.آخه دارن از سنندج میرن یزد.

جای عمو حسین امیرحسین خیلی خالی بود.آخه خیلیییییییییی با هم جورن.این پیرهن

و شلوار خوشگل و فوق العاده رو هم خاله یلدا برای امیرحسین خریده و پست کرده.

یعنی من با اینهمه لطف چیکار کنم؟واقعا همیشه شرمنده لطف اطرافیانم هستم.

هرکار کردیم یه عکس درست و درمون ازش بگیریم نذاشت.این عکسا تقدیم به خاله

سعید و خاله یلدا و البته عمو حسین که جاش خالی بود.

 

 .....................................................

از این پست با اجازتون میخوام یه عکس آشپزی حالا یا در مورد امیرحسین 

یا متفرقه بذارم.یه چیزی که امیرحسین خیلی خوب میخوره نون تست کره ای هست.

اینطوری که نون تست رو که تو فریزر بوده همونطور فریزشو نگینی میکنم و تو تابه تفت

میدم.برشته که شد از روی گاز برمیدارم و یه تیکه کره میندازم توش و هم میزنم تا کره

با گرمای تابه آب بشه و به خورد نونها بره.چون حالت نگینی داره و خودش راحت با دست

میخوره و همینطور مزه کره اش امیرحسین این غذای فوری و راحت رو خیلی میدوسته.

از یک تا 4 تا نون تست رو در یه وعده با این روش میخوره!البته کلا چیز خوشمزه ایه وبهتره

خودتون(یعنی خودم )کنار بچه نشینین که ناخنک هم به غذای طفل معصوم نزنین!

از قیافش معلومه چقدر خوشمزه است یا بازم توضیح بدم؟!

.......................................
پی نوشت

دوستای گلم واقعا عذر میخوام که دیر آپ میکنم.میدونم این دیر آپ کردنا باعث

دلزدگی مخاطب و نهایتا از دست رفتنش می شه.باور کنبن این پست رو خورده خورده

تو یه هفته جمع کردم.یعنی اینقدر نمیرسم.بازم ازتون عذر میخوام.راستش یه چند وقت 

به تعطیلی وبلاگ فکر کردم.ولی حیفم اومد.این پست های دیر به دیر تو اینده بهتر از نبودنشونه.

چون من جای دیگه ای خاطرات امیر رو ثبت نمیکنم و حیفم میاد بزرگ که شد ازم گلایه مند

این روزها باشه.گرچه همین الان باز قهر کرده که چرا نمیذارم اون تایپ کنه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

راحله
7 تیر 92 9:23
بابا خانوم دکتر چه عجب!!!! اصلا شما میدونید ما چقدر دلمون واسه این پسملیه فسقلی تنگولیده بود؟ الان اینترنت دار شدید انشالله؟ ینی چی وبلاگتو تعطیل کنی؟؟؟ پس ما چی؟ دلمون تنگ میشه برات! اصلا و ابدا از این فکرای بد بد نکنی ها! امیر حسین نانازم هزار ماشالله چقدر بزرگ و آقا شدهببوسش از طرف من ینی بی مبالغه 5 دقیقه فقط به اون حرفت خندیدم که گفتی امیر پوشکتو عوض کن میخوایم بریم دیره! راستی! عایا شما خبر دارید که بنده 3 روزه میرم سر کار!!!!! بعله!!! یه سوالم دارم ازت خصوصی میپرسم اگه وقت کردی راهنماییم کن مرسی میبوسمتون
راحله
7 تیر 92 18:44
فاطمههههههههه من انلاینم تو هم انلاینی آخ جوووووون
راحله
7 تیر 92 18:56
راحله
7 تیر 92 19:51
مرسی فاطمه جونم از لطفت قیمت هر دوز واکسن هم بهم میگی؟ بعدشم ینی اگه تو همون 6ساعت واکسن فروخته شد که هیچ! اگه نشد مساوی است با ضرر نه؟ بعد یکی که میاد مثلا 50 تا واکسن میخواد ما چجوری باید واکسن رو بهش بدیم؟ از همین 30 سی سی مثلا باید نیم سی سی بکشیم بدیم بهش؟ اونوقت چقدر پول بگیریم؟ ببخشیدا اخه ما اصلا اطلاعی نداریم واکسن رو خریدیم ولی هر روز مراجعه کننده میاد ما نمیدونیم چجوری بدیم بهش واکسنو!
راحله
7 تیر 92 20:04
قرررررررررررربون رژ لب زدنش بشم من
مامان نیروانا
8 تیر 92 8:35
خدااااای من فاطمه جان، چقدر امیرحسینم بزرگ شده، ماشالااااا. آخرین عکسایی که ازش به یاد دارم موهای خوشگلش رو از ته زده بود!!! اینم یه دلیل صادقانه برای اینکه منم خیلی وقته بهتون سر نزدم عزیزای من! عذر تأخیر دارم ازتون. بازم اون پُستای پربار و پر عکس که کلی آدمو به خودش جلب میکنه با اون ادبیات خوشگلت فاطمه جون! فدای بامزگیا و شیرین کاریای امیرحسین گلم بشم من، خوب میکنی همچنان ادامه میدی به نوشتن عزیزم. دم و قلم و تایپت گرم. میبوسمتون
شيما
8 تیر 92 9:33
فاطمه جونم اول راجع به كامنتي كه در وبلاگم گذاشتي ممنون. حرفات هميشه خيلي به دلم ميشينه ... نميدونم چرا ... با اينكه كلي از من كوچيكتري، ولي من همش يادم ميره و اونقدر حرفاي سنجيده ميزني كه فكر ميكنم خواهر بزرگمي! حالا بريم سراغ اين پستت: انگار بچه ها توي يه سن خاصي همش قهر ميكنن. لابد امير هم توي همون سنه! عجب صاحبخونه باحاليييييييييييي ... به قول خودت واقعا دل زنده است!!! عكس اولين روز مهد رفتنش هم جالبه. همچين فيگور گرفته انگار ميخواد بره جبهه
منا مامان الینا
9 تیر 92 11:01
سلام مامان ِ امیر! بگم ننه امیر خوبه؟!!! شوخی کردم به دل نیگری!خوبی خانوم دکتر؟ مشهد که بودم خیلی یاد تو و امیرت بودم خانوم مشهدی ! یاد اون پست عیدت می افتادم که از مشهد نوشتی کاش اونجا بودی ما که نمیتونیم بیایم کرمانشاه شما هم که فکر نمیکنم پاتون به اهواز برسه بخاطر گرما و هوای بد! انشالا یه بار امام رضا من و الینا و تو و امیر را با هم بطلبه! خوب بریم سراغ این پست خیلی درهم و با حال و از همه چی گفتنی! اول از اخر: ببینم نبینم دیگه از این حرفا بزنی که نمیخوام بنویسم و دیگه نمیام و... که با من طرفی ! آخه دلت میاد اینجا رو با اینمه خاطرات خوب و با دوستهای خوب ( اولیش خودم!) بذاری به امون خدا و بری! فاطمه جون بنویس حتی شده ماهی یه پست هم بنویس همین که باشی و ما از شما خبر هاتون را از رد نوشته هاتون بگیریم کافیه
منا مامان الینا
9 تیر 92 11:04
ای جانم به این نون تست خوردنش مامانی بازم ازین دستورهای خوشمزه شکم پر کن سریع آماده شو! برامون بذار
منا مامان الینا
9 تیر 92 11:06
فاطمه جانم این پیراهن مردونه خییییییلی خیللللییی به امیر جانمان میاد وای خدا چقدر مردونه میکنه این بزرگ مرد کوچکمان را ! عسسیییییسم دوست دارم با همین لباس ببینمش بغلش کنم ببوسمش ماشششالله ماشششالله هزار ماششالله
منا مامان الینا
9 تیر 92 11:08
آقا ما دوماد قر قهرو نمیخوایما از حالا گفته باشم ! آبمون با هم تویه جو نمیره این دخملیه ما به قدر کافی ناز داره اونوقت این پسملی شما هم قر قهرو! دیگه چه شود! هر روز باید قشون کشی کنیم بریم آشتی کنون! حالا بیشتر سر چی قهرش میگیره این عزیز دل من؟ اون قهر که سرش را گذاشته زمین را من خیلی میدوستم! یعنی یه روز میرسه الینای منم واسه مامانش اینطور قهر کنه
منا مامان الینا
9 تیر 92 11:25
این خانم صابخونتون ای ول داره ها! بعضی وقتا به آدمهای این تیپی که میرسم میگم یعنی ما پیر بشیم مثل اینا میتونیم روحیه مون داشته باشیم و اینقد به خودمون برسیم! نه والا! ----- اون تیپ مهد کودکیش چه خفنه ها! انگار داره میره مهد کودک نیروی دریایی! چه بهش میاد آقا امیر ! ------- چقدر اون عکسش که رژ ملیده به لباش خندیدم بچمون چقدر استعدادهای نهفته داره ما خبر نداشتیم! از این مدلهای جدید که بالای لباشون رژ میزنن که لبا رو بزرگتر کنه هم زده!! یه جوک بگم یه خورده بخندی: یه جا خونده بودم که این دخترهایی که روژ لباشون میمالن تا بالای لباشون تا لباشون بزرگتر نشون بدن ، نوه ی همون پدر بزرگهایی هستن که کش شلوارشون را تا زیر گلوشن میکشیدن بالا !!!! خوب دیگه اینم حسن ختام! من فعلا برم بعدا میام از بس این پستت طولانیه هر چقدر اظهار نظر کنیم بازم کمه! هر چی آرزوی خوبه برای تو و امیرت و آقا پوریا
شبنم
9 تیر 92 18:36
سلام فاطمه جون گلم..هزار ماشالله به این پسرک شیرین و شیطونت که دیگه تو این عکس های آخرش معلومه که داره واسه خودش یه پارچه آقا می شه.. انگار همه نی نی ها توی یه سنی علاقه و کشش عجیبی، به لوازم آرایشی ها و جعبه آرایشی های ماماناشون پیدا می کنن!! و تازه همش می خوان آرایش کردن اون ها رو هم تقلید کنن..جالب تر اینکه اصلا هم فرقی نمی کنه که مامان شون کمی اهل آرایش باشه (مثل خود شما!)..یا اینکه خفن!..و جالب تر تر اینکه دختر و پسر هم نداره!...همین که توی این پست سه تا پاراگراف شما اختصاص پیدا کرده به خاطرات امیر خان با لوازم آرایشی مامان! خودش دیگه معلوم هست که چه جوریه! عسیسم اون عکسی که ازش گذاشتی، دم در که داره اولین بار می ره مهد کودک خیلی زیبا هست...فقط حیف که پسری بهش خوش نگذشته و نتونسته خاله های مهدکودک رو جایگزین مامانی کنه، حتی برای چند دقیقه!..(خب معلومه دیگه!..آدم وقتی که توی خونه یه مامان فاطمه داشته باشه، اگر براش بهترین خاله های دنیا رو هم بیارن، به قول معروف "این کجا و آن کجا")
شبنم
9 تیر 92 18:42
دارم قیافه یه مامان فاطمه خسته رو تو یه آخر شبی تصور می کنم که توی روزش، امیر حسن جون، شش تا دسته گل وروجکانه انجام داده، یکی از یکی رنگاوارنگ تر!..بیچاره مامانی ِ مذکور! دیگه حتی شماره اذیت های امیر هم از دستش در می ره و 6 تا شیطنتش رو می نویسه پنج تا! یعنی من خودم جیگر این قهر کردن هاش برم، علی الخصوص پوزیشن آخر! اگر من خونه شما بودم، به جای ناخونک زدن به غذای امیرحسن و خوردن غذاش، ترجیح می دادم خود امیر رو بگیرم یه دور حسابی بچلونمش! که دیگه اینطوری دلبرانه غذاش رو میل نکنه! اگر نی نی ما هم اومد و بزرگ شد و غذاخور شد، اونوقت از این پست های آشپزی تون حسابی استفاده و استقبال خواهیم کرد!
سعیده
9 تیر 92 20:22
سلام عزیزم با خوندن وبلاگت دلم بازم براتون تنگ شد...خود امیر حسین ازعکساش خیلی نازتره و لباسای خاله یلدا هم همینطور عاشق پیرنش شدم...خیلی بش می اومد امیدوارم در تحقق خواسته های بحق و قشنگت پیروز و سربلند باشی همیشه به یادتونم و آرزومند آرزوهاتون
عمه عاطفه
10 تیر 92 2:55
ققققققووووورررررربووونه اون تیپ مهد کدوکیت بشم ممممممممن ملوان کوچولوی عمه
يلدا
12 تیر 92 10:11
دلم واسش يه ذره شده... آخه چرا من پيشش نيستم.. رژ زدنش هم به من رفته...هه هه
يلدا
12 تیر 92 10:14
آخه پس كي مي خواي بهم بگي (خاله) امير حسيننننننننن.... موهاش چه پر شده... جيگر يكي يه دونه ي عزيز دردونه ي خاله.... يه بوس گنده همه جاي صورتت
مامان معید
15 تیر 92 9:25
سلام چه زود به زود آپ کنی چه دیر به دیر من که هر روز یه سری اینورا میام!!! خدا امیرحسین جونتونو حفظش کنه شیطنتاش مثل معیدجونه!!!
مامان نیایش
16 تیر 92 12:24
واااااااااای فاطمه جون نمیای نمیای وقتی میای دیگه حسابی مینویسی هاچه پست پر بارریییییییییییییییییی باید یه ذره یه ذره بخونم و بنویسم اول بگم ا زاین وروجک ششیطون با این لبای قرمزش که داره دل میبره ها نگاش کن تتو رو خدا چه شکلی شده وای فاططمه جون اگه بدونی با چه مشقتی دارم برات کامنت میذارم مگه نیایش میذاره اومده نشسته رو پام هی دکمه ها رو میزنه
مامان نیایش
16 تیر 92 12:27
وای این داستان که از صاحب خونه تون نوشتی واقعا منم نمیدونم بخندم یا گریه کنم بنده خدا چرا این جوریه
مامان نیایش
16 تیر 92 12:30
عزیز دلم چه خوشتیپ شدی میخوای بری مهد حیف که نرفتی آقا کوچولو بهت خوش میگذشت ها جیگر فاطمه جون نگران نباش زودی حرف میزنه عجله نکن بعضی بچه ها دیر تر به حرف میان طور ی نیس میدونم دلت میخواد ولی عجله نکن بهش فشار نیار خانومی 
مامان نیایش
16 تیر 92 12:46
وای امیر کوچولو تواینقدر خراب کار بودی و من خبر نداشتم ورووجک خدا به مامان صبربده و به تو هم یه تن سالم بتونی بازم وروجک بازی در آریواقعا مامانی خسته نباشی بایدم اون جوری حرف بزنی دیگه همون قضیه ی پوشک رو میگم معلومه حواس برا آدم نمیمونه دیگه
مامان نیایش
16 تیر 92 12:48
وااااااااااااااای تورو خدا قهراشو ببین خدا صبرت بده عزیزم
مامان نیایش
16 تیر 92 12:49
تعطیلی چیه دیگه بابا بی خیال بیا هر وقت اومدی قدمت رو چشم قربون تو و امیر حسین
آشتی
18 تیر 92 15:35
من این پست رو ندیده بودم!!!!!!!!
شما کرمانشاهی هستید؟؟؟؟؟
منم کرمانشاهی ام!!!!!!!!!!
ای جان!!!!!!!!!!!
کره همشهری!!!!!!!!!!!!! ماچی بده بشم!!!

آشتی جان من کرمانشاهی نیستم.در اصل و اصالتش تبریزیم.یعنی پدر و مادرم اونجایی هستن ولی من متولد و بزرگ شده ی مشهدم.من عروس شهر شمام.خوشحالم که تو یه شهر زندگی میکنیم
اینم ماچ!!
مامان امیرحسین و کوثر جونی
3 مرداد 92 1:53
سلام.فاطمه جونم شیطونیهای بچه ها گاهی خیلی ما رو کلافه می کنه ولی فردای اون روز وقتی یادمون می افته بی اختیار می خندیم مگه نه؟؟ این همون شیرینی دوست داشتنه.
امیرحسین عزیزم خاله چه خوش تیپ شدی با اون لباس ها.نوش جونت بخور عزیزم... کدبانو کیکهات دهن آدمو آب می ندازه.



آره راست میگی.من زیاد کلافه میشم.یکم صبرم کمه!قدم نورسیده مبارک.اولش نشناختم