امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

مسافری از بهشت

یادگاری ها...

1390/5/18 23:30
3,153 بازدید
اشتراک گذاری

و اما ادامه وسایل که البته قدیمی تر و طبعا داغونترم هستن...

بستنی فروش

 

این بستنی فروش کوکی رو آقاجون و مامانجون از سوریه یا مکه برای علی آوردن.کوکش که

می کردی پا میزد و میرفت جلو.جالبه بدونین در همون سفر برای من یک عدد لاک آوردن!

یه وقت خدای نکرده فکر نکنین پسر دوستن ها!!!نیشخندحدودا 5-6 سالم بود

جامدادی

این جامدادیا عالمی داشتن ها...تو طرح های مختلف با آهنربایی که براش کیف میکردیم

گاهی هم آهنرباشو درمی آوردیم و باهاش بازی میکردیم...صدای باز و بسته کردنشون

چه قشتگ سکوت کلاس رو میشکست و حرص معلما رو درمی آورد!زبانمربوط به کلاس

چهارم یا پنجم ابتدایی

لگو

اینو یادمه کادو گرفتیم ولی از کی و چه وقت رو یادم نیس...تعدادش زیاد بود که مامان

فرشته عزیزم موفق به نگهداری این تعدادش بعد از دونسل شدن!چون برادرزاده هامم

از اینا فیض بردن و حالا رسیده به امیرحسینچشمک

این یه کیف کوچولوی خوشگل بود که از خاله لیلی عزیزم که همین روزا نی نی نازش به

دنیا میاد بهم رسیده...طفلک از دست من آسایش نداشت ها!هر چی چشممو میگرفت

هر جوری بود از چنگش در می آوردم!شیطاناینم مال دوم سوم دبستانمه

این مداد شمعی ها رو از دایی علیرضای نازنینم عیدی گرفتم حتما دخترخاله هام خیلی

خوب یادشونه.مغز اضافی هم داشت.دایی محمد و دایی علی همیشه یه چیزی برای

سورپرایز کردن ما داشتن...

این چتر خوشگل که البته مال علی داداشه و مال من قرمز بود رو مامان وقتی دوم دبستان

بودم و رفته بود تبریز مجلس ترحیم پدربزرگش برامون سوغات آورد...خیلی دقیق یادمه که

خیلی دوست داشتم چتر داشته باشم و از داشتنش خیلی خیلی ذوق کردم...

هاپوکومار

این هاپوی نازنین خیلی قدیمیه و ماجرا داره...مطمئنم بیشتر از 4-5 سالم نبود...چون دایی علی

هنوز میتونست منو بغل کنه...بعدش اینقدر سنگین شده بودم که دیگه یادم نمیاد کسی بغلم

کرده باشه!نیشخند بغلم کرد و جلوی بوفه اسباب بازی های دخترخاله هام ایستاد و پرسید از

کدومش دوست داری برات بخرم؟یادمه اونا یه هاپوی زرد داشتن که تو بوفه بود و

من گفتم اون...این شد که صاحب این هاپو شدم...خیل باهاش بازی کردم خوشحالم که

هنوز زنده است...

اینو حتما همه همسن و سالای من یادشونه...پاک کن و تراش بود که خیلی دوست داشتنی

بود...فکر کنم از جوایز مدرسه بود

این تخته سیاه آموزشی رو خیلی دوست دارم...فکر کنم از بانک جوایز مدرسه بردم..

بچه که بودم عاشق تخته سیاه بودم الانم یه وایت برد کوچولو دارم که خریدامو روش مینویسم

 

و اما اوج سلیقه مامان فرشته که مشق کلاس اول منو نگه داشته به تاریخ 19/10/70

وای که چقدر از مشق نوشتن بدم میومد!گریه

بقیه در پست بعدی....اهل فن میدونن آپلود کردن اینهمه عکس چقدر سخته

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ریحانه
20 مرداد 90 14:36
سلام مامان قشنگ! ای جان یه امیر حسین دیگه الهی این 40 روزه بسلامتی تموم بشه وروی ماه مسافر کوچولوتو بزودی ببینی کلا همه امیر حسین ها جیگرن خدا همشونو حفظ کنه راستی ممنون که بهم سر زدین- بازم منتظر حضور سبزت هستم شاد باشی@};
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
21 مرداد 90 4:14
سلام مامان با ذوقو سلیقه. آفرین که این همه وسیله رو خوب نگه داشتین.
از اون جامدادی منم داشتم خیلی با غرور میبردم سر کلاسو میذاشتمش روی میز تا دوستام ببینن.
چرخ خیاطی شمام همرنگ مال منه. منم دوسش دارم.
اون مدادتراشو پاک کن فانتزی هایم که من عاشقشون بودم کلی از این چیزا داشتم یه جعبه ی نوشابه داشتم مداد تراش بود تا همین چند سال پیشم داشتمش اما....
خلاصه ممنون که منو به گذشته بردین.
امیدوارم امیر حسین جون سالم به دنیا بیادو از این یادگاریها لذت ببره.


نسرین جون خوشحالم که تونستم برات تجدید خاطره کنم.بااجازت تو مدرسه ما بردن اینطور لوازم التحریر لوکس ممنوع بود!شاید واسه همین اینقدر نومونده!
مامان نفس طلایی
22 مرداد 90 18:19
سلام وای پاک کن تراشه فوق العاده بود
آسمونی ها
12 آذر 90 19:25
یادش بخیر اون تراشه سطل رنگ یا اون جامدادی ها که اونقدر استفاده نکردم تا نوبمونه و درنهایت خراب شد. یعنی پوسید. یادش بخیر دغدغه های ما چی بود و دغدغه های نسل جدید چیه؟!؟! ای روزگار ...
بابای امیرحسین
5 مرداد 91 14:31
من همینطور دارم سورپرایز میشم ماهم عین همین پستو تو وبلاگمون داریم یه سری از وسایل سیسمونی خودم که مال 28 سال پیشه!! http://amirhosein-m.niniweblog.com/post52.php