یادگاری ها...
و اما ادامه وسایل که البته قدیمی تر و طبعا داغونترم هستن...
این بستنی فروش کوکی رو آقاجون و مامانجون از سوریه یا مکه برای علی آوردن.کوکش که
می کردی پا میزد و میرفت جلو.جالبه بدونین در همون سفر برای من یک عدد لاک آوردن!
یه وقت خدای نکرده فکر نکنین پسر دوستن ها!!!حدودا 5-6 سالم بود
این جامدادیا عالمی داشتن ها...تو طرح های مختلف با آهنربایی که براش کیف میکردیم
گاهی هم آهنرباشو درمی آوردیم و باهاش بازی میکردیم...صدای باز و بسته کردنشون
چه قشتگ سکوت کلاس رو میشکست و حرص معلما رو درمی آورد!مربوط به کلاس
چهارم یا پنجم ابتدایی
اینو یادمه کادو گرفتیم ولی از کی و چه وقت رو یادم نیس...تعدادش زیاد بود که مامان
فرشته عزیزم موفق به نگهداری این تعدادش بعد از دونسل شدن!چون برادرزاده هامم
از اینا فیض بردن و حالا رسیده به امیرحسین
این یه کیف کوچولوی خوشگل بود که از خاله لیلی عزیزم که همین روزا نی نی نازش به
دنیا میاد بهم رسیده...طفلک از دست من آسایش نداشت ها!هر چی چشممو میگرفت
هر جوری بود از چنگش در می آوردم!اینم مال دوم سوم دبستانمه
این مداد شمعی ها رو از دایی علیرضای نازنینم عیدی گرفتم حتما دخترخاله هام خیلی
خوب یادشونه.مغز اضافی هم داشت.دایی محمد و دایی علی همیشه یه چیزی برای
سورپرایز کردن ما داشتن...
این چتر خوشگل که البته مال علی داداشه و مال من قرمز بود رو مامان وقتی دوم دبستان
بودم و رفته بود تبریز مجلس ترحیم پدربزرگش برامون سوغات آورد...خیلی دقیق یادمه که
خیلی دوست داشتم چتر داشته باشم و از داشتنش خیلی خیلی ذوق کردم...
این هاپوی نازنین خیلی قدیمیه و ماجرا داره...مطمئنم بیشتر از 4-5 سالم نبود...چون دایی علی
هنوز میتونست منو بغل کنه...بعدش اینقدر سنگین شده بودم که دیگه یادم نمیاد کسی بغلم
کرده باشه! بغلم کرد و جلوی بوفه اسباب بازی های دخترخاله هام ایستاد و پرسید از
کدومش دوست داری برات بخرم؟یادمه اونا یه هاپوی زرد داشتن که تو بوفه بود و
من گفتم اون...این شد که صاحب این هاپو شدم...خیل باهاش بازی کردم خوشحالم که
هنوز زنده است...
اینو حتما همه همسن و سالای من یادشونه...پاک کن و تراش بود که خیلی دوست داشتنی
بود...فکر کنم از جوایز مدرسه بود
این تخته سیاه آموزشی رو خیلی دوست دارم...فکر کنم از بانک جوایز مدرسه بردم..
بچه که بودم عاشق تخته سیاه بودم الانم یه وایت برد کوچولو دارم که خریدامو روش مینویسم
و اما اوج سلیقه مامان فرشته که مشق کلاس اول منو نگه داشته به تاریخ 19/10/70
وای که چقدر از مشق نوشتن بدم میومد!
بقیه در پست بعدی....اهل فن میدونن آپلود کردن اینهمه عکس چقدر سخته