نه ماهگیت مبارک!
سلام پسرک نه ماهه من!
نه ماهه ی دوم زندگیت را پشت سر گذاشتی...نیمی در درونم و نیمی در آغوشم...
گرچه دلتنگ آن نه ماه نخست می شوم گاهی ، اما در نفس های گرمت که بر
گونه هایم حس میکنم حلاوتی هست که در هیچ نیست...
بی واژه می نگارم برایت نازنین...
سخت جامانده ام از تکامل تو!
از خلق و خویی که هر روز رنگی می گیرد و لعابی انسانی تر از روز پیش...
و من گیج و بهت زده از کودکی که در مقابل چشمانم پیشرفتی به معنای حقیقی
"روز"افزون دارد...
آری جامانده ام و خواهم ماند از قدرت پروردگاری که هر روز از توانایی بی مثالش
در رگ و پی ظریف و نازنین تو جاری می کند و تو که بی وقفه میرانی و میتازی...
دیگر حتی به یاد نمی آورم روزهایی را که غریب و مظلوم اطرافت را نگاه می کردی
و توانایی حرکت نداشتی... از نخستین بار که سینه خیز کردن را تجربه کردی اگر
فیلمی به یادگار برنداشته بودیم شاید هیچگاه بخاطر نمی آوردم که چه سخت و پرتلاش
بود برایت قدمی جابجا شدن ...
چندروزی بیش نگذشت که دست ها و پاهای ظریفت را به یاری طلبیدی برای حرکتی
سریع تر به سوی کمال جسمانیت و چه زیبا بود زانوان لرزانت که روز بروز قوی تر شدند
و دیگر هیچ خبری از آن نوزاد کوچک و ناتوان دیروز در تو نبود...
دوست دارم ذات انسانیت را...این ذات کمال گرایت را که همواره در تب و تاب رسیدن
به نقطه ای بالاتر است و چندی بیشتر به آنچه دارد دلخوش نیست...دوباره حرکتی نو
در تو شکل گرفت و صحنه هایی زیبا و پر از انتظار برایمان به ارمغان آورد...انتظار برای
ایستادنت...
چند روزی را به هیجان آن لحظه گذراندیم و من در آرزو که در آن دم برخاستنت در کنارت
باشم و عکسی به یادگار ...انگار که خدای بزرگ صدایم را شنیده بود که آن لحظه را
با تمام شکوه و زیباییش به من هدیه کرد و تو ایستادی.....
و گویی که خود نیز سرمست بودی از این شراب ناب توانستن و برخاستن...
و من نفسم در شماره بود و اشک مهمان نگاه مادرانه ام...برایت آرزو کردم برخاستن
را برای همیشه...برخاستنی در برابر تمام مشکلات...قد علم کردنی مقابل ظلم...
ایستادنی در برابر وسوسه های شیطان و گناه...برایت آرزو کردم...
تلاشی که از آغاز هشت ماهگیت آغاز کردی با سینه خیز کردن این روزها برایم
خاطره ای شیرین و به یاد ماندنی است از تولد دوباره یک انسان...
گرچه در تمام این دوران زمین خوردن های فراوانی چاشنی توانستن های تو بود
به رغم مراقبت تمام اطرافیانت ، اما پسرم
هر برخاستنی را زمین خوردنی هست...هر توانستنی را ضعفی و هر رفتنی را
لغزشی...پس نترس از زمین خوردن ها!نترس از وسوسه ها و "نمی توانی" گفتن های
شیطان درونت...بتاز و پیش برو و همواره دست خدای مهربانت را چونان این روزها
ببین در زندگی و خواستن های خداگونه ات...هر گاه که در راه او قدم برداری
راه را برایت خواهد گشود و در آغوش مهربانش پناهت خواهد داد...شک نکن...
................................................................................
خیلی دوست داشتم سیر پیشرفت امیرحسین رو تو پستی جداگانه بگذارم
و خدا رو شکر میکنم که بالاخره تونستم ...گرچه این پیشرفت ها همچنان
ادامه داره و امیدوارم که بزودی شاهد راه رفتن بدون کمکش باشیم...تو این
10 روزی که عمه عاطفه اینجا بود امیرحسین سه تا کار دیگه هم یاد گرفته اولی
دست دسی کردن که عمه جونش یادش داده و عکسی ازش ندارم فعلا
دومی:
این مدل نشستن رو خیلی دوست داره و اینجوری میشینه و مثل پاندول ساعت
مرتب جلو و عقب میره و با روح و روان من بازی میکنه که الان میخوره زمین!
و سومی :!
اصلا فکر نمیکردم پله های به این بلندی رو به این زودی بالا بره اما خوب داره میره دیگه!
مشکلی که هست اینه که فعلا بلند شدن و ایستادن و پله بالا رفتن رو بلده اما برعکس
هیچکدومشو بلد نیست!یعنی نشستن وقتی که سرپاست یا پایین اومدن از پله ای
که ازش رفته بالا!به همین خاطر هم مراقبت دائمی احتیاج داره که خودشو از اون بالا
ول نکنه !
طفلک من سه روزه که تب داره و بی قراره ...پای دوتا دندون کوچولو درمیونه!اما
خیلی اذیت شد.غذا هم اصلا نمیخوره و فقط شیر مادر.امیدوارم پست بعدی به دندون
کوچولوی پسرم اختصاص داشته باشه
تیم محبوب پسرم دیشب حذف شد کلی ناراحت بود!اصلا فکر کنم تب دیشبش برای
حذف آلمان بود!
این عکس مخصوص مامان فرشته عزیزم که این لباس رو خیلی دوست داشت ولی
قسمت نشد تن امیرحسین کنیم و خورد به فصل گرما.تازه کلی غر زد که یه دیقه تنش
کردم تا عکس بگیرم!
تا بعد....