سوتی نامه!
دیروز با خاله سحر رفتیم نمایشگاه کتاب.ساعت یازده رسیدیم تا 12 هم بیشتر
وقت نبود برای گشتن.رفتیم تو یه سالن وو شروع کردیم به جستجو!من دنبال کتاب
کودک سحر دنبال کتاب زبان.من دنبال کتاب تربیت کودک سحر دنبال منابع ارشد.
امیرحسین از توی کالسکه فرو رفته در کاپشن گرم و نرم قرمزی آدمو یاد ترانه های
کودکی مینداخت...عروسک خوشگل من قرمز پوشیده...یه حالتی بین خواب و بیداری
از تلاش من و سحر و نیافتن کتب مورد نیازمون و بد وبیراه هایی که نثار برگزارکنندگان
نمایشگاه کتاب میکردیم ،فکر کنم تو دلش بهمون میخندید!
ساعت 11.40 دقیقه.سحر میگه :به نظرت همین یه سالن بود؟
من بادی به غبغب انداخته میگم:نه عزیزم مگه تا حالا نمایشگاه نیومدی؟یه سالن دیگه
هم هست.
سحر میگه:پس چرا زودتر نگفتی؟!
خلاصه میزنیم بیرون و از در بعدی میریم تو.دوباره جستجو آغاز میشه و بد و بیراه!
بازم خبری نیست!رسیدیم به نیمه های سالن که سحر میگه :به نظرت این غرفه ها
آشنا نیستن؟میگم نه بابا این یه سالن دیگه است!خوب که دقت میکنم میبینم ...
بله!از در دوم سالن دوباره برگشتیم تو همون سالن!
بدو بدو میریم سالن بعدی.ساعت 11.50 !غرفه ها فقط با موضوعیت زبان،کنکور،کودک!
حالا دیگه قیافه ما دوتا دیدنی بود که درحالیکه از بلندگوها مرتبا از مردم میخواست که
نمایشگاه رو ترک کنن ما به حالت دوی ماراتن از این غرفه به اون غرفه جهش میکردیم!
کتاب هایی که دوستان معرفی کرده بودن رو پیدا نکردم.فقط چندتا کتاب مصور
کوچولو برای امیرحسین و کتاب مفاتیح الحیات برای خودم.و البته یه پازل چوبی برای
عروسکی که همچنان توی کالسکه به تلاش مامان و خاله سحر نگاه میکرد و لبخند
ملیح تحویل میداد انگار که بدونه با چه سوتی هایی طرفه!
اما وقتی رسیدیم خونه و خریدها رو پهن کردیم خان والا جز به کتاب مفاتیح الحیات
به چیز دیگه ای علاقه نشون ندادن و مارو با کتاب های مصور و پازل چوبی تنها
گذاشتن!
خدا توفیق داد و 10 شب اول محرم رو رفتیم مراسم های خوبی که تو کرمانشاه
برگزار میشد.سازگاری امیرحسین خیلی خوب بود.شب های اول با دیدن جمعیت
ذوق میکرد و بدوبدو آغاز میشد و بغل کردن نی نی های دیگه و گاهی بوس بوس!
اونم برای دختر کوچولوها!شب های آخر که دیگه شلوغ بود و جایی برای
بدوبدو نبود یکم سخت میگذشت به خان والا.اما با خاموش شدن چراغ ها فقط
رو پای مامانی باید تاب میخورد اونقدر که خوابش ببره.حاصلش اینکه زانوهای مامانی
هنوزم درد میکنه!چون بعد از خوابیدن نمیشد بذارمش پایین.یعنی جا نبود!
نذر امسال هم با کمک عزیزجون و بابایی به سلامتی پخته و توزیع شد.مامانی،
عمه جون و خاله صبا هم در توزیع کمک کردن.دست همگی بخصوص عزیزجون
و بابایی درد نکنه.
این روزا یاد گرفته هر بیچاره ای که دراز کشیده باشه باید اسب ایشون بشه.
تا حسابی اسب سواری نکنه یال اسب بیچاره رو ول نمیکنه!اگه بریم سجده
هم سوار گردنمون میشه و تا خسته نشه پایین نمیاد و ما هم توفیق اجباری سجده های
طولانی نصیبمون میشه!
خدا پدر این شعر آمد اذان پبکه پویا رو بیامرزه که چند ماهی هست وقت اذان رو
براش شیرین کرده و هر کجای خونه در حال شیطنت باشه بدو بدو خودشو پای تی وی
میرسونه و با علاقه شعر رو گوش میده.البته از خود اذان هم خوشش میاد برام جالبه.
اما از موهای کچل خان بگم که به سرعت در حال رشده.باید اعتراف کنم اگه
می دونستم که با تراشیدن اون کرک های لطیف چنین موهایی جاش سبز میشه
تا حالا ده بار تراشیده بودمش!
چقدر پرحرفی کردم.برین سراغ عکس.چهار تا از عکسای آتلیه هم میذارم.
سجده های ما این مدلیه!
بذار ببینم داغ نیس...
نه خوبه.آقا بریم برای توزیع!
این اولین عکسیه که خودم از خودم گرفتم!گچ بری سقفو حال میکنین؟
گزارش تصویری از رشد خرمن موهای آقای روشن سر!
..............................................................
و حالا سری اول از عکسای آتلیه:
پی نوشت: عمه عاطفه جونی تولدت مبارک!ایشالا صد ساله بشی...ایشالا زیر سایه
امام حسین همیشه سعادتمند باشی.دوستت داریم یه عالمه...