امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

مسافری از بهشت

تولدت مبارک گل دوساله ی من...

پسرکم سلام! دوباره آمدم تا از دلم برایت بنگارم...که من بنشینم و آهنگ آشنای خانه ی مشترکمان بنوازد و سرانگشتانم به نوازش حروف شاغل شوند و حروف جان بگیرند برای کلمه شدن... برای عشق شدن و در کام تو فرو ریختن...برای زنده ماندن این روزها و این لحظه ها که غم و  شادی را ، من و تو در هم آمیختیم...شادی سالی دیگر که از عمر نازنین تو گذشت...که به  خوبی گذشت ...شادی بالیدنت...قد کشیدنت...به سخره گرفتن لباسهایی که کوچک شدند  و تو بزرگ...گذر از روزهایی که جا ماندند و تو سر جمعشان را سالی کردی برای خودت در  دفتر سالهای عمرت...و مهری که هر روز از عمر زیبایت گذشت در دلم افزون شد..دوسال  گذشت از نخستین روزهای نفس کشیدن...
2 مهر 1392

چی کجاست؟

معمولا پوریا سعی میکنه صبح هایی که من قرار نیست برم سر کار آروم و پاورچین حاضر بشه تا من بیدار نشم و از من مهمتر امیرحسین هم بیدار نشه.ولی اونروز صبح خش خش  های پوریا تمومی نداشت!من که بیدار شده بودم.فقط میترسیدم امیر هم بیدار بشه و اونهمه برنامه ای که تو ذهنم ریخته بودم طی مدت خوابش انجام بدم به باد فنا بره.خلاصه دیدم کار بالا گرفت و یه صداهای عجیب و غریبی میاد !بالاهره خودمو از روی تخت کندم و اومدم بیرون .دیدم  پوریا نشسته سر سبد اسباب بازیای امیر و دونه دونه اسباب بازی ها رو درمیاره پرت میکنه اینور  و اونور!گفتم عزیزم الان وقت بازیه؟ مستاصل گفت الان دقیقا سه ربعه دارم دنبال سوویچ ماشین میگردم!خلاصه امیرم که د...
22 شهريور 1392

شهریور نامه....

چند وقتی بود که تب فوتبال تند بود...یادتون که هست؟بخاطر جام جهانی... اگه شما یادتون نیست امیرحسین خوب یادشه!چرا؟ من واقعا نمیدونم چه حرکات شنیعی وقت تماشای فوتبال از من و باباش دیده! یا حتی نمیدونم این کارو ما کردیم یا اختراع خودشه!حتی نمیدونم چرا بعد گذشت سه چهار ماه یادش اومده که این کارو بکنه...فقط اینو میدونم که اونروز وقت عوض کردن کانالها  رسیدم به فوتبال نمیدونم کجا با نمیدونم کجا.خواستم نتیجه رو ببینم و رد بشم که دیدم  امیر حسین با دوتا دستش صورتشو پوشوند و گفت هیییییه! درست مثل وقتی یه موقعیت گل خراب  میشه !!! در اون لحظه: من و پوریا : امیرحسین: عادل فردوسی پور: .................................
4 شهريور 1392

سلامی دوباره...

سلام به همه دوستای نازنین و روزه دارم.امیدوارم شبهای قدر رو پربار و دست  پر از درگاه رحمت الهی سپری کرده باشین.امیدوارم روزه داری تو این روزهای  بلند بهتون سخت نگذشته باشه.تو همین چند روز باقیمانده ما رو هم از دعا  فراموش نکنین. امسال انشاالله قراره مامان فرشته مشرف بشن حج تمتع.تو تبریز رسمه که قبل رفتن حاجی اطرافیان براش یه مهمونی میگیرن که توی اون با فامیل و دوستان  خداحافظی  کنه و حلال بودی بطلبه.این بود که مادربزرگم یه فکر بکر کرد که مهمونی افطارشون رو به افتخار مامان و بزرگتر از هر سال بگیرن.و مامان هم از مشهد  پاشه بره تبریز که دیگه دوتاش یه کاسه بشه.این شد که ما هم به این مهمونی دعوت شدی...
10 مرداد 1392

از همه جا

صبح حدود ساعت 10 بود که نشسته بودم تو اتاق و داشتم کتاب میخوندم.یه صدای از پشت در شنیدم. درو بسته بودم تا سر و صدای ورق زدن و حتی نفس کشیدنم امیر بیدار نکنه.بلند شدم و در رو باز کردم دیدم امیر نشسته پشت در بسته و داره گریه میکنه.بعد از دیدنش هول کردم.یه آن به نظرم رسید تمام دور دهن و دماغش خونیه.دست زدم دیدم خون نیست.بعد یادم افتاد وقتی بیدار شده بودم یه کمپوت گیلاس خورده شده سرسینک دیدم!گفتم شاید وقت رفتن پوریا امیر بیدار شده بوده و دوتایی کمپوت خوردن!ولی کمپوت هم نبود... .دیگه یادم افتاد که این وروجک جدیدا هر کشویی رو بخواد باز میکنه!و حالا بعید نیست که کشوی لوازم آرایش من باز شده باشه!دیگه واقعا هول کردم.نکنه ...
10 مرداد 1392