امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

مسافری از بهشت

100 روزگیت مبارک!

سلام گل صد برگم! غنچه کوچک و دوست داشتنی ما اکنون گلی صدبرگ و زیباست که عطر وجودش تمام  خانه کوچکمان را پر کرده ...دوستت داریم به قدر تمام ثانیه های این صدروز...به قدر ثانیه  های صدسالی که برایت از خداوند عمر باعزت آرزومندیم...می شمارم روزهای زنگیت را تک  به تک...از آن هنگام که روزهای عمر تو تنها یک رقم داشت تا حال که سه رقم دارد و تا سال ها ی دور...بمان برایم ...و ببال هر روز...می شمارم روزهای عمرت را فارغ از آن که هر روز تو بیشتر قد میکشی قد من خمیده تر خواهد شد...چه باک از غمی به این شیرینی... .......................................... امیرحسین نازنینم 100 روزه شد...انگار همین دیروز بود که پست گذاشتم 10 روزگ...
10 دی 1390

مهر من...حس تو...

حدود یه ماه پیش بود.چند روز مونده به عاشورا.امیرحسین خواب بود وبخاطر همین صدای تلویزیونو خیلی کم کرده بودم.نشسته بودم روی مبل نزدیک در  که صداشو بشنوم.یهو صدای ناله ای شنیدم که سعی می کرد داد بزنه.... وقتی در واحدشو باز کرد صدارو واضح تر شنیدم و از جام پریدم.طفلکی سکته کرده بود....تو دستشویی...با اخرین توانش خودشو رسونده بود پشت در تا من صداشو بشنوم و همونجا افتاده بود.صاحبخونمونو میگم....فاطمه خانوم.سکته مغزی کرده بود و یه طرف بدنش لمس شده بود.چون دهنش کج شده بود نمیتونست منظورشو بهم برسونه.اول زنگ زدم اورژانس و بعد پسرش.... دوتا پسر داره.از روزی که از بیمارستان آوردنش هرروز یکیشون میان پیشش. اغلب هم صدای جنگ و دعواشو...
5 دی 1390

شب یلدا

شب یلداس ولی دلم گرفته....مریخی های نازنینم خوابن...عاشق هردوشونم اومدم یه چیزی بگم و برم...بدون عکس بدون هیچ واژه خاصی...بدون هیچ تکلفی... اومدم بگم خانواده نازنینم خیلی دوستون دارم...گرچه شما به شب نشینی شب  یلدا اعتقاد ندارین یا به خود شب یلدا ...امامن دوست داشتم امشب کنارتون بودم حتی اگه میزدین تو ذوقم و همتون ساعت 10 میخوابیدین...دلم فامیل میخواد... یه جمع خانوادگی گرم...بدون حرف و حدیث،بدون سردی...بدون ملاحظات جانکاه... دلم دوست میخواد...دوست...دلم دوستای خانوادگی میخواد که تنهایی کشنده من و پوریا رو پر کنن...تنها بودیم تو ارومیه...خیلی تنها...مذهبیا قبولمون نداشتن چون مثل خودشون خشک نبودیم...امروزیا قبولمون نداشتن...
1 دی 1390

عاشقانه ای برای تو...

 پسرک شیرینم! عاشقت می شوم با هر بار بوییدنت...با هر بار بوسیدن گونه های لطیفت.. عاشقت می شوم با هر لبخند شکرینت و هر بار که مرا به قهقهه های نمکینت مهمان میکنی...هر روز صبح که تو را در آغوش میکشم و دوباره به یاد می آورم که من یک مادرم دوبار سرشار میشوم و لبریز از عشق مادری...تو را به سینه می فشارم و تو نه تنها از این فشار ناراحت نمیشوی که لبخندی زیبا در پاسخم میدهی و من گیج میشوم که چگونه است که تو مرا حس میکنی و احساس مرا...بوسه باران میکنم تمام تنت را و هر آنچه خالق زیبای ما به زیبایی در تو نقش زده است ....کاش میشد خدایم را هم ببوسم و تمام سپاسگذاریم را یکجا به او تقدیم کنم...اما مگر نه اینکه تو بوی او را میدهی؟و این ...
30 آذر 1390

این روزها...

این روزها من سرشارم...سرشار از حس سپاس...یک سال زمان زیادی نیست برای فراموش کردن...و من فراموش نمیکنم که یک سال پیش در این روزها ما تصمیم گرفته بودیم که بعد از پنج سال زندگی عاشقانه و پر از خوشبختی، پر از روزهای خوب،پر از یک دلی و یک رنگی...خلوت دونفره مان را با شیرین ترین صدای دنیا برهم بزنیم...صدای خنده ها و گریه های کودکی که خوشترین موسیقی دنیا را خجل میکند...روزهای دانشجویی تمام شده بود.روزهای شور و هیجان درس خواندن و امتحان و کلینیک و ...و ما در خود این بلوغ را یافته بودیم که پدری باشیم و مادری برای هدیه ای از جانب خدا...و فراموش نمی کنم که مهربانترین امام واسطه بین من و خداشد برای این هدیه... خدایا تورا شکر...تو را شک...
20 آذر 1390

برای رباب...

خواستم برای تو بنویسم...خواستم بگویم که اکنون که مادرم حال تو را میفهمم... خواستم بنویسم که اکنون که شیرخواره ای دارم میدانم چه سخت است تاب بیاوری گریه نوزادت را و گرسنگیش را و تشنگیش را....اما شرمم آمد بنویسم...شرم کردم از لبخندی که بر لب نوزاد من بود و لب تشنه نوزاد تو... پس نمی نویسم چرا که نگاشتن درباره چون تویی و کودکت لیاقتی میخواست که در خود نیافتم...غم تو آنقدر بزرگ بود که در کلمات من جا نشدند...ظلم به اصغرت آنقدر عظیم بود که نخواستم با نوشتن کوچکش کنم... فقط آمدم بگویم گرچه تو را نمیفهمیم....گرچه کودکان گرسنه ما را شیر هست ... اما.... کودکان ما...کودکان همه ما ...کودکان هر مادری که فهمید حسین(ع) را و رباب را... ه...
12 آذر 1390