امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

مسافری از بهشت

این روزها...

این روزها من سرشارم...سرشار از حس سپاس...یک سال زمان زیادی نیست برای فراموش کردن...و من فراموش نمیکنم که یک سال پیش در این روزها ما تصمیم گرفته بودیم که بعد از پنج سال زندگی عاشقانه و پر از خوشبختی، پر از روزهای خوب،پر از یک دلی و یک رنگی...خلوت دونفره مان را با شیرین ترین صدای دنیا برهم بزنیم...صدای خنده ها و گریه های کودکی که خوشترین موسیقی دنیا را خجل میکند...روزهای دانشجویی تمام شده بود.روزهای شور و هیجان درس خواندن و امتحان و کلینیک و ...و ما در خود این بلوغ را یافته بودیم که پدری باشیم و مادری برای هدیه ای از جانب خدا...و فراموش نمی کنم که مهربانترین امام واسطه بین من و خداشد برای این هدیه... خدایا تورا شکر...تو را شک...
20 آذر 1390

برای رباب...

خواستم برای تو بنویسم...خواستم بگویم که اکنون که مادرم حال تو را میفهمم... خواستم بنویسم که اکنون که شیرخواره ای دارم میدانم چه سخت است تاب بیاوری گریه نوزادت را و گرسنگیش را و تشنگیش را....اما شرمم آمد بنویسم...شرم کردم از لبخندی که بر لب نوزاد من بود و لب تشنه نوزاد تو... پس نمی نویسم چرا که نگاشتن درباره چون تویی و کودکت لیاقتی میخواست که در خود نیافتم...غم تو آنقدر بزرگ بود که در کلمات من جا نشدند...ظلم به اصغرت آنقدر عظیم بود که نخواستم با نوشتن کوچکش کنم... فقط آمدم بگویم گرچه تو را نمیفهمیم....گرچه کودکان گرسنه ما را شیر هست ... اما.... کودکان ما...کودکان همه ما ...کودکان هر مادری که فهمید حسین(ع) را و رباب را... ه...
12 آذر 1390

به روایت تصویر...

سلام این پست فقط تصویریه به جبران پست قبلی که عکس نداشت: من در یه لباس با حالتای مختلف! ذوق میکنم....   تعجب میکنم!   چشمامو می مالم یعنی خوابم میاد!   دستامو تا ته میکنم تو دهنم!   لبخند ملیح تحویل میدم!   زبون درازی می کنم!   عکس هنری میندازم...   دست آخرم ناز میخوابم... ...................................... چیکار میکنی اون زیر شیطونکم؟   مچتو گرفتم!داشتی پتو رو لیس میزدی!آخه مگه من به تو می می نمیدم بچه؟! ........................... قربون اون شیر دور دهن کوچولوت فرشته من....   اینم عکسیه که مامان...
10 آذر 1390

این منم!

این منم! دختر لوس و بدمریض سابق...مادر مقاوم و عاشق امروز!الان ساعت 1:15 نیمه شبه. آخرین باری که تبمو اندازه گرفتم 0.2 مونده بود تا برسه به 40!پسرم تا ته چشماش بازه!این یعنی مامانی حالاحالاها قصد خوابیدن ندارم...بیخود تلاش نکن که فقط ضایع شدن و درد عضلات دستت برات میمونه...آخه من یه پهلوون 5 کیلوییم!بازومو که دیدی؟! همسر نازنین روز سختی رو گذرونده و ماشین خیلی اذیتش کرده. هر بار اینقدر اذیت میشه میگه همین فردا میفروشمش!! ولی زهی خیال باطل! آخر شب لرز داشتم. بزور منو خوابوند که من بچه رو نگه میدارم.دستمال خیسم گذاشت رو گونه های تبدارم. خوابیده بودم که با صدای گریه بچه بیدار شدم.عجیب بود که پوریا محلش نمیداد.یکم که گذشت صداش ...
5 آذر 1390

دوماهگیت مبارک!

خدایا تورا سپاس برروزها و شب هایی که میگذرند و تو هر لحظه مراقب فرشته کوچکم هستی...ساعت هایی که من در خوابی عمیق فرو رفته ام این تویی که مادرانه نوزادم را نوازش میکنی و خوابش را آرام.... خدایا تو راسپاس بر نخستین سفر دلبندم که اورا لایق زیارت مهربانترین امام دانستی و ... امام مهربانم! گرچه روزها و سال هاست که دیگر از دیدن هر روزه گنبد و بارگاهت محرومم... گرچه روزها و سال هاست از هم جواری با بهترینی چون تو خبری نیست.... گرچه روزها و سال هاست که دیگر زائری به درگاه توام و نه مجاور... اما.....  همواره مشامم پر از عطر حرم توست...همواره پر پروازم گشوده به سوی گنبد طلای توست ...و همیشه افتخارم تولد و بالیدن در شهر توست.....
3 آذر 1390

اولین سفر

شب میلاد است...بوی یاس در صحن و سرای حرم پیچیده است... و تو در آغوش مهربانترین مادربزرگ دنیا برای نخستین بار پای در بهشتی زمینی می گذاری شاید که تسکینی باشد بر جداییت از بهشت آسمانی...آری اینجا مشهد الرضاست... ............. از همه بابت تاخیرم عذر میخوام.روز آخر قرار بود پست بذارم اما نشد خیلی شلوغ شد..سرعت نت مامان اینا هم افتضاحه .تازه بزور من پرسرعت ثبت نام کردن! فقط با کلی دنگ و فنگ اومدم بگم من اینجام!نگران نشین! .............. بابایی دلمون برات تنگ شده...کاش تو هم زودتر بیای... چه سخته که وقتی پیش توام خانوادم نیستن و وقتی پیش اونام تو نیستی... ......... میخواستم عکس بذارم اما سرعت اونقدر پایینه که نی نی وبلاگ بهم اجازه نمیده!!
21 آبان 1390

چهل روز شیرین...

می گویند در بهشت کودکی که آماده تولد بود نزد  خدای بزرگ رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.لذا من با این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟! خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام و از تو نگهداری  خواهد کرد. اما هنوز کودک مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته برایت آواز می خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس  خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور میتوانم بفهمم مردم...
9 آبان 1390

یک ماه گذشت...

سلام پسرکم! یک ماهگیت مبارک!یک ماه گذشت از روزی که پای در آشیانه عشق ما نهادی و گرمترش کردی...یک ماه گذشت از روزی که برای اولین بار در آغوشت کشیدم و بوییدمت...چه زود گذشت!کاش کمی دیرتربگذرد..کاش فرصت بیابم برای لحظه لحظه نفس کشیدنت...روزها میگذرند و من جز عکس های پیاپی راهی برای دربند کردن زمان ندارم...میترسم این روزها بگذرند و من فراموششان کنم... فراموش کنم اولین قطره                اشکی که در اتاق عمل بعد ازدیدنت از دیدگانم فروریخت...فراموش کنم اولین بار که تن لطیفت را لمس کردم...اولین بار که مائده آسمانی خداوند را دروجود زمینی ام یافتم و ذوق زده فری...
1 آبان 1390

برای سپاس...

سپاسگذارم خدای بزرگ و بخشنده ام... چگونه شکر گویمت؟بر این نعمت شگرف؟بر این معجزه عظیم؟بر این عشقی که در دلم موج میزند و توان مهارش را ندارم؟بپذیر مرا ...بپذیر ناتوانیم را در شکرگزاریت...بپذیرم آنگونه که همیشه مرا پذیرفتی و ضعف هایم را بخشیدی...آنگونهکه همواره در آغوشم کشیدی و آلودگی هایم برایت هیچ بود...چونان مادری که کودکش را دوست دارد ماسوای آلودگیهای جسم و روحش و تو مهربانتری از هر مادری...پس بگذار بیارامم در دامان پرمهرت بی هیچ بهانه ای آنگونه که تو آموختی به نوزاد کوچکم که آرام گیرد در آغوش مادرانه ام... سپاسگزارم مادر مهربانم... خوشحالم که درس مادری را از تو آموخته ام...خوشحالم که آموزگار بزرگی چون تو داشته ام در روزه...
24 مهر 1390