امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

مسافری از بهشت

ده روزگیت مبارک!

سلام پسرکم! ده روزگیت مبارک...اصلا نمیدونم این ده روز چطور گذشته که من نفهمیدم.امروزاومدم تا تو نازنین بیدار نشدی برات از خاطره روزی بنویسم که به دنیا اومدی...اول بذار از همه خاله های خوبت که اومدن و کامنت گذاشتن تشکر کنم.از همه اوناییکه به یادم بودن و برام دعا کردن و منم به یادشون بودم... چهارشنبه 30 شهریور 90: نمیشد گفت استرس داشتم.معمولا من برای امتحانای بزرگ استرس ندارم!مثلا برای کنکور یا امتحان پرانترنی یا ازدواج یا زایمان!اما خوب یه نگرانی کوچولو که حقم بود مگه نه؟وقت بیرون رفتن از خونه مامان از تو حلقه یاسین ردم کرد و یه استکان آب ریخت پشت سرم جلوی در آسانسور!   فکر میکردم وقتی برم تو زایشگاه و وسایلمو تحویل بدم...
10 مهر 1390

زیباترین آغاز....

و تو آمدی... آمدنت چه شیرین بود برایم....چونان نسیمی خنک از جانب بهشت که بر صورت تبدار عاشقی وزیده باشد و عطر معشوق را در مشامش زنده کند... عزیزکم! در آغوش کشیدنت ،بوییدنت ، نوازشت ، نگریستنت برایم بسیار گواراتر از آن است که انتظار داشتم... تو چه پاداش بزرگی بودی برای نه ماه انتظارمان...و چه زود میگذرند دردها و رنجها وقتی سر کوچکت را بر شانه هایم میگذاری و با لالایی ضربان قلبم به خواب میروی... چه بیتاب میشوم با گریه هایت و چه اوج میگیرم با لبخند زیبایت...حال میفهمم اینکه تو پاره ای از وجود منی یعنی چه... و چه عاشقانه دوستت دارم... تولدت مبارک نازنینم! تولدی برای تو و تولدی برای من و پدرت...مادر شدن و پدرشدن ...
4 مهر 1390

زیباترین پایان....

باز هم برای تو مینویسم پسرکم... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت... دلم تنگ می شود...دلم برای این روزها و ماه ها تنگ می شود...دلم برای این انتظار شیرین...این دلواپسی های دم به دم...این تکان های آرام و نجیبانه تو در بطن مادرانه ام تنگ میشود.... دلم برای معجزه ای که در درونم هر لجظه بیشتر نمود می یافت تنگ میشود... اکنون که تو آرام آرمیده ای و هیچ عین خیالت نیست که فردا پا به این دنیای بزرگ میگذاری،این منم که توفانی در دل و اشکی برگونه بی تابانه منتظرم تا درآغوشت بکشم و فراموش کنم که امشب و امروز اینقدر دلتنگ ...
29 شهريور 1390

یک هفته تا پایان...

سلام پسرکم! هفته دیگه تو همچین شبی تو برای اولین بار توی گهواره خوشگلت میخوابی... گهواره ای که سه ماهه هرشب من و بابایی اونو گرچه خالی بود ولی به امید روزی که تو نازنینم توش بخوابی تکون میدادیم و گاهی حتی برات لالایی میخوندیم حالا دیگه روزها خیلی برام سریع میگذرن و هر لحظه هیجانم بیشتر میشه برای دیدن روی ماهت...انکار نمیکنم که کمی هم از عمل میترسم و نگرانشم ولی به اشتیاق دیدن فرشته کوچولوم میتونم به استرسم غلبه کنم. امروز میخوام برات ماجرای روزی رو بگم که فهمیدیم تو قراره بیای ... برات گفته بودم که اونوقت من مشهد بودم و بابایی قرار بود تو سه روز آخر سفرم بهم ملحق بشه ویه حسی به من میگفت که مادر شدم تا اون حد که وقتی ...
23 شهريور 1390

دوهفته تا پایان...

سلام پسرکم! شرمندم که نتونستم درست سر دو هفته وبلاگتو آپ کنم .آخه یه مهمون عزیز  داشتم...دایی علی اومده بود..این روزها در حال گذروندن دوره آموزشی سربازی تو اراکه.خیلی با دیدنش روحیم عوض شد و شارژ شدم.حالا امیدوارم آخراین هفته که مامان فرشته بیاد کلی دلگرم بشم و از استرسام کم بشه.گرچه بخاطر سنگینی بارم و کم حوصلگی برای آشپزی نتونستم اونطور که دلم میخواست در خدمت برادر عزیزم باشم اما در مجموع بهمون خوش گذشت.دیروزم که رفتیم برای نهار هتل جمشید و دایی علیت اونقدر یواش غذا میخوره که کم مونده بود گارسونا به التماس بیفتن که بریم بیرون!  حیف شد که یه عکس با لباس سربازی از علی نگرفتم. حالا قول داده برای تولد پسملم بیاد.میگ...
19 شهريور 1390

سه هفته تا پایان...

سلام پسرکم! فقط سه هفته دیگر روي ماهت رو  خواهم دید و سرشار خواهم شد از حس مادر بودن... دلم برای اون لحظه تنگ میشه...از حالا دلتنگش هستم تا همیشه...لحظه ای که صدای اولین گریه تو رو بشنوم...کاش ميدونستم که تو اون لحظه چیکار خواهم کرد....مي خندم یا اشک شوق میريزم؟ميترسم یا مبهوت میشم؟راحت میشم يا دلم برای روزای اینقدر به تو نزديک بودن تنگ میشه؟...نميدونم...فقط میدونم از داشتنت خیلی خوشحالم... خوشحالم که مشتاق داشتنت بودم و خدا تو رو به من داد...خوشحالم که درست همون وقتی که دعوتت کردیم اومدی...خوشحالم که خدای مهربون همیشه هوای مارو داشته و دست بزرگ و مهربونشو همیشه پشتمون حس کردیم...خوشحالم که تو هر مرحله از زند...
13 شهريور 1390

چهار هفته تا پایان...

سلام پسرکم ! امروز که این پست رو میذارم فقط چهار هفته و به قول بابایی 26 روز دیگه مونده تا پسر قشنگمو تو بغلم بگیرم و از نگاه کردن به صورت مثل ماهش سیر نشم... گاهی دلم برای اون لحظه تنگ میشه و دلم میخواد بهش فکر نکنم چون دلتنگی بیشتر اوقات منو کلافه میکنه... دوست دارم از این به بعد هر هفته عکستو بذارم اینجا تا اینکه آخرین هفته عکس واقعی خودتو بذارم ...پس اینو ببین: وزن كودك شما به 2155 گرم رسيده است و اندازه بدن او هم حدود 45.5 سانتي متر شده است. لايه هاي چربي كه براي تنظيم دماي بدن او بعد از تولد مورد نياز است در حال كامل شدن هستند كه در نتيجه بدن كودك شما حالت گردتري به خود گرفته است. سيستم عصبي مركزي او در حال تكميل شدن ...
3 شهريور 1390

اولین قدر

دیشب اولین شب قدری بود که پسرکم درک میکرد...تمام شب بیداربود و تکون میخورد.یادم افتاد که پارسال شب قدر چقدر دعا کردم که امسال مادر شده باشم خدای مهربونم ممنونم که صدامو شنیدی...که همیشه میشنوی...که هیچوقت نگفتم داده ها و نداده هات رو شکر چون هرچی خواستم همیشه بهم دادی... خدایا انتظار خیلی سخته...تورو به حق این ایام عزیز هیچ پدر و مادری رو چشم انتظار فرشته کوچولوشون نذار...همونطور که مارو نذاشتی... ................................................ دیروز مهناز اومده بود خونمون.برای گل پسرم هم یه پیرهن شلوار آورده بود. دست گلش درد نکنه.هر وقت یکی از هم کلاسیام میاد تمام بعد زمان و مکان رو فراموش میکنم.حس میکنم تو ارومیه ام.هنوز...
29 مرداد 1390

مسافری از بهشت...

"هوالمحبوب" برای تو می نویسم... برای تو نازنینم که زیباترین جلوه آفرینشی... برای تو که خوشبوترین گل باغ بهشتی و اکنون که پای در زندگی  خاکی ما می گذاری شمیم بهشت را به کاشانه عشق ما می آوری... برای تو پاره وجودم که که بال های کوچکت را پنهان کردی چنان که ما پنداشتیم از جنس مایی و نه فرشتگان اما بوی عطر بهشت را چگونه پنهان خواهی کردپسرکم؟...  بیا و برایمان از آنجا که آمدی سخن بگو که سالهاست فراموش کرده ایم که بهشت  منزلگاه نخستین همه ما بود.... آه که چه بسیار دلتنگ می شوم برای روزهایی که آنها رابخاطر نمی آورم... روزهایی که چونان امروز تو هنوز پای بر زمین های زرین داشتم و هر گاه اراده می کردم بال م...
26 مرداد 1390

روزی که تو می آیی...

هفته هایی که خط میخورند روی تقویم رومیزی من ...هفته هایی که هیچگاه تکرار نمیشوند...تو دیگر هیچ گاه این روزها را تجربه نخواهی کرد و من نیز هم...تو پر میکشی از افلاک به خاک و من اوج میگیرم از زمین به سوی بهشت...به سوی مادرانه زیستن...و سرمست از دیدن لبخند زیبای تو...و آنروز که چشم بگشایی و زیباترین لحظه خلقت را به من هدیه کنی...نمیدوانم چه سری در آن لحظه هست که همیشه با یادآوریش اشک از دیدگانم فرو میریزد...اشکی شیرین چونان لحظات شیرین وصال دو عاشق ... پسرکم! این روزها همه میپرسند از احساسم نسبت به تو...و من نمیدانم چگونه اینهمه حس متناقض را بیان کنم...انگار که مادر بودن همین است!جمیع اضداد... تو برایم از احساست بگو...ب...
24 مرداد 1390